تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):تقواى الهى داشته باشيد و اصلاح كنيد ميان خودتان را زيرا خداوند در روز قيامت ميان م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819796508




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت وگو با بهاءالدين شيخ الاسلامى از مبارزان دوران انقلاب (۲) ۴۰روز در كميته مشترك ضد خرابكارى!


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: گفت وگو با بهاءالدين شيخ الاسلامى از مبارزان دوران انقلاب (۲) ۴۰روز در كميته مشترك ضد خرابكارى!
روز گذشته قسمت اول گفتگو با آقاى شيخ الاسلامى را خوانديم كه به مطالبى از قبيل: نوع مبارزات واتفاقات كه در شيراز رخ داده، مبارزات دانشجويان، فساد در دانشگاه و نحوه دستگيرى ايشان پرداخته شد. در اين قسمت نيز به مطالبى همچون نوع شكنجه هاى ساواك، كميته مشترك ضد خرابكارى، روابط زندانيان مذهبى و كمونيست و چرايى انقلاب از ديدگاه يك مبارز پرداخته شده است. * مرتبه دوم چه زمانى دستگير شديد؟ ** سال ۵۴ بود دستگيرى ها زياد شد، به طورى كه خودم را براى بازداشت آماده كرده بودم. بيست روز از مهر گذشته بود، يك شب كه به منزل رفتم تصميم گرفتم كتابخانه شخصى ام را جمع و جور كنم. قبل از آن كتاب هاى شريعتى را كه حتى از فروشگاه ها تهيه كرده بودم را در اتاقم پنهان كرده بودم. يك جزوه اى هم داشتم كه مربوط به مجاهدين خلق بود به نام "شناخت " نوشته حنيف نژاد كه آقاى پويا آن را به من داده بود، اولين مرتبه بود من آن را مطالعه مى كردم . در همين اين يكى دو ساله با مجاهدين خلق آشنا شده بودم زيرا ما راديوى ميهن پرستان را در كوى دانشگاه گوش مى داديم. اين راديو بعد از ظهرها دو ساعت برنامه داشت. يك ساعت براى چريك هاى فدايى خلق و يك ساعت هم براى مجاهدين خلق . برنامه هاى آن هم در دو بخش بود، يك بخش اخبار و بخش ديگر در مورد مسائل ايدئولوژيك . * با سازمان مجاهدين خلق ارتباط هم داشتيد؟ ** سازمان به صورت مخفيانه فعاليت داشت و ما آنها را نمى شناختيم. اواخر شنيده بودم در سازمان خبرهايى شده بود تا اينكه خبر دستگيرى اعضاى آنها پخش شد و حتى آنها را در تلويزيون هم آوردند. به ياد دارم شخصى به نام دزفولى با حضور درتلويزيون اعترافاتى كرد كه ما اصلا باور نمى كرديم. شايع شده بود كه در داخل سازمان انشعاب به وجود آمده بود و يكسرى از اعضاى آن كمونيست شده اند. آنها مخفيانه فعاليت مى كردند و كسى در مورد آنها اطلاعات نداشت حتى يكبار ما در مورد اين موضوع در نمازخانه اطلاعيه اى ديديم كه من آن متن را ناقص مطالعه كردم. در ذهنم مبهم بود ولى باورم نمى شد كه چنين اتفاقى افتاده باشد. خلاصه آن شب من چند كارتن آوردم تا كتاب ها را جمع كنم و به زيرزمين ببرم. ساعت ۳۰‎/۱۰ شب بود كه زنگ در را زدند. اتاق پدرم كنار اتاق من بود، بيرون آمد كه ببيند اين موقع شب كيست؟ به من گفت: تو بيرون نيا. خودش در خانه را باز كرد. ديدم يك آقايى دم در ايستاده با قيافه خشن و شبيه لات ها. پرسيد: حسن آقا هستند؟ پدرم گفت : حسن آقا كيه ؟ گفت : آقاى شيخ الاسلامى. من پيش خودم گفتم : شايد اين فرد ساواكى باشد، تا آمدم فرار كنم آن شخص هم وارد خانه شد گفت: كجا فرار مى كنى؟ ايست! براى پدرم كه حدود ۷۰ سال سن داشت تا به حال از اين صحنه ها را نديده بود ناراحت كننده بود. چند نفر وارد خانه شدند و گفتند: ما از ساواك و براى دستگيرى پسرتان آمده ايم. وارد اتاق من شدند، كتاب ها همه وسط اتاق بود هنوز آنها را در كارتن نگذاشته بودم. بعدا فهميدم چقدر خوب شدكه كتاب ها در اتاق پخش بود چون ممكن بود آنها تمام خانه را زير و رو كنند تا چيز هاى ديگر را پيدا كنند. من در منزل جزوه و كتاب هاى شريعتى را مخفى كرده بودم و كتاب هاى پخش شده در اتاق يكسرى كتاب هاى معمولى بود كه ماموران براى اينكه از خودشان رفع تكليف و به روساى خود بگويند اين كتاب ها را هم همراه متهم آورده ايم، آن چند تا كتاب را بردند و خوشبختانه جاى ديگرى را نگشتند. خلاصه من را دستگير كردند. پدرم با ناراحتى تا جلوى در به دنبال من آمد ولى ماموران در را بستند و اجازه ندادند پدرم من را تا خيابان بدرقه كند.چند تا ماشين اطراف خانه مان را محاصره كرده بودند، من را داخل يكى از ماشين ها انداختند و چشمهايم را با چشم بند بستند و به " كميته مشترك ضد خرابكارى " بردند. آنجا ابتدا بازرسى بدنى انجام شد و من را به سلول انفرادى منتقل كردند. اين دفعه روحيه ام نسبت به قبل بهتر بود. صبح زود من را براى بازجويى به يكى از طبقات بالابردند. تازه بازجويى شروع شده بود كه يكى ديگر از بازجوها تماس گرفت و گفت: از فلانى [شيخ الاسلامى] من بايد بازجويى كنم، من را باز به طبقه همكف بردند. در كميته چشم بند وجود نداشت و لباس زندان را روى سرمان مى انداختند كه جايى را نبينيم. فقط زير پايم را مى ديدم. اتاق بازجويى مقابل بهدارى بود، افراد را كه به علت شكنجه زخمى شده بودند، به بهدارى مى آوردند تا پانسمان شوند و من براى اولين بار آنها را مشاهده كردم. بازجويى شروع شد اولين سوالشان به اين صورت بود كه هرگونه فعاليتى در "طول عمر " خودت انجام داده اى بنويس. از جمله فعاليت هاى سياسى! من هم يك صفحه اى نوشتيم و تحويل دادم. از قبل شنيده بودم كه در كميته خيلى بد شكنجه مى كنند ولى با خودم مى گفتم، مى ايستم و جواب نمى دهم. خاطراتى هم از چريك ها برايم نقل كرده بودند كه مقابل رژيم صراحتا ايستاده بودند و از اين مسائل آرمانى در ذهن ما زياد بود. نوشته را كه تحويل بازجو دادم، شروع كرد به فحش و ناسزا گفتن به من : تو يك صفحه فعاليت كردى؟ سپس با تلفن تماس گرفت كه من را به اتاق شكنجه ، نزد حسينى ببرند. اسم حسينى (شكنجه گر معروف ساواك) را قبلا شنيده بودم. دو نگهبان من را چشم بسته به اتاق حسينى بردند، او قيافه وحشتناكى داشت كه من واقعا از چهره اش وحشت كردم. كله من را در دستش گرفت. هيكلى و قدبلند بود چشمهايش هم پر از خون بود. سرم را گرفت و به طرف صورت خودش برد كه قيافه اش را نگاه كنم واقعا من تا آن زمان قيافه اى به اين شكل نديده بودم، خودِ چهره اش واقعا شكنجه بود. من را به تخت بستند و شلاق زدن ها شروع شد، ۱۵-20 تا شلاق كه زدگفتم: مى گويم ، هر كارى كه انجام دادم مى گويم. دست و پاى من را باز كردند و از تخت پايين آوردند، باز برگه جلويم گذاشتند و گفتند: بنويس. دو مرتبه نوشتم و اين بار دو صفحه. از محل تولدم در شيراز و مطالب جزئى و متفرقه، تحويلش دادم . برگه ها را تا ديد همه را پاره كرد و دوباره من را بردند و كلى شلاق زدند، با آه و ناله از تخت پايين آمدم . تا ظهر همين طورى پيش رفت ، من مى نوشتم و آنها برگه ها را پاره مى كردند و مى گفتند: اين چرت و پرت ها چيست كه نوشتى؟ دوباره مرا شكنجه مى كردند تا اينكه موقع ناهار من را مرخص كردند. * كابل ها را بيشتر به كدام قسمت بدنتان مى زدند؟ ** شكنجه گرهاى ساواك آموزش ديده بودند. حسينى متخصص زدن كابل بود، طورى شلاق به پا مى زد كه ديرتر زخمى مى شد و خون بيرون مى زد. گوشت و پوست رشته رشته مى شد و وقتى ديگر نمى توانست به پا بزند مجبورمى شد از جاهاى ديگر بدن استفاده كند. حسينى سعى مى كرد حداكثر استفاده را از پا بكند چون حساس ترين قسمت هم كف پا است. كابل ها در اندازه هاى مختلف بود، دست و پاى بچه ها را روى تخت مى بستند و شلاق مى زدند. نوع ديگر شكنجه كه واقعا هم عذاب آور بود اين بود كه بچه ها را دير به دير دستشويى مى بردند و به همين خاطر مجبور مى شدند در ظرف غذايشان ادرار كنند. بعضى ها چون دير به حمام مى بردند شپش گذاشته بودند. يك مرتبه ياد دارم كه چند تن از افراد سلول كنارى را براى دستشويى برده بودند هنگام بازگشت ديدم از سوراخ در سلول يك تكه پارچه داخل انداخته شد. سريع آن را برداشتم