تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نـادانى، مايـه مرگ زندگان و دوام بدبختى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821041227




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حالا كسي‌ كاري‌ به‌ كار ما ندارد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com بعد از ظهر يكي‌ از روزهاي‌ بهاري‌ كه‌ مادرم‌ با ظرف‌بزرگ‌ ميوه‌ به‌ اتاق‌ آمد. نگاهي‌ بهم‌ كرد و گفت‌: - اين‌ چه‌ سر و وضعي‌ است‌ كه‌ تو داري‌؟ برو به‌خودت‌ برس‌. قرار است‌ برايمان‌ مهمان‌ بيايد. حوصله‌ حرفهاي‌ تكراري‌ مادر رانداشتم‌ هميشه‌غرغر مي‌كرد هميشه‌ به‌ هر بهانه‌اي‌ مراجلوي‌ آينه‌مي‌فرستاد تاكمي‌ به‌ ظاهرم‌ برسم‌. هميشه‌ اين‌ طور بود، توي‌ فاميل‌ من‌ معروف‌ بودم‌كه‌ دختري‌ شلخته‌ و نامرتب‌ است‌. آخه‌ خانواده‌ ما ازآن‌ خانواده‌هايي‌ هستند كه‌ تمام‌ وقت‌ فكر ظاهر و سرو وضعشان‌ هستند. خيلي‌ وقتها همين‌ چشم‌ و هم‌چشمي‌ها و ظاهربيني‌ها بلاهاي‌ بدي‌ به‌ سرمان‌ آورده‌است‌. يادم‌ مي‌آيد وقتي‌ خواهرم‌ ازدواج‌ كرد، همه‌فاميل‌ چشمشان‌ به‌ سرويس‌ جواهري‌ بود كه‌ به‌ گردن‌خواهرم‌ بود. مادرم‌ كلي‌ هم‌ پز اين‌ مسأله‌ را مي‌داد.ولي‌ چه‌ فايده‌، سه‌ ماه‌ نشده‌ بود كه‌ با چشم‌ گريان‌ وصورت‌ كبود و دست‌ شكسته‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ و طلاقش‌را گرفت‌. من‌ اما از همه‌ عالم‌ و آدم‌ دست‌ كشيده‌ بودم‌. ازبچگي‌ چون‌ بيماري‌ آسم‌ داشتم‌، بيشتر تعطيلات‌ راخارج‌ از شهر مي‌گذارندم‌. كمتر اتفاق‌ مي‌افتاد كه‌ بااعضاء خانواده‌ به‌ سفر بروم‌. من‌ تنها دختر فاميل‌ بودم‌كه‌ اهل‌ درس‌ و مشق‌ بودم‌. يادم‌ مي‌آيد وقتي‌ كه‌ دخترخاله‌هايم‌ هر روز توي‌ اين‌ مغازه‌ و آن‌ مغازه‌ بودند ولباس‌ مي‌خريدند، من‌ توي‌ اتاقم‌ سخت‌ درس‌مي‌خواندم‌ تا كنكور قبول‌ شوم‌. اتاقم‌ پر از كتاب‌ بود ومادرم‌ از اين‌ همه‌ بي‌اهميتي‌ در من‌ رنج‌ مي‌برد. دلش‌مي‌خواست‌ من‌ مثل‌ دخترهاي‌ ديگر مدام‌ گير لباس‌ وكيف‌ و كفشم‌ باشم‌. اما حقيقتش‌ را بخواهيد اصلاحوصله‌ اين‌ كارها را نداشتم‌. مخصوصا وقتي‌ دانشگاه‌رشته‌ معماري‌ قبول‌ شدم‌ ديگه‌ سرم‌ خيلي‌ شلوغ‌ترشد. شبها تا ديروقت‌ بيدار مي‌ماندم‌ و درس‌مي‌خواندم‌. توي‌ مهماني‌هاي‌ خانوادگي‌ شركت‌نمي‌كردم‌ چون‌ هميشه‌ مايه‌ مسخره‌ ديگران‌ بودم‌.