تبلیغات
تبلیغات متنی
رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی
محبوبترینها
انواع ریل دستگاههای CNC + جدول مقایسه معایب و مزایا
خرید سوسیس پرکن اصل با گارانتی
تشخیص دیسک و صفحه اصلی از تقلبی (6 راه ساده)
بهترین روش های چاپ جعبه محصولات + ویژگی ها و کاربردها
بهترین روش های چاپ جعبه محصولات + ویژگی ها و کاربردها
ده راهنمایی برای نوازندگان مبتدی یوکللی
بررسی دلایل قانع کننده برای خرید صنایع دستی اصفهان
راه های جلوگیری از جریمه های قبض برق
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1806960306
دلنوشته/
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: دلنوشته/
خبرگزاري فارس: «احمد سيافزاده» از سرداران خستگيناپذير هشت سال دفاع مقدس، در هفته جاري در سن 55 سالگي دعوت حق را لبيك گفت و به ديدار «يار» شتافت. سردار «احمد سوداگر» يكي از همرزمان اين مجاهد خستگيناپذير دلنوشتهاي در فراق وي نگاشته است.
به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، سردار «احمد سوداگر» دلنوشتهاي با عنوان «زمزمههاي باراني» به ياد همرزماش مرحوم سردار «احمد سيافزاده» نگاشته و يك نسخه از آن را در اختيار خبرگزاري فارس گذاشته است كه در پي ميآيد:
احمدجان! ميخواهم اين بار هم بسيار صادقانه بنويسم بسيار صادقانه...
اين چه روزي بود كه هواي رفتن كردي؟ امروز چقدر هواي شهر دلگير است. قدرت نفس كشيدن ندارم. ديوارهاي شهر چقدر به قلب بيمارم فشار ميآورند. تو ديگر كجايي شدي؟
امروز صبح سحر بود كه بعد از خواندن دوگانه صبح قصد داشتم سري به آموزشگاه بزنم. داشتم آماده ميشدم كه رسول گفت من ميروم و فكر رفتن را نكن، برو استراحت كن. هنوز تا روشن شدن هوا فاصله زيادي مانده بود. او اولاد خوبي است و من هميشه شكرانهاش را به جاي ميآورم، دوباره برگشتم، دراز كشيدم تا قدري استراحت كنم، خوابم برد. دنياي عجيبي مقابلم ظاهر شد. عدهاي مشغول كسب و كار دنيا بودند و عدهاي مشغول حرف زدن و عدهاي گوشه و كنار ميلوليدند و داد و ستد ميكردند، جمعي را ديدم مات و متحير منظره مقابلم را مينگرند. خوب كه دقت كردم ديدم جمعيتي حدود هشت تا ده نفر تابوتي را روي شانههايشان ميبرند و لاالهالاالله گويان جنازهاي را بدرقه قبر و آخرت ميكنند.
چشم از تابوت چوبي برنداشتم. چه تابوتي؟ تكه تختهاي كه جنازه روي آن خوابيده بود و پاهاي جنازه از آن بيرون بود. آن قدر تخته تابوت به قد جنازه نميرسيد، كوچك بود. تشييعكنندگان جمعيت كمي بودند كه در اوج غربت داشتند با تابوت قدم برميداشتند. صداي يكي از آنها ميآمد كه ميگفت «به شرف لاالهالاالله بلند بگو لاالهالاالله» من هم همراه جمعيت از دور ميگفتم لاالهالاالله ولي صادقانه بگويم كه نزديك نميرفتم.
آن جنازه مظهر چه بود كه داشتند در غربت و غريبي تشييعاش ميكردند؟ چرا هيچكس كمك نميكند؟
مگر جنازه مسلمان حرمت ندارد؟
احمدجان! باز هم صادقانه ميگويم نميدانم چرا، ولي من هم هيچ كمكي نكردم. چرايش را نميدانم.
بر تمام بدنم عرق سردي نشسته بود، در حالي كه حالم حال ديگري بود از خواب بيدار شدم. به ديوار تكيه دادم و خيره از گوشه اتاق آسمان را ميپاييدم. با خودم گفتم «يعني چه؟ جنازه، غربت و كوتاهي يعني چه؟»
هر چه كردم تعبيري پيدا كنم، ذهنم به جايي نرفت. تنها كاري كه از دستم برميآمد به كتاب خدا پناه بردم و آرام آرام گريه ميكردم. اصلاً نميدانم چرا داشتم گريه ميكردم. بچهها كه متوجه شدند آمدند و كنارم نشستند و گفتند «احمد چه شده، بغض ميكني؟ تو كه حالت خوب بود پس چرا اينجوري شدهاي؟»
جوابي نداشتم فقط گفتم «امروز چه روزي است؟» و او با تعجب گفت «خب معلومه 28 صفر، روز عزاي رسول خدا(ص) و سبط اكبر او امام حسن مجتبي(ع)» طبق معمول هر وقت خوابي ميديدم از دوست طلبهام حجتالاسلام بهداروند كمك ميگرفتم و سؤال ميكردم و او تا ميشنيد كه ميگويم تعبير اين خوابم چيه ميگفت احمد تو كه خودت تعبير خوابي. اين بار دست و دلم نميرفت به او زنگ بزنم و سؤال كنم. وقت مناسبي هم نبود.
درون دلم غوغايي بود. دلشوره عجيبي داشتم. آرامش ظاهريام گويي آرامش قبل از مرگ بود. ميگويند خواندن دعاي صفر خيلي آدم را آرام ميكند. تند و تند شروع كردم به خواندن دعاي معروف يا شديدالمحال و يا شديد القوي، يا عزيز يا عزيز يا عزيز.... هنوز دعا به آخر نرسيده بود كه پيامكي برايم رسيد، دلم گواهي ميداد اين پيامك قاصد خبري است. تا پيام را ديدم بند دلم پاره شد. «انالله وانا اليهراجعون، سردار احمد سياف در اثر عارضه قلبي به ياران شهيدش پيوست».
اي واي احمد، نكند آن جنازه غريب تو بودي؟ احمد نكند آن مسافر خاك تو بودي كه در غربت راهيات ميكردند؟
صداي هقهق گريهام زمينگيرم كرد؛ هيچكس غير از من و بچهها در خانه نبودند. بيخجالت بلند گريه كردم و ميگفتم «احمد، احمد، احمد...».
احمد! امروز داغ تمامي شهدا برايم زنده شد و بيكسي و غريب بودن را با تمام وجودم حس كردم، نميدانم غلامپور، محرابي و ساير كربلائيان چه احساسي دارند، اما ميدانم كه اينان تو را بيشتر از من درك كرده بودند. احمد! امروز تمام خاطرات گلف، قرارگاه كربلا، شهيد بقايي يك مرتبه جلوي چشمهايم رژه رفتند، اما دريغ كه اين قصهها ديگر افسانه است و اين هم از بيوفايي روزگار است، اما اصلاً غصه نخور، ديگر تمام شد. برو و هرچه دل تنگت ميخواهد بگو! به امام حسين(ع)، به حضرت ابوالفضل العباس (ع)، به حضرت مسلم به قيس به هاني و به امام(ره) بگو، اما، يادت نرود لبخند و تبسمت را از ياد نبري و دلشان را نرنجاني همانند همان روز باش!!!
يادت هست در عقبنشيني عمليات «بدر» به آرامي و تبسم گفتي «دستور عقبنشيني از ساحل دجله» آن روز با خود گفتم كه «احمد چه بيخيال است به اين راحتي ميگويد عقبنشيني» و تو بيآنكه بداني چه در دل گفتم برگشتي و گفتي بيخيال نيستم بايد نيروهايمان را حفظ كنيم اينها امانتاند، بچههاي مردماند كه به ما اعتماد كردند، الان هم همانطور بگو...
احمد! حتماً ميداني و درك كردهاي كه غربت از سقف خانههايمان چكه ميكند، نميشد نروي؟
احمد! تو خوب ميداني كه اهل رفيقبازي نبوده و نيستم، ولي ميداني چقدر اسير محبتهاي تو بودم. احمد! تو شهادت ميدهي از دست دادن رشته دوستي يعني چه؟
احمد! يادم آمد آن پاهاي بيرون از تابوت، خود پاهاي تو بودند كه من بارها و بارها موقع وضو گرفتن و مسح پاهايت ديده بودم. نه باورم نميشود. حالا وقت رفتن تو نبود. ورد زبان قيصر همسايهمان بود كه ميگفت چه زود دير ميشود...
وقتي دوست دوران تنهاييام خبر رفتن تو را برايم فرستاد، جواب دادم نگوييد احمد در اثر عارضه قلبي رفت بگوييد احمد از غصه ايام و بيوفايي روزگار به ديار باقي شتافت. تو رفتي همانطور كه احمد كاظمي، حسن مقدم و خيلي ديگر كه رفته و ميروند، بيسر و صدا تو هم يكمرتبه رفتي...
