واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خواستگاري دختر قيصر رومقسمت سوم
حضرت فاطمه دستي به سرم کشيد و گفت: «دخترم، چگونه انتظار داري پسرم به ديدارت بيايد، در حالي که تو هنوز به دين او در نيامدهاي! به اسلام ايمان بياور.»به بانو گفتم: «ولي کسي با من از اسلام حرفي نزده است!»حضرت فاطمه گفت: «اسلام آخرين و کاملترين دين خداست. سعي کن اين کلمات را بگويي:اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمدا رسولالله؛ شهادت ميدهم که معبودي جز خداي يکتا نيست و شهادت ميدهم که محمد فرستاده خداست.»اين کلمات را گفتم و همان لحظه از خواب بيدار شدم. هنوز بدنم داغ بود و هنوز اتاقم از نور آن بانو روشن بود. تکرار کردم: اشهد انّ لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسولالله.با گفتن اين کلمات آرام شدم. انگار همه غمها و غصههايم از بين رفته بود. لحظهاي چشمهايم را بستم و مولايم را ديدم که پيش رويم ايستاده بود و با مهرباني رو به من گفت: «از اين به بعد هر شب در خواب با تو هستم.» با تعجب گفتم: « در خواب!»
مولايم گفت: «بايد کمي صبر کني. بعد ميگويم که چه کار کني.»از آن شب به بعد، بيشتر شبها، او را در خواب ميديدم. يکي از شبها وقتي مولايم به ديدارم آمد، گفت: «اي مليکه، به زودي جنگي بين مسلمانها و روميها در ميگيرد. پدربزرگت همراه سپاه از شهر بيرون ميرود. تو هم لباس خدمتکارها را بپوش و همراه آنها برو. در اين جنگ مسلمانها پيروز ميشوند و بسياري از زنها و مردهاي رومي به دست مسلمانها اسير ميشوند. تو هم سعي کن به دست مسلمانها اسير شوي. اينطوري پيش ما خواهي آمد.»از خواب بيدار شدم. به حرفهاي مولايم فکر کردم. چند روزي گذشت و ناگهان يک روز همه کوچهها و خيابانهاي شهر پر از سربازان پدربزرگ شد. همهجا خبر از جنگ بود. بعد هم همانطور که مولايم گفته بود، همه از شهر بيرون رفتند. من هم بلند شدم و لباس خدمتکارها را پوشيدم و همراه آنها رفتم.در آن جنگ اسير شدم. چند هفته در راه بوديم و حالا اي بُشر، همراه تو هستم و به ديدار مولايم ميرويم.» بُشر از شنيدن حرفهاي بانو، غرق در تعجب شده بود.
بعد از چند روز، بُشر و مليکه به "سامرا" رسيدند. بُشر او را به خانه امام هادي عليه السلام برد. امام هادي عليه السلام با خوشرويي از مليکه استقبال کرد. مليکه را "نرجس" ناميد و گفت: «اي نرجس! ديدي که چطور خداوند، بزرگي و عظمت دين اسلام را به تو نشان داد!»نرجس گفت: «بله، اي پسر رسول خدا. شما خود بهتر ميدانيد که خداوند مرا گرامي داشت و به من بزرگي بخشيد.»امام هادي عليه السلام گفت: «ما ميخواهيم تو را عزيز و گرامي بداريم. حالا بگو، از اين دو کدام را بيشتر دوست داري؟ اول اينکه ده هزار سکه طلا به تو ببخشيم و دوم اينکه به شرف و بزرگي هميشگي برسانيم.»نرجس گفت: «اي فرزند پيامبر! شرف و بزرگي را بيشتر دوست دارم. من هرگز به مال دنيا فکر نکردهام.»امام هادي عليه السلام گفت: «اي نرجس! به تو بشارت ميدهم که خداوند، به تو فرزندي عطا خواهد کرد که فاتح مشرق تا مغرب عالم خواهد شد. او کسي است که زمين را پر از عدل و داد ميکند، آن هم زماني که به وسيله ظالمها پر از ظلم و جور شده باشد.»
نرجس پرسيد: پدر اين فرزند کيست؟»- کسي که جدم، محمد تو را براي او خواستگاري کرد. امام هادي عليه السلام لحظهاي ساکت شد و بعد پرسيد: «آيا پسرم را ميشناسي؟»نرجس گفت: «آري به خدا قسم. بسياري از شبها او را در خواب ديدهام.»امام هادي عليه السلام کسي را به دنبال خواهرش حکيمه فرستاد.ساعتي بعد حکيمه به خانه امام آمد. امام رو به خواهرش گفت: «اي خواهر! اين دختر، همان نرجس است که قبلا دربارهاش با تو صحبت کردهام. حالا او را به خانه خود ببر و هر چه از احکام و آداب اسلام ميداني به او هم بياموز. اي خواهر بدان که نرجس همسر آينده پسرم حسن است و از او «مهدي صاحبالزمان» به دنيا خواهد آمد.» برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم، با تصرف *********************مطالب مرتبط شاهزاده روم (قسمت چهارم) خواستگاري دختر قيصر روم(قسمت اول) خواستگاري دختر قيصر روم (قسمت دوم) مسافري از سرزمينهاي دور زندگي نامه امام حسن عسکري(عليه السلام) کلمات قصار از امام حسن عسکري (عليه السلام) آماده سازي شيعيان براي دوران غيبت توحيد از ديدگاه امام حسن عسکري (عليه السلام) امانت آيا زمان ظهور نزديک است؟ رفتار نحرير با امام حسن عسکري (عليه السلام) چهارده پند ازچهارده معصوم (ع)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 356]