واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
دوباره بلند شدم....«مهم اين نيست كه زمين ميخوري. مهم آن است كه بتواني بلند شوي.» اين جملهاي است كه از 8 سال قبل ذهن مردي 51 ساله به نام حميد را به خود مشغول كرده و تمام تلاشش را به كار گرفته تا به آن رنگ واقعيت ببخشد. او مردي است كه 3 سال از عمرش را پشت ميلههاي زندان سپري كرد، اما پس از آزادي از زندان كوشيد تا آنچه را كه از دست داده، دوباره به دست بياورد. او تا چه حد در رسيدن به هدفش موفق بود؟حميد در گفتگويي كوتاه اين سوال و چند پرسش ديگر را جواب داده است. به نظر خودت از كجا شروع كنيم از بعد از آزاديات، دوران زندان يا قبل از آن؟ قبل از اين كه به زندان بيفتم براي خودم كسي بودم. نه اين كه ميلياردر باشم ولي لااقل دستم به دهانم ميرسيد. خانه داشتم، ماشين، مغازه و از همه مهمتر اعتبار اما همهاش از بين رفت. پس ترجيح ميدهي به گذشته دور برگرديم.شغلت چه بود؟ به صورت عمده عروسك ميفروختم. من دانشگاه نرفتهام يعني ترجيح دادم بعد از ديپلم بروم سربازي بعد كار و كاسبي راه بيندازم. پدرم سرمايه اوليه را داد و من از مغازهاي كوچك و اجارهاي در يك پاساژ شروع و كمكم پيشرفت كردم و توانستم براي خودم مغازه بخرم. بعد از آن ترجيح دادم عمدهفروشي كنم، چون سودش برايم بيشتر بود. كي ازدواج كردي؟ تقريبا اوايل كارم بود كه با دختر داييام ازدواج كردم و هنوز مغازهام را نخريده بودم كه بچه اولم به دنيا آمد و اسمش را گذاشتيم ايمان. بچه دومم دختر است، مريم. ما خانواده خوشبختي بوديم و تقريبا كم و كاستي در زندگيمان وجود نداشت. من تمام هوش و حواسم به كار و خانوادهام بود. چطور شد كه سر و كارت به زندان افتاد؟ ورشكست شدم. چكبازي گرفتارم كرد. از يك طرف از مردم طلب داشتم و از طرف ديگر بدهكار بودم. طلبكاران فروش نداشتند و نميتوانستند چكهايشان را بموقع پاس كنند، طبيعتا من هم در اين شرايط گرفتار ميشدم. اين وسط چند نفري كارشان را تعطيل كردند و پولم را ندادند. من هم دستم به آنها نرسيد. از اين رو مجبور شدم نزول كنم، اين كار يعني افتادن در مرداب. هر روز بدهكارتر از ديروز ميشدم و اين روند ادامه داشت تا اينكه 8 سال قبل كاملا ورشكست شدم و به زندان افتادم. مغازهام را گرفتند و خودم پشت ميلهها كاري از دستم برنميآمد. 3 سال طول كشيد تا شاكيانم رضايت دادند، البته بخشي از پولشان را گرفتند. بعد از آزادي چه اتفاقي افتاد؟ افسرده بودم. 3 سال زندان خيلي روي من تاثير منفي گذاشته بود.خانه و مغازه و ماشينم را از دست داده و تازه به پدرم و پدرزنم هم بدهكار بودم. آن زمان زن و 2 بچهام در خانه پدر همسرم زندگي ميكردند. من هم آنجا رفتم، يعني چارهاي نداشتم. هر چند در زندگي سعي كرده بودم هيچ وقت زير منت كسي نباشم، اما اين بار ديگر چارهاي نداشتم. چه چيزي براي استقامت و مقاومت در برابر ناملايمات دلداريات ميداد؟ خانوادهام. من واقعا آنها را دوست دارم. هميشه پيش خودم زمزمه ميكردم مهم اين نيست كه زمين ميخوري مهم آن است كه بتواني بلند شوي. نميدانم اين جمله را كي و كجا خواندم يا شنيدم اما هميشه در ذهنم بود. براي شروع دوباره چه كار كردي؟ رفتم سراغ دوستان قديمي در بازار، اما فهميدم ديگر آن جايگاه و اعتبار سابق را ندارم. بعد از مدتي رو انداختن به اين و آن بالاخره در مغازه يكي از دوستان قديميام مشغول به كار شدم و حالا شده بودم حقوق بگير. اين برايم خيلي سخت بود اما تحمل كردم. همسرم هم از وقتي من به زندان افتاده بودم كار ميكرد. شوهر خواهر يكي از دوستان دوران دبيرستانش پزشك بود و همسرم به عنوان منشي به مطب او ميرفت. حقوق 2 نفرمان روي هم به اندازهاي نبود كه بتوانيم خانهاي مستقل اجاره كنيم، چون من بايد ماهانه مبلغي از بدهيام را به دايي و پدرم ميپرداختم. خود آنها اصرار داشتند پول را وقتي اوضاعم روبهراه شد، بگيرند اما من دلم نميخواست آنها چوب اشتباههاي تجاري مرا بخورند. از اولين پيشرفت خودت بگو؟ كمي پول پسانداز كرده بودم و با آن يك محموله كوچك عروسك وارد كردم و فروختم با پولي كه به دست آوردم، دوباره اين كار را تكرار كردم و يك سال بعد از آزادي توانستم خانهاي مستقل اجاره كنم. و گام بعدي؟ مغازه اجاره كردم البته با برادر زنم شريك شدم و ساندويچي راه انداختيم. سود اين كار زياد است و خوشبختانه دخل و خرجمان جور درميآمد، اما وقتي برادرزنم تصميم گرفت ازدواج كند به اين نتيجه رسيديم كه بايد از هم جداشويم، چون آن مغازه براي 2 خانواده نان نداشت. اين بار چه كردي؟ زنم از بانك وام مسكن گرفت و توانستيم آپارتماني كوچك بخريم اما آن را به صورت وكالتي فروختم و با پولي كه خودم داشتم، مغازه ديگري در جاي بهتر اجاره كردم. هدفم اين بود كه كمكم براي خودم مغازهاي بخرم ولي يكدفعه قيمتها بالا رفت براي همين هنوز هم از خودم مغازه ندارم ولي خدا را شكر ميتوانم خرجم را دربياورم. در اين مدت من خانه ديگري خريدهام و الان فلافل فروشي دارم كه سودش بد نيست. باز هم همين كه توانستم بلند شوم و روي پاي خودم بايستم، جاي شكر دارد. مريم عفتي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 374]