واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: پسر شهيد اندرزگو ، كوچكترين زنداني سياسي
جام جم آنلاين: از ديد من به عنوان يك بچه شش ساله آنجا مكاني بود تاريك با پتوهاي مشكي و سقفي بلند. ما سه ماه در زندان بوديم.
33 سال از شهادت پدر ميگذرد و حجت الاسلام سيد مهدي اندرزگو فرزند بزرگ شهيد سيدعلي اندرزگو، كه در آن زمان شش ساله بوده، حتي حالا كه پا به 40 سالگي گذاشته است، جاي خالياش را احساس ميكند.
بهانه گفتوگوي ما با پسر شهيد اندرزگو، چاپ برخي متون درباره زندگي اوست كه به نظر ميآيد در بخشهايي از حقيقت فاصله گرفته است.
آقاي اندرزگو مطالبي را درباره پدرتان مطالعه ميكردم كه از صحتشان مطمئن نيستم و مايلم با مرور بخشي از خاطرات ايشان، دربارهشان صحبت كنيم. براي مثال من شنيدهام كه ايشان مدتي در دوران كودكي يا نوجواني ترك تحصيل كرده بودند، آيا اين موضوع درست است؟
خير، پدرم هرگز ترك تحصيل نكردند، بلكه شبها درس ميخواندند و روزها در مغازه نجاري كار ميكردند و سپس به دليل علاقه به مسائل ديني تصميم گرفتند، تحصيلات حوزوي داشته باشند.
اين درست است كه ايشان از خانواده فقيري بودند؟
اين هم درست نيست. پدرم از خانوادهاي با سطح متوسط اقتصادي و اعتقادات مذهبي بود با سه برادر و سه خواهر. پدرشان در بازار كار ميكردند و ساكن محله دروازه غار بودند.
درست است كه ايشان چندين بار دستگير شدند و چون بازجوييهاي ساواك به نتيجه نرسيد، آزادشان كرد؟
پدرم هرگز دستگير نشدند. ايشان يك جمله معروف داشتند كه چندين بار در ميان دوستان تكرار كرده بودند. هميشه ميگفتند «من هرگز زنده دستگير نميشوم.» پدرم نميخواستند زنده به دست ساواك بيفتند. هميشه متواري بودند و ما هم همراه شان به شهرهاي مختلف ميرفتيم.
اين فرارها از كي آغاز شد و چند سال طول كشيد؟
از سال 1343 كه امام(ره) سخنراني عليه قانون ننگين مصونيت قضايي آمريكاييها (كاپيتولاسيون) داشتند، نياز به يك جنبش تازه و حركتي تاثيرگذار در جامعه احساس ميشد و براين اساس هيات موتلفه اسلامي تصميم به اعدام انقلابي حسنعلي منصور، نخستوزير وقت گرفتند و عليرغم همه تدابير امنيتي، اين تصميم را پدرم كه عضو شاخه مبارزه مسلحانه هيات موتلفه اسلامي بودند، به همراه شهيدان بخارايي، اماني، نيكنژاد و صفار هرندي در عملياتي به نام بدر با حكم مرجع تقليد عملي كردند. فرار پدرم از همان زمان آغاز شد و تا سال 1357 ادامه داشت، يعني حدود 14 سال فراري بودند و 20 جلد شناسنامه و 4 جلد گذرنامه داشتند.
شناسنامهها و گذرنامهها را از كجا تهيه ميكردند؟
دوستانشان در ثبتاحوال اين مدارك را در اختيارشان قرار ميدادند.
در زمان ترور پدرتان چند ساله بودند؟
آن زمان 25 سال داشتند. پدرم در روز تولد حضرت علي(ع) در سال 1318 متولد شدند و در روز شهادت ايشان در سال 1357، به شهادت رسيدند.
در صحبتهايتان گفتيد كه با حكم مرجع تقليد اقدام به اعدام انقلابي كردند. منظورتان امام بود؟
خير امام آن زمان در تبعيد بودند و هيات موتلفه از آيتالله ميلاني مجتهد طراز اول، كسب اجازه كردند.
پدر كه فرار كردند، پس چطور ساواك ايشان را به عنوان يكي از عوامل ترور شناسايي كرد؟
عمليات در زمستان اتفاق افتاد و شهيد بخارايي در محل ترور ليز خورد و ساواك ايشان را دستگير كرد، اما هيچكس را لو ندادند. ايشان در زمان دستگيري 18 ساله بودند. ساواك از طريق شناسايي محله و مدرسهشان، دوستانش را شناسايي كرد و بعد همه را جز پدر من دستگير كردند.
در افغانستان پدرتان امنيت بيشتري داشتند، چرا برگشتند؟
سفر ايشان به افغانستان يك ماموريت براي تهيه سلاح بود. وقتي ماموريت شان تمام شد برگشتند. در تمام مدت فرار، پدرم همچنان به فعاليت انقلابي ادامه دادند. در اين مدت هم اعلاميه وارد ميكردند، هم اسلحه. گروه تشكيل داده بودند. البته ايشان زير نظر ولي فقيه بودند. خودسرانه مبارزه نميكردند.
از كدام شهر بيشتر خاطره داريد؟
در مشهد ما ساكن خيابان خسروي بوديم كه اكنون اسمش خيابان شهيد اندرزگوست. ما آنجا همسايه رهبر معظم انقلاب بوديم. من در چيذر به دنيا آمدم، اما سه برادرم در مشهد متولد شدند.
براي من هميشه جاي سوال بوده است كه پدرتان در آن شرايط فرار مخارج زندگي را چطور تامين ميكردند؟
بازاريهاي متدين جزو مبارزان بودند و مبالغي را در اختيار موتلفه قرار ميدادند. البته پدرم شغلهاي پوششي هم داشتند كه صرفا براي جلوگيري از مشكوك شدن ساواك به ايشان بود مثلا مهر فروشي، تسبيح فروشي و فرش فروشي.
خاطرهاي كه از سفرهاي مختلف يادتان مانده باشد، داريد؟
من در زماني كه پدرم شهيد شدند شش ساله بودم و منظورم اين است كه خيلي كوچك بودم، اما از مادرم خاطرهاي شنيدهام.
مادر ميگويد مدتي پدرم ناچار شد به زابل برود و در آنجا ساكن شود اما بعد ناچار بود كه ما را ترك كند به همين علت من و برادرم محمود و مادر را به خانوادهاي در زابل سپرد و گفتند كه يك ماهه بر ميگردند، اما مشكلاتي براي پدر پيش آمد و يك ماه شد دو ماه.
مادرم در آن زمان تقريبا 20 ساله بودند. وقتي مدت غيبت پدرم طولاني شد مرد آن خانوادهاي كه ما به آن سپرده شده بوديم از ترس اين كه ساواك ما را پيدا كند و برايش دردسر شود، تصميم گرفته بود كه من، برادرم و مادرم را بكشد.
مادرم اين صحبتها را شنيده و خيلي ترسيده بودند و نميدانستند چه كار كنند و فقط متوسل شده بودند به اهل بيت كه ناگهان، فرستادهاي از طرف پدرم آمده بود و خواسته بود ما را ببرد و مادرم هم بلافاصله آن خانه را ترك كرده بودند.
اين حقيقت دارد كه برادر شما كوچكترين زنداني سياسي كشور به حساب ميآيد؟
بله برادرم مرتضي در آن زمان هفت ماهه بود كه من، مادرم و بقيه برادرها را زنداني كردند. ما نميدانستيم پدر شهيد شدهاند. ما چهار كودك و مادرمان در بند 209 زندان اوين بوديم و دائما مادر را ميبردند براي بازجويي تا بفهمند كه آيا با پدر همكاري ميكرده يا نه اما مادرم خودشان را بسادگي زدند و طوري وانمود كردند كه ساواكيها گمان كردند ايشان از فعاليتهاي پدرم خبري نداشته و به زور با او همراه شده است.
زندان را چقدر به ياد داريد؟
نه زياد. از ديد من به عنوان يك بچه شش ساله آنجا مكاني بود تاريك با پتوهاي مشكي و سقفي بلند. ما سه ماه در زندان بوديم.
گفتيد كه از شهادت پدر مطلع نبوديد. چرا؟
پدرم در تهران بودند و ما در مشهد. ماه رمضان بود و ايشان با دوستشان قرار گذاشته بودند كه براي افطاري بروند خانهشان، اما زماني كه به مغازه دوستشان زنگ زده بودند و او به پدرم گفته بود «آقاي جوادي ما منتظر افطاريم.» ساواك حدس زده بود كه اين آقاي جوادي بايد همان اندرزگويي باشد كه سالهاست دنبالش ميگردند. خانه دوست پدرم را پيدا كردند و وقتي پدرم در مسير بودند 5 اكيپ از ساواك براي دستگيريشان كمين كردند و درگيري پيش آمد. براي دستگيري پدرم در ساواك بخش ويژهاي تشكيل شده بود و در آن زمان براي دستگيريشان 20 ميليون تومان جايزه ميدادند!
اگر براي افطار ميرفتند، پس اسنادي كه آنها را پاره كردند و سعي كردند بخورند تا به دست ساواك نيفتد، چه بود؟
دفترچه تلفن شان بود. نميخواستند شماره تلفنهاي دوستان شان دست ساواك بيفتد. آن روز پدرم روزه بودند و روزهشان را با خوردن آن اسناد باز كردند.
پدرتان عهد كرده بودند زنده دست ساواك نيفتند و ساواك هم تا آنجا كه شنيده ام دستور اكيد داشت كه ايشان را زنده بگيرد، چه طور شد كه شهيد شدند؟
پدرم دستشان را در جيبشان كردند و تظاهر كردند كه مسلح هستند و آنها هم ايشان را به رگبار بستند.
چه كسي خبر شهادت پدرتان را به خانواده شما داد؟
وقتي امام وارد كشور شدند فرمودند كه ميخواهند خانواده ما را ببينند و به ملاقاتشان كه رفتيم، گفتند پدر شهيد شدهاند. امام به ما خيلي محبت كردند و گفتند كه در تهران بمانيد و همين جا زندگي كنيد.
كدام يك از خصوصيتهاي اخلاقي پدر بيشتر يادتان مانده است؟
پدرم به نماز خيلي اهميت ميدادند. ميگفتند مبارز مسلماني كه وقتي اذان ميگويند منقلب نشود و براي اقامه نماز شتاب نكند، مبارز واقعي نيست، چون مبارزان واقعي براي اجرايي شدن احكام اسلامي تلاش ميكنند كه يكي از آنها نماز است.
نيره خسروي - جامجم
پنجشنبه|ا|20|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 135]