لباسهايم‌ هميشه‌ از مد افتاده‌ بود و اهميتي‌ به‌ مدل‌موهايم‌ هم‌ نمي‌دادم‌. خلاصه‌ آن‌ روز باز فكر كردم‌ مادر دارد دنبال‌بهانه‌اي‌ مي‌گردد تا من‌ به‌ سر و وضعم‌ برسم‌. به‌ همين‌علت‌ هيچ‌ اهميت‌ ندادم‌ و به‌ كارم‌ ادامه‌ دادم‌ ولي‌ وقتي‌صداي‌ بلند مادر توي‌ اتاق‌ پيچيد يك‌ دفعه‌ جاخوردم‌. ـ مگه‌ دختر با تو نيستم‌. برو لباست‌ را عوض‌ كن‌ناسلامتي‌ مي‌خواهد برايت‌ خواستگار بيايد... نمي‌دانيد چقدر به‌ من‌ شوك‌ وارد شده‌ بود. 21سال‌ داشتم‌ و تا آن‌ موقع‌ هيچ‌ كسي‌ به‌ خواستگاري‌من‌ نيامده‌ بود. اصلا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ يك‌ روزبالاخره‌ بايد ازدواج‌ بكنم‌. نگاه‌ پرتعجبي‌ به‌ مادر كردم‌: ـ چي‌ گفتيد؟! خواستگار؟ مادرم‌ سرش‌ را تكان‌ داد: ـ يعني‌ اين‌ شانس‌ را داريم‌ كه‌ تو بتواني‌ يك‌ پسر را به‌خودت‌ جذب‌ كني‌؟ با اين‌ سر و وضع‌ تو كه‌... گمان‌نمي‌كنم‌. نگاهي‌ به‌ خودم‌ كردم‌. توي‌ آينه‌ يك‌ دختر لاغراندام‌ با صورتي‌ استخواني‌ و موهايي‌ ساده‌ مي‌ديدم‌. موضوع‌ خواستگار و ازدواج‌ آنقدر برايم‌غيرمنتظره‌ بود كه‌ نمي‌دانستم‌ چه‌ بايد بكنم‌. خلاصه‌هر طور كه‌ بود به‌ سر و وضعم‌ رسيدم‌. دم‌ دمهاي‌ غروب‌ بود كه‌ خواستگارها آمدند. يك‌خانم‌ و آقاي‌ مسن‌ همراه‌ پسرشان‌ وارد خانه‌ شدند.پدرم‌ در مورد اوضاع‌ بد بازار حرف‌ زد. آن‌ آقاي‌ مسن‌هم‌ از كسادي‌ توليدي‌ها گفت‌. مادرم‌ هم‌ كه‌ داشت‌دستور درست‌ كردن‌ يك‌ نوع‌ غذا را براي‌ آن‌ خانم‌توضيح‌ مي‌داد و من‌ و آن‌ پسر جوان‌ تنها كساني‌ بوديم‌كه‌ حرف‌ نمي‌زديم‌. خلاصه‌ بعد از نيم‌ ساعتي‌ كه‌گذشت‌، يادشان‌ افتاد كه‌ ما دو نفر هم‌ هستيم‌. اودانشجوي‌ رشته‌ پزشكي‌ بود. پسر خوبي‌ به‌ نظرمي‌رسيد. درس‌خوان‌ و سر به‌ زير بود. وقتي‌ از من‌خواستند كه‌ كمي‌ راجع‌ به‌ خودم‌ بگويم‌، باور كنيد پاك‌گيج‌ شده‌ بودم‌. براي‌ اولين‌ بار بود كه‌ بايد در موردخودم‌ حرف‌ مي‌زدم‌. چيز زيادي‌ نداشتم‌ و بالاخره‌ آن‌جلسه‌ تمام‌ شد. چند روز بعد آن‌ پسر كه‌ اسمش‌ فريدبود به‌ تنهايي‌ به‌ خانه‌ ما آمد. باز به‌ اصرار مادر مجبورشدم‌ لباس‌ شيك‌ و نويي‌ بپوشم‌. خلاصه‌ اين‌ رفت‌ و آمدها ادامه‌ پيدا كرد تا اين‌ كه‌يك‌ روز واقعا كلافه‌ شدم‌. از فريد خواستم‌ كه‌ بيايد واتاقم‌ را ببيند. بهش‌ گفتم‌: ـ ببين‌، زندگي‌ من‌ اين‌ طوري‌ است‌. دور تا دور من‌ پراز كاغذ و مقوا و مداد رنگي‌ است‌. هيچ‌ دوست‌ ندارم‌ كه‌هر روز ساعتها جلوي‌ آينه‌ بايستم‌. هر روز كه‌ شمامي‌خواهيد به‌ اينجا بياييد مادرم‌ مرا مجبور مي‌كند كه‌كلي‌ به‌ خودم‌ برسم‌. اين‌ واقعيت‌ زندگي‌ من‌ نيست‌. من‌نه‌ اهل‌ آرايش‌ هستم‌ و نه‌ اهل‌ پوشيدن‌ لباسهاي‌رنگارنگ‌. فكر مي‌كردم‌ فريد را براي‌ هميشه‌ از دست‌ دادم‌ولي‌ اين‌ طور نبود. از فرداي‌ آن‌ روز او با ديد ديگري‌ به‌خانه‌ ما مي‌آمد. كم‌كم‌ حرفهاي‌ جدي‌تري‌ براي‌ گفتن‌پيدا كرديم‌. خيلي‌ چيزها بود كه‌ مي‌توانستيم‌ به‌ هم‌بگوييم‌. در شرايطي‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ فكر نمي‌كرد من‌ تن‌به‌ ازدواج‌ بدهم‌، جواب‌ مثبتم‌ را در مورد اين‌ وصلت‌اعلام‌ كردم‌. اين‌ خبري‌ بود كه‌ توي‌ خانواده‌اش‌ مثل‌توپ‌ تركيد. فريد كم‌كم‌ داشت‌ جايگاه‌ خاصي‌ توي‌زندگي‌ من‌ پيدا مي‌كرد. اولين‌ پسري‌ بود كه‌ درزندگي‌ام‌ وارد شده‌ بود و چقدر زود توانست‌ با من‌صميمي‌ شود. مراسم‌ نامزدي‌ بسيار مجللي‌ بر پا شديادم‌ نمي‌رود كه‌ چقدر توي‌ آن‌ لباس‌ گران‌ قيمت‌احساس‌ بدي‌ داشتم‌. اصلا عادت‌ به‌ اين‌ مراسم‌ رسمي‌و پرتجملات‌ نداشتم‌ اصلا نمي‌دانستم‌ جواب‌ تعارفات‌مردم‌ را چطور بايد بدهم‌. به‌ نظر همه‌ من‌ يك‌ دخترسرد و بي‌روح‌ بودم‌. اما چه‌ كنم‌. اصلا من‌ انگار از آن‌خانواده‌ نبودم‌. خانواده‌ شوهرم‌ هم‌ از من‌ خيلي‌خوششان‌ نمي‌آمد. فكر مي‌كردند كه‌ من‌ خيلي‌ خودم‌را مي‌گيرم‌ و به‌ آنها فخر مي‌فروشم‌ در حالي‌ كه‌ اين‌طور نبود. من‌ هيچ‌ حرفي‌ براي‌ گفتن‌ نداشتم‌. خلاصه‌ هر طور كه‌ بود مراسم‌ نامزدي‌ تمام‌ شدولي‌ از فرداي‌ آن‌ روز دچار بحرانهاي‌ بدي‌ شديم‌.جواب‌ متلك‌ها و حرفهاي‌ مادر فريد را نمي‌دانستم‌چطور بايد بدهم‌. از من‌ انتظار داشتند كه‌ مرتب‌ درمراسم‌ خانوادگي‌شان‌ شركت‌ كنم‌. اين‌ كار از من‌ ساخته‌نبود. الان‌ سه‌ ماه‌ از نامزدي‌ ما مي‌گذرد. تمام‌ زندگي‌ام‌بهم‌ ريخته‌. هيچ‌ فرصت‌ درس‌ خواندن‌ ندارم‌. هر شب‌يك‌ نفر ما را دعوت‌ مي‌كند. من‌ و فريد از اين‌ رفت‌ وآمدها خسته‌ شده‌ايم‌ و چاره‌اي‌ هم‌ نداريم‌. تنها يك‌ كار مي‌توانستيم‌ بكنيم‌ و آن‌ هم‌ اين‌ بودكه‌ موضوع‌ را رك‌ و پوست‌ كنده‌ با خانواده‌ها در ميان‌بگذاريم‌ و از آنها بخواهيم‌ ما را ول‌ كنند. همين‌ كار را كرده‌ايم‌ ولي‌ عكس‌العمل‌ آنها خيلي‌شديد بود. آنها اين‌ حرف‌ را نوعي‌ توهين‌ تلقي‌ كردند وحالا ديگر هيچ‌ كس‌ كار به‌ كار ما ندارد. در حالي‌ كه‌ مانامزد رسمي‌ همديگر هستيم‌، هيچ‌ كدام‌ نمي‌توانيم‌خانه‌ پدر آن‌ يكي‌ برويم‌. مثل‌ آدمهاي‌ غريبه‌، بيرون‌ ازخانه‌ قرار مي‌گذاريم‌ و همديگر را مي‌بينيم‌. نمي‌دانم‌واقعا اين‌ وضع‌ تا كي‌ ادامه‌ پيدا خواهد كرد. ولي‌ به‌ هرحال‌ دوران‌ نامزدي‌ بسيار سخت‌ و تلخي‌ دارم‌.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن