واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سفر به سرزمین آرزوها
تا رسیدم خونه کیفم رو از روی کولم برداشتم و رفتم تو آشپز خونه و گفتم: به به، دست مامان گلم درد نکنه، از کجا می دونستی امروز دلم یه قورمه سبزی مشدی می خواد؟مامان در حالیکه با قاشق قابلمه رو هم می زد گفت: اولا سلام، دوما آقا حمید دست و صورتشون رو شستن؟خندیدم و گفتم: سلام به روی ماه مامان خودم. چشم همین الان با دست و صورت شسته و تمیز میام خدمتتون.رفتم تو اتاقم، داشتم روپوش مدرسه رو از تنم درمیآوردم که چشمم به دفتر انشاء که داشت از روی میز بهم چشمک می زد افتاد، دستمو گذاشتم روی صورتمو گفتم وای فردا انشاء داریم من هنوز ننوشتمش.دفترو از روی میز برداشتمو رفتم سراغ مامان.- مامان آخه من چی کار کنم؟مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ تو که تا همین چند دقیقه پیش سرحال سرحال بودی؟! چرا یه دفه کشتیات غرق شد؟
نشستم پشت میز و گفتم: مامان فردا انشاء داریم هنوز ننوشتمش.مامان ظرف سالاد رو گذاشت روی میز و گفت: خوب بعد از اینکه ناهارت رو خوردی می نویسی. هنوز کلی وقت داری.گفتم: آخه موضوعش، موضوعش راجع به قشنگ ترین کارتونیه که دیدم.مامان خندید و گفت: آهان اینو بگو، تو که اصلا کارتون دوست نداری، حالا می خوای چی کار کنی؟گفتم: مامان شما چی؟ شما عاشق کارتونی خوب یکیشو شما بگو منم می نویسم.مامان دیس برنج رو گذاشت روی میز نشست روبرویم و گفت: من عاشق کارتون جزیره ناشناخته بودم، البته کارتون دختری به نام نل رو هم دوست داشتم ولی سرندیپیتی و کنا یه جور دیگه بود.بعد نفس عمیقی کشید و گفت: بشقابت رو بیار جلو تا برات برنج بکشم.گفتم: مامان تو این کارتونا چی داره که هنوزم وقتی نشونشون می ده می شینی و نگاه می کنی؟مامان خندید و خیره شد به پارچ آبی که روی میز بود و گفت: خیلی چیزها می شه از همین کارتون ها یاد گرفت، مثل دوستی و صداقتی که تو کارتون میشا بود، یه دهکده کوچولو بود که پر از حیوونای عجیب و غریب بود، توش حیوونای بدم داشت مثل آقای ببر ولی همشون تو مشکلاتی که براشون پیش میومد دست به دست هم می دادن تا حلش کنن چون عاشق دهکدشون بودن یا صفا و صمیمیتی که تو کارتون بامزی بود تازه با بعضی از کارتون ها می شد بری هرجایی که می خوای ولی نمی تونی، مثل کارتون واتو واتو، عالی بود پرنده کوچولویی که با کمک دوستاش به آدم های نیازمند کمک می کرد تا مشکلاتشون حل بشه یا معنی واقعی دوستی و وفاداری رو می شد تو کارتون ممول درک کنی، با همه کوچیک بودنش هیچ وقت دختر مهربون رو تنها نگذاشت به خاطر اینکه یه دوست واقعی بود.غرق حرفای مامان شده بودم، انگار رفته بود توی اون سالها، هیچ وقت فکر نمی کردم با دیدن دوباره یکسری نقاشی این همه خاطره برای اون زنده بشه، جوری ازشون حرف می زد که انگار تو بچگیش توی یه سرزمین دیگه بوده با همشون حرف زده، با همشون دوست بوده، یه سرزمین مثل سرزمین آرزوها.
- آره خودشه سرزمین آرزوها، مامان فهمیدم سرزمین آرزوها.مامان که حسابی یکه خورده بود گفت: چی شد چرا داد می زنی؟ گفتم: مامان جونم دستت درد نکنه، فهمیدم چی بنویسم، شما عاشق کارتون جزیره ناشناخته بودی درسته؟مامان لیوان آب رو گذاشت جلوی منو گفت: خوب آره بهت که گفتم.از آب توی لیوان خوردم و گفتم: خوب همینه دیگه مامان، فکرشو بکن اگه توی این جزیره پر می شد از تمام شخصیت های کارتونی که شما این همه دوستشون داری، چی می شد؟ مثلا میشا با ممول دوست می شد یا بامزی تفنگ زبل خان رو برمی داشت یا اصلا حنا با نل خواهر می شد.مامان خندید و گفت: خیلی خوبه چه سوژه عالی پیدا کردی.گفتم: اسمشم می ذارم سفر به سرزمین آرزوها.مامان دفتر انشاء رو از کنار لیوان آبی که برام ریخته بود برداشت و گفت: مطمئنم چیز خوبی از آب درمیاد حتما برام بخونش.چشمکی به دفتر انشام که حالا کنار دست مامان بود زدم و کمی خورشت ریختم روی برنجم. نویسنده: مریم فروزان کیا******************************مطالب مرتبطسر بی کلاه و پای بی کفش آب زیر کاه خواب و بیداری(1) خواب و بیداری(2) صورتی عزیزم ضرب شستی به رقیب ایرانی! (1) ضرب شستی به رقیب ایرانی! (2) عمو تایتی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 918]