محرابي، غلامپور، صرامي و همه آنهايي كه با زمزمههاي وجودت نفس ميكشيدند، شوكه شدهاند كه آخر اين چه وقت رفتنت بود. راستي احمد بيا و اين بار همه چيز را يك جا براي اين دل وامانده بازماندگانت بگو؛ بگو علي هاشمي با آن خندههاي هميشگياش چه گفت؟ بگو احمد، آيا علي بوي عطر هور ميداد؟ يا عطر نور يا عطر بهشت؟ از حميد رمضاني چه خبر؟ هنوز مثل هميشه ساكت است؟ حميد سيد نور، جويلي، فرجواني، حسن درويش، آه از حسين امامي يار دلنوازت خبري گرفتي؟ حتماً كه جمعتان جمع است.
احمد! به اندازه تمام آخرت خوش به حالت، احمد با آنها فقط از خوشيهاي اينجا بگو، از ناراحتي، غربت و بيمهري لب تر نكن، گو اينكه آنها همه چيز را ميدانند (و لا تحسبن الذين...)
احمد سكوت نكن ريشخند هم نزن، يادت هست در قرارگاه چه طور با غلام محرابي و محمد باقري وقت عمليات كلنجار ميرفتي و سكوت نميكردي.
يادش به خير احمد، يادت هست عمليات «والفجر مقدماتي» باهم به پشت پاسگاه صفريه رفتيم؟ آن روز تنها محور موفق همين محور بود كه از كانال ذوجي گذشتيم و به نزد بچههاي احمد كاظمي رفتيم. باران گلوله از هر طرف ميباريد. هوا خيلي پس بود. با هم و غلام محرابي و مهدي كياني به محل خط حمله رفتيم دشمن داشت پاتك خود را شروع ميكرد. با تمام وجود حس كردم كه خيلي وضعيت بحراني است. سريعاً خود را به فرمانده گردان 8 نجف رساندم و به فرمانده گردان لشكر 8 نجف گفتم «سريع عقبنشيني كنيد» و او هم در حالي كه بر و بر مرا نگاه ميكرد با لهجه اصفهاني گفت «تا احمد نگه تكون نميخوريم».
چقدر من از اين حرف او عصباني شدم. گفتم «خب با احمد تماس بگير، بگو اينطوري شده و فلاني اين را ميگويد» داشتم با دعوا و تشر با او حرف ميزدم، در حالي كه تو آرام كنارم ايستاده بودي گفتي «احمد دعوا نكن صبر كن، همه چيز درست ميشه» من با تندي گفتم «چي چي دست ميشه؟ وقتي همه اسير و شهيد شدند؟» متانت تو مرا ميكشت و خونسرديت بيشتر، سرم را پايين انداختم و به طرف ماشين جيپ آمدم و غرغركنان ميگفتم «برويد هر كاري ميخواهيد، بكنيد» و تو با بيسيم با احمد كاظمي حرف زدي و موضوع را توضيح دادي. لحظاتي بعد احمد كاظمي دستور عقبنشيني را به فرمانده گردانش داد، ولي كمي دير شده بود و مشقّت زيادي كشيديم تا نيروها از نيمه محاصره خارج شدند و حتي نزديك بود تو هم اسير يا شهيد شوي و با دويدن خودت را به ما رساندي و آويزان ماشين شدي و چند قدم هم كشان كشان آمدي.
چه آتش سنگيني بود، ولي تو آنچنان آرام و مطمئن ايستاده بودي كه گويي هيچ اتفاقي نيفتاده است. من اين آرامش و صلابت تو را در حالي كه در ماشين نشسته بودم و از دور تو را نظاره ميكردم و ميديدم. چقدر در برابرت احساس حقارت ميكردم، استادي به تمام معنا بودي.
چقدر براي مهربانيات دلتنگم. در آن لحظه هم براي همين مهربانيات بغض كرده بودم. حق بود همان روز شهيد ميشدي، چرا نشدي را نميدانم. شايد حكمت حضرت حق بود كه به ياران همرزمت كمك ميكردي تا دفاع به سرانجام برسد.
عمليات خيبر، بدر، من هيچوقت «والفجر هشت»، كنار جاده البحار زير پل، وقتي قرارگاه كربلا مورد گلولهباران عراق قرار گرفت را يادم نميرود. تو انگار نه انگار صداي بمباران و گلوله توپ كه به گوشات نميرسيد، آرام ولي بيقرار به هر سو براي هماهنگيهاي يگانها و رسيدگي به عمليات ميدويدي، چه شد كه رفتي؟
نكند ما ماندگان راه، با چشم پر نياز، همه چيز را باختهايم كه اكنون به صف ديدار مولايمان هم راهمان نميدهند، به خدا ما صفي نبوديم و اگر هم بوديم اول صف به زيارت ميرسيديم!
انبوه خاطرات شيرين و باصفاي با هم بودنمان تمام وجودم را احاطه كرده است، در آنها گم شدهام و در لابهلاي آنها يادم آمد روزي را كه با هزار سختي به ديدار اماممان راهي كوچههاي جماران شده بوديم و پس از زيات انرژي خدايي گرفتيم و همين ديروز بود كه گفتي امروز در صف ديدار مولايمان به صف نيز راهمان نميدهند.
احمدجان! در ميان اين همه خاطرات گم شدهام چه كنم؟ «كربلاي 5» چه دغدغهاي كه وجودت را پر كرده بود و نگراني و اضطراب تكرار «كربلاي 4» امانات را بريده بود، تمام وجود خود را هديه نموده بودي تا خسارتي پيش نيايد.
احمدجان! دنيا خيلي كوچك شده، اين قصهها ديگر افسانه است، قصه پطرس، پسر شجاع و دهقان فداكار شنيدنيتر و سينماي اوشين و جومونگ دينيتر از قصههاي دلچسب من و تو است و اين هم از بيوفايي روزگار است، اصلاً غصه نخور، ديگر تمام شد.
من تحمل و صبوري تو را بارها ديدهام، احمد غلامپور و غلام محرابي هم حرف مرا ميزنند، چقدر رنج بردي و تحمل كردي. اصلاً چرا دم نميزدي؟ اين صبوري و از دست دوست رنج كشيدن را از كدام صندوقچه عرفان يافته بودي؟
ميدانم غلام محرابي، احمد غلامپور، حاج عباس هاشمي، سعيد خزائلي، محسن نوذريان و صرامي، همه و همه اكنون در گردابي از غصه گرفتارند و خود را با آيه شريفه من المؤمنين رجال صدقوا و... منهم من ينتظر... آرام كردهاند.
خستهات نكنم؛ آخرين باري كه باهم ديدار داشتيم گفتم «اگر صلاح ميداني بيا در اين جهاد جديد ياريام كن» تو طبق معمول با خندهاي گفتي «احمد هر چه تو بگويي حاضرم، ولي جنس من تحمل و صبوري تو را ندارد. تو فقط به آرمانهايت ميانديشي و از زخمزبانها و تهمتها نميهراسي، من ميدانم چه بر تو گذشته است و الان هم مثل هميشه با تو و دل بيمارت هستم، اما ازم نخواه كه شانههايم را نردبان ديگران كنم، من فقط به غربت و تنهايي مولايمان ميانديشم، خيليها هستند كه جمعيتمان را براي روز مبادا دوست دارند، ولي يكييكيمان را دوست ندارند، خيليها هستند كه به ظاهر نوازشمان ميكنند، اما سيلي ميزنندمان و خيليها هستند كه ميخواهند موعظه و راهنماييمان كنند، اما گمراهيمان آرزويشان است و اين خيليها آن روزها بود و نبودند و اكنون كه نيست هستند» گفتم كه «هميشه در خدمتگذاري هستم، اما ازم نخواه... من فقط راهنمايي كاروانها و گروهها را به مناطق عملياتي ميپذيرم، و هيچ توقعي هم ندارم» و تا آخر نيز در عهد و پيمانات ماندي...
البته اينها همه ترجمان كارها و فداكاريهاي تو است. تويي كه نميشناختنت و اكنون نيز!
تو، دلت حقيقت مطلق بود و شدي آنچنان كه ميبايست ميشد...
ختم كلام، عزيز دلم! رفتي و داغ به دل بچهها گذاشتي، تو بارها ميگفتي احمد! بدان انتهاي اين مسير كجاست. سفرت خوش به سلامت. سلام مرا به همه برسان و بگو رفتن عاشقانه، رسم جوانمردان و رهنوردان طريقت عاشقي است.
در شط حادثات، برون آي از لباس
كاول برهنگي است كه شرط شناوري
انتهاي پيام/ك
پنجشنبه|ا|6|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 192]
-
گوناگون
پربازدیدترینها