تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداى عزوجل به موسى وحى كرد: اى موسى در هيچ حالى مرا فراموش نكن و به ثروت زياد شاد نش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829578937




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خواستگاری دختر قیصر روم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خواستگاری دختر قیصر رومقسمت اول
صاحب الزمان
بُشر ساکت و آرام  روی اسبش نشسته بود. دختر هم سوار بر اسب دیگری پشت سر او می‌آمد. بُشر با اینکه جلوتر از دختر بود، اما مواظب او بود. دختر نامه امام را به چشمش می‌کشید و آن را می‌خواند. بُشر دیگر نتوانست صبر کند و ساکت بماند. پرسید: «ای بانو، تو که مولای مرا ندیده‌ای و او را نمی‌شناسی، چطور نامه‌‌اش را شناختی؟»دختر گفت: «من مولایت را می‌شناسم!»بُشر بیشتر تعجب کرد و پرسید: «مگر شما از روم نیامده‌ای؟!»دختر گفت: «بله، من از روم آمده‌ام.»بُشر گفت: «چگونه ممکن است که شما در روم باشید، و مولای من در سامرا و آن وقت ایشان را دیده باشید و بشناسید؟»دختر گفت: «این قصه طولانی است. اگر بخواهید برایتان می‌گویم.»بُشر که خیلی مشتاق بود به این راز پی ببرد، گفت: «بله، بسیار مشتاقم!»دختر گفت: «من "ملیکه"، دختر "یسوعا"، فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان "شمعون" است که از دوستان و یاران حضرت مسیح بود. یک سال پیش، پدربزرگم قیصر، تصمیم گرفت، مرا به ازدواج پسرعمویم در بیاورد. او همه بزرگان دربار را جمع کرد و دستور داد تختی زیبا برپا کنند. من و پسرعمویم بالای تخت نشستیم. چند نفر از روحانی‌های مسیحی آمدند و دعا خواندند. وقتی خواستند مراسم ازدواج را به جا آورند، ناگهان زمین لرزید و صدای وحشتناکی بلند شد. کاخ لرزید و تختی که ما روی آن نشسته بودیم واژگون شد! مردم ترسیدند و فرار کردند. کشیش‌ها به پدربزرگم گفتند که این ازدواج شوم است و باید از آن بگذرید.اما پدربزرگم دستور داد تا مراسم دیگری برپا کنند. چند روز بعد، دوباره مراسم عروسی برپا شد. این بار هم همان حادثه تکرار شد. این شد که همه به این نتیجه رسیدند که من دختری شوم هستم. هر جا می‌رفتم، همه مرا به یکدیگر نشان می‌دادند و به من ترحم می‌کردند و من از دیدن این چیزها ناراحت می‌شدم. این فکرها آنقدر در من اثر کرد که بیمار شدم و در خانه افتادم.
صاحب الزمان
یک شب، در عالم خواب، حضرت مسیح را دیدم. مسیح همراه شمعون و جمعی از یاران و دوستانش پیش من آمده بودند. ناگهان چند نفر دیگر هم به قصر پدرم آمدند و حضرت مسیح با دیدن آنها به حالت احترام ایستاد. همه تعجب کردند، حضرت مسیح گفت: «اینها مهمان‌های عزیر من هستند. آن مرد که جلوتر از همه می‌آید و از صورتش نور می‌بارد، حضرت محمد آخرین پیامبر خداست و مردی که پشت سر او می‌آید حضرت علی، داماد و جانشین محمد است و آنها هم که پشت سر حضرت علی می‌آیند، پسران او هستند.» (صلوات خدا بر آنها باد)وقتی حضرت محمد و همراهانش به حضرت مسیح رسیدند، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله والسلم)، گفت: «ای روح الله، به اینجا آمده‌ایم تا ملیکه دختر قیصر را خواستگاری کنیم!»مسیح لبخندی زد و پرسید: «برای کدام‌یک از این پسرانت؟»حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)، جوان‌ترین فرزندش را نشان داد و گفت: «برای این پسرم، حسن عسکری، یازدهمین امام و پیشوای پیروانم.»در آن لحظه من به جوانی که محمد نشان داده بود، نگاه کردم. چه جوان نورانی و زیبایی! انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم. با همان یک نگاه دلم از مهر و محبت او لبریز شد، طوری که دیگر نمی‌توانستم چشم از چهره او بردارم.مسیح رو به پدربزرگم گفت: «عزت و آبروی حقیقی به تو روی آورده است. چنین سعادتی نصیب هر کس نمی‌شود. آخرین پیامبر خدا به خواستگاری دخترت آمده است. قبول کن!»پدربزرگ با خوشحالی گفت: «قبول می‌کنم.»همان وقت حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)، خطبه‌ای خواند و مرا به عقد مولایت امام حسن (علیه السلام) در آورد. من آنقدر خوشحال بودم که از شدت شوق از خواب پریدم. برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم، با تصرفادامه دارد ... *********************مطالب مرتبطمسافری از سرزمین‌های دور زندگی نامه امام حسن عسکری(علیه السلام) کلمات قصار از امام حسن عسکری (علیه السلام) آماده سازی شیعیان برای دوران غیبت توحید از دیدگاه امام حسن عسکری (علیه السلام) امانت آیا زمان ظهور نزدیک است؟ رفتار نحریر با امام حسن عسکری (علیه السلام) چهارده پند ازچهارده معصوم (ع)





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 276]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن