واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: برگرفته از سایت مجله راه زندگی براساس سرگذشت بهاران ـ س وقتي مجله شما را ميخوانم انگار با دنيايي ازآدمهاي آشنا روبرو هستم. داستان زندگيخيليها شبيه به زندگي من و يا اطرافيان مناست ولي نميدانم چرا باز همه ما احساسميكنيم تنها هستيم. هميشه فكر ميكنم هيچكسي مرا نميتواند درك كند. هيچ كس باور نداردكه من كيستم و چه ميخواهم. وقتي دانشگاه قبول شدم خيلي خوشحالبودم. فكر ميكردم همه چيز را بدست آوردهام.چه چيزي بيش از قبول شدن در دانشگاه آن همرشته پزشكي ميتواند خوشحالكننده باشد؟! هنوز چند ماهي از دانشگاه نميگذشت كهپاك پشيمان شدم. اصلا پزشكي رشتهاي نبودكه آن را دوست داشته باشم. اين احساسنارضايتي تا مدتها با من همراه بود تا اينكه بانرگس آشنا شدم. دختر عجيبي بود. دانشجويسال بالايي ما بود. وقتي با او دوست شدم كهدچار بحران روحي بدي بودم. پدر و مادرم درحال جدايي از هم بودند. برادرم آلوده كارهايخلاف شده بود و خلاصه وضع خانوادهام بهمريخته بود. نرگس برايم حكم فرشته نجات راداشت. بيشتر اوقات بيكاريام را با اوميگذراندم و هنوز دو سال از درسم مانده بود كهنرگس درسش تمام شد و به شهرستان رفت. تصميم گرفتم هر چه زودتر ازدواج كنم تا ازاين منجلاب رهايي پيدا كنم. نرگس نامهاي برايمنوشت و در آن نامه كلي از پسري به نام فرهادتعريف كرده بود. بهم گفت كه تصميم دارد با اوازدواج كند و از اين بابت هم خيلي خوشحالبود. چقدر دلم ميخواست جاي او بودم. برايتعطيلات نوروز همراه فرهاد به تهران آمد. براياولين بار آن پسر را ديدم. از او خوشم نيامد.احساس ميكردم نوعي دروغ و ريا در رفتارشاست. نرگس برايم به اندازه يك خواهر عزيز بود ونميخواستم شاهد بدبختيهاي او باشم. از اوخواستم تا ميتواند ازدواجش را عقب بياندازدولي او آنقدر گرفتار عشق پوشالي شده بود كهمعناي حرفهاي مرا نميفهميد. آن روزها گذشتو باز من تنها شدم و مثل هميشه بايد بامشكلات خودم ميساختم. برادرم در زندانافتاد. پدر و مادرم از هم جدا شدند و من همراهي خوابگاه دانشگاه شدم. در تمام اين مدتتنها چيزي كه مرا وادار به تحمل اين اوضاعميكرد، درس و دانشگاه بود. سه ماه پيش بود، يك شب يك نفر بهخوابگاه ما زنگ زد، صدايش خيلي آشنا بودوقتي خودش را معرفي كرد متوجه شدم، فرهادنامزد نرگس است، آمده بود تهران و ميخواستحتما در اولين فرصت مرا ببيند. كار واجبيداشت. قرار گذاشتيم روز بعد همديگر را ببينيم. وقتي او را ملاقات كردم متوجه شدم اونامزدياش را با نرگس بهم زده. حرفهايي زد كهبرايم خيلي عجيب بود و بدون مقدمه از منخواستگاري كرد. نميتوانستم معناي حرفهايشرا بفهمم ولي به هر حال جواب من نه بود. اما اوول كن نبود. چندين بار به خوابگاه من تلفن كردتا اينكه بالاخره از مسؤولين دانشگاه خواستماين مشكل مرا حل كنند... تصور كنيد اين همه فشار به يكباره چطورمرا از پا درآورد. شبها توي خواب جيغ ميزدم واصلا نميتوانستم سر كلاس ذهنم را متمركز كنم. استادهايم به من توصيه كردند كه مدتيدرس خواندن را كنار بگذارم و به جايي به دور ازشهر شلوغ تهران بروم. اما كجا؟ من كه كسي رانداشتم. من تنهاترين دختر عالم بودم. اماخداوند هميشه همراه بندگانش است. يكي ازاستادهايم پسري را به من معرفي كرد تا با اوازدواج كنم. مهدي خيلي زود وارد زندگيخصوصي من شد. او حاضر بود با همين شرايط بامن ازدواج كند. دلش ميخواست كمكم كند و اينبرايم مثل يك روزنه اميد بود. قبول كردم با اوازدواج كنم. اما هنوز تاريخ دقيق عروسي رامشخص نكرده بوديم كه يك دفعه مهديمنصرف شد. متوجه شدم كه فرهاد نامزد سابقنرگس حرفهايي به او زده. چيزهايي گفته كه اصلاواقعيت نداشت. مهدي نميخواست با دنيايي ازشك و ترديد ازدواج كند به همين علت راهش راكج كرد و از زندگي من بيرون رفت. الان كه دارم براي شما نامه مينويسم دچاربحران شديد روحي هستم. نه ميتوانم درسبخوانم و نه در شرايط نرمال و متعادلي هستم.تمام دنيا به يكباره جلوي رويم سياه شده.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3414]