تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):افطارى دادن به برادر روزه دارت از گرفتن روزه بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828763531




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ماجرای شگفت انگیز دختر قیصر روم (مادر امام زمان ع)


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: شخصی به نام بشر بن سلیمان که از نسل ابی ایوب انصاری و از موالیان حضرت امام علی النقی و امام حسن عسکری ع و همسایه ایشان در سامرا بود، می گوید: «کافور خادم امام هادی ع به نزد من آمد و گفت: «مولای ما حضرت ابی الحسن علی بن محمدع ترا به نزد خود می خواند.» پس نزد آن حضرت رفتم. چون نشستم آن حضرت فرمود: «ای بشر! تو از اولاد انص» آری و این موالات و دوستی ما، مدام در میان شما بوده و این دوستی و محبت را از یکدیگر به میراث می برید. شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید و من می خواهم به تو فضیلتی ببخشم که بوسیله آن پیشی بگیری بر شیعه در پیروی کردن آن فضیلت. ترا به رازی مطلع کرده و برای خریدن کنیزی می فرستم.» سپس آن حضرت نامه ای به خط و زبان رومی نوشت و با انگشتر خود بر آن مهر زد و کیسه زردی بیرون آورد که آن 220 اشرفی بود. سپس فرمود: «این 220 اشرفی را بگیر و به بغداد برو و در صبحگاه در معبر فرات حاضر بشو. در آنجا وکلای عباسیان مشغول فروش بردگان هستند. تو پیش شخصی به نام عمر و بن یزید برده فروش برو. در آنجا باش تا او برای مشتریان کنیزکی که صفتش چنین و چنان است و دو جامه حریر محکم بافته در تن او می باشد ظاهر سازد. آن کنیز خودداری می کند از آنکه او را بر خریداران عرضه کنند و ابا می کند از اینکه خواهنده ای بر او دست بگذارد و صدای او را به زبان رومی می شنوی که در پس پرده رقیقی چیزی می گوید؛ پس بدان که می گوید: «وای که پرده عفتم دریده شد!» پس یکی از خریداران خواهد گفت: «این کنیز، به قیمت سیصد اشرفی مال من باشد چرا که عفت او باعث شده که به خرید او میل و رغبت پیدا کنم.» ولی او خودداری می کند و از فروخته شدن به او سرباز می زند. پس آن برده فروش می گوید: «چاره چیست؟» من ناچارم که ترا بفروشم.» آن کنیز می گوید: «چرا عجله می کنی؟ بدرستی که باید یک مشتری بیاید که دل من هم به او میل پیدا کند و بتوانم بر وفا و دیانت او اعتماد کنم.» پس در این وقت تو نزد عمرو بن یزید برده فروش برو و به او بگو که: «با من نامه ای است که یکی از اشراف از روی ملاطفت نوشته و به زبان و خط رومی است و در این نامه کرم و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را وصف کرده است.» پس این نامه را به آن کنیز بده که در اخلاق او و اوصاف نامه تامل نماید. اگر میلش کشیده شد و به او راضی شد پس من وکیل او هستم در خریدن آن کنیز.» بشر بن سلیمان گفت: «پس من به تمام آن چیزهائی که امام هادی ع فرموده بود عمل کردم. پس چون آن کنیز به آن نامه نگاه کرد به شدت به گریه افتاد و به عمر و بن یزید گفت: «مرا به صاحب این نامه بفروش. به خدا قسم اگر مرا به صاحب این نامه نفروشی خود را می کشم.» پس من شروع به چانه زدن بر سر قیمت خرید آن کنیز نموده تا آنکه به همان قیمتی که امام هادی ع به من داده بودند راضی شد و معامله صورت گرفت و زرها را دادم و کنیز را تحویل گرفتم. آن کنیز خندان و خوشحال بود و با من به حجره ای که در بغداد گرفته بودم آمد. تا به حجره رسید، نامه امام هادی ع را بیرون آورد و آن را می بوسید و بر دیده های خود می مالید. من از روی تعجب گفتم: «آیا نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟» کنیز گفت: «ای عاجز کم معرفت به بزرگی فرزندان و اوصیای پیغمبران! خوب به حرفهای من گوش بده تا شرح حال خود را برایت بیان کنم. من ملکه، دختر یشوعای،فرزند قیصر پادشاه روم هستم و مادر من از فرزندان شمعون بی صفا، وصی حضرت عیسی ع است. در هنگامی که من سیزده ساله بودم جدم قیصر می خواست که مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد. پس در قصر خود، تعدا سیصد نفر از نسل حواریون حضرت عیسی ع و علمای نصارا و عباد ایشان و هفتصد نفر از صاحبان قدر و منزلت، و چهار هزار نفر از امرای لشکر و سرداران سپاه و بزرگان و سر کرده های قبایل را جمع کرد. پس دستور داد تختی را حاضر ساختند که به انواع جواهر، تزئین شده بود و آن تخت را بر روی چهل پایه تعبیه کردند، بتها و صلیبهای خود را بر بلندیهای قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالای تخت فرستاد. چون کشیشان، انجیلها بر دست گرفتند که بخوانند، صلیبها سرنگون شد و بیفتاد و پایه تخت شکست و تخت بر زمین افتاد و پسر برادر ملک، از تخت افتاد و بیهوش شد. در آن حال رنگهای کشیشان متغیر شد و اعضایشان شروع به لرزیدن کرد. بزرگ ایشان به جدم گفت: «ای پادشاه! ما را از چنین کاری معاف دار که به سبب آن، نحوستهایی روی داد که دلالت می کند بر اینکه دین مسیح بزودی از بین می رود.» جدم این امر را به فال بد گرفت و به علما و کشیشان گفت: «این تخت را بار دیگر برپا کنید و صلیبها را به جای خود بگذارید و برادر این بدبخت را حاضر کنید تا این دختر رابه ازدواج او در آوریم تا سعادت آن برادر، دفع نحوست این برادر را بنماید.» چون چنین کردند و آن برادر دیگر را بر بالای تخت بردند، همین که شروع به خواندن انجیل کردند، همان وقایع قبلی روی دادو نحوست این برادر، مثل نحوست آن برادر بود ولی سر این کار را ندانستند که این سعادت سروری است نه از نحوست دو برادر. پس مردم متفرق شدند و جدم به حرمسرا بازگشت و بسیار خجالت زده و شرمنده شده بود. چون شب شد و به خواب رفتم، در خواب دیدم که حضرت مسیح ع با حواریین، جمع شدند و منبری از نور نصب کردند که از رفعت، بر آسمان بلندی می نمود و آن را در همان موضعی قرار دادند که جدم، تخت را گذاشته بود. حضرت محمد ص، با وصی و دامادش علی بن ابیطالب ع و جمعی از امامان و فرزندان بزرگوار ایشان، قصر را به نور قدوم خویش، منور ساختند. حضرت مسیح ع از روی ادب و تعظیم و اجلال به استقبال خاتم انبیاء محمد مصطفی ع، دست در گردن آن حضرت انداخت. سپس پیامبر اسلام ص فرمود: «ای روح الله! من آمده ام که ملکه فرزند وصی تو، شمعون صفا را برای این فرزند سعادتمند خود، خواستگاری نمایم.» و اشاره کردند به ماه برج امامت، امام حسن عسکری ع که فرزند آن کسی که تو نامه اش را به من دادی. حضرت عیسی ع بسوی حضرت شمعون نظری انداخت و گفت: «شرف دو جهان به تو روی آورده است، رحم خود را به رحم آل محمد ص پیوند کن.» شمعون گفت: این کار را انجام دادم. پس همگی بر آن منبر بر آمدند و حضرت رسول ص خطبه ای خواند و با حضرت مسیح ع، مرا به عقد حضرت امام حسن عسکری ع در آوردند و فرزندان حضرت محمد ص با حواریان گواه شدند. چون از خواب بیدار شدم، از ترس کشته شدن، آن خواب را برای پدر و جد خود نقل نکردم و این راز را در سینه پنهان داشتم. آتش محبت آن خورشید فلک امامت، روز بروز در کانون سینه ام، مشتعل می شد و سرمایه صبر و قرارم را به باد فنا می داد تا به حدی که خوردن و آشامیدن بر من حرام شد و هر روز چهره ام افسرده تر می شد و بدنم لاغر تر می گردید و آثار عشق پنهان، در بیرون ظاهر می شد. در شهرهای روم، طبیبی نماند که جدم برای معالجه من حاضر نکرده باشد و از دوای درد من از او سوال ننموده باشد چون از علاج درد من مایوس شد روزی به او گفتم ای نور چشم من! آیا در خاطرت آرزوی هست تا آن را برآورده نمایم؟ گفتم: ای جد من! درهای خوشحالی و شادمانی را به روی خود بسته می بینم، حال اگر دستور بدهی تا از شکنجه و آزار اسیران مسلمان در زندان دست بردارند و آنها را آزاد نمایند امیدوار هستم که خداوند متعال حضرت مسیح و مادرش عافیتی به من ببخشند. جدم قبول کرد و چون چنین کردند، اندک سلامتی و صحت از خود ظاهر ساختم و مقداری هم غذا خوردم پس جدم خوشحال و شاد شد و دیگر اسیران مسلمان را عزیز می داشت. بعد از 4 شب در خواب دیدم که بهترین زنان عالمیان، حضرت فاطمه زهرا و حضرت مریم با هزار کنیز از حوریان بهشتی که در خدمت آن حضرت بودند پیش من آمدند. حضرت مریم گفت این خاتون و بهترین زنان، مادر شوهر توست. پس من به دامنش افتادم و گریستم و شکایت کردم که حضرت امام حسن عسکری از دیدار با من خودداری می کند. آن حضرت فرمود: «فرزند من چگونه به دیدن تو بیاید در حالی که تو به خدا شرک می آوری و بر مذهب مسیحیان هستی؟! اینک خواهرم مریم دختر عمران، از تو بسوی خدا بیزاری می جوید، اگر میل داری که حق تعالی و حضرت مسیح و حضرت مریم ع از تو خشنود گردند و حضرت امام حسن عسکری ع به دیدن تو بیاید، پس بگو: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله» (یعنی شهادت می دهم که نیست معبودی جز خداوند و شهادت می دهم که محمد فرستاده خداوند است.) چون این دو کلمه طیبه را تلفظ نمودم، حضرت سیده النساء ع مرا به سینه خود چسباند و دلداری داد و فرمود: «اکنون، منتظر آمدن فرزندم باش که من، او را بسوی تو می فرستم.» چون بیدار شدم، آن دو کلمه طیبه را بر زبان می راندم و انتظار ملاقات آن حضرت را می بردم. در شب بعد در خواب، آفتاب جمال آن حضرت طالع گردید. عرض کردم: «ای دوست من! بعد از آنکه دلم را اسیر محبت خود کردی، چرا از مفارقت جمال خود، مرا چنین زجر دادی؟» آن حضرت فرمود: «دیر آمدن من به نزد تو، نبود مگر برای آن که تو مشرک بودی، اکنون که مسلمان شدی هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان که خدای تعالی من و ترا در بعد ظاهری به یکدیگر برساند و این هجران را به وصال مبدل گرداند» از ان شب تا حال، یک شب نگذشت مگر اینکه درد هجران مرا، به شربت وصال دوا فرمود.» من (بشر بن سلیمان) گفتم: «چگونه در میان اسیران افتادی؟» حضرت نرجس ع گفت: «در شبی از شبها امام حسن عسکری ع به من خبر داد که در فلان روز جدت، لشکری بر علیه مسلمانان خواهد فرستاد و خود، از عقب خواهد رفت؛ تو خود را در میان کنیزان و خدمتکاران او بینداز بصورتی که ترا نشناسند و به دنبال جد خود روان بشو و از فلان راه برو.» پس من چنان کردم. طلیعه لشکر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر کردند و آخر کار من این بود که دیدی و تا به حال، کسی به غیر از تو ندانسته است که من دختر پادشاه روم هستم.» گفتم: «این عجیب است که تو از اهل فرنگ هستی و زبان عربی را به خوبی می دانی.» او گفت: «بلی! بخاطر محبت زیادی که جدم به من داشت و می خواست که به من آداب حسنه را یاد بدهد، برای من زن مترجمی که هم زبان فرنگی و هم زبان عربی می دانست را قرار داده بود که او هر صبح و شام می آمد و به من لغت عربی می آموخت تا آنکه توانستم این زبان را یاد بگیرم.» بشر بن سلیمان می گوید: «چون او را به سامراء خدمت حضرت امام علی النقی ع رساندم، حضرت به ایشان فرمود: «چگونه حق سبحانه و تعالی، به تو نشان داد عزت دین اسلام و ذلت دین نصاری را شرف و بزرگواری محمد ص و اهل بیت او را ؟» گفت: «چگونه وصف کنم برای تو ای فرزند رسول خدا چیزی را که تو از من بهتر می دانی.» امام هادی ع فرمود: «می خواهم ترا گرامی بدارم. کدام یک بهتر است نزد تو، این که ده هزار اشرفی به تو بدهم یا ترا به یک شرف ابدی بشارت بدهم؟» حضرت نرجس ع عرض کرد: «بشارت شرف را می خواهم و مال نمی خواهم.» حضرت امام علی النقی ع فرمود: «بشارت باد ترا به فرزندی که پادشاه مشرق و مغرب عالم می گردد و زمین را پر از عدل و داد می کند، بعد از آن که پر از ظلم و جور شده باشد.» حضرت نرجس ع عرض کرد: «این فرزند از چه کسی بوجود خواهد آمد؟» امام هادی ع فرمود: «کسی که حضرت محمد ص ترا برای او خواستگاری کرد.» سپس از او پرسید: «حضرت مسیح و وصی او، ترا به عقد چه کسی در آوردند؟» او گفت: «به عقد فرزند تو، امام حسن عسکری ع.» حضرت فرمود: «او را می شناسی؟» او گفت: از شبی که به دست بهترین زنان، مسلمان شدم، شبی نگذشته است که او به دیدن من نیامده باشد. پس امام هادی ع، خادم را طلبید و فرمود: «برو به خواهرم حکیمه بگو که بیاید.» چون حکیمه ع داخل شد حضرت فرمود: «این، آن کنیزی است که می گفتم.» حکیمه خاتون، حضرت نرجس ع را در بر گرفته، بسیار نوازش کرد. سپس امام هادی ع به حکیمه خاتون فرمود: «ای دختر رسول خدا! او را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به او آموزش بده، زیرا او زن امام حسن عسکری و مادر صاحب الزمان ع است.» برگرفته از کتاب عجائب و معجزات شگفت انگیزی از امام زمان (گروهی از محققین و مولفین به سرپرستی حمید عزیزی)




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 405]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن