تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خدا را خالصانه ياد كنيد تا بهترين زندگى را داشته باشيد و با آن راه نجات و رستگارى را ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821187097




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

می خوام برا کوچیکه زن بگیرم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: می خوام برا کوچیکه زن بگیرم* چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت« بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم » تعجب کردیم. گفت « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم. » وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدندو روی دست بردندشان.آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت « شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.
شهید زین الدین
*سرکار بودم . از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم .» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان ، عیادتش . « هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ » گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد ، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیمش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه .
شهید زین الدین
 در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه . گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاق چه تا ببینند. » پیدا نشد.  آخر سر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم . دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه ، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین . دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم .» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه .به نقل از پدر شهیدمطالب مرتبط:بهای کشیده جانانهپلو خور ها بخوانندبوسه ای به جای تنبیهمسلمون بودن راحتهکلید آسمان را یافتسیگار نکشید





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 197]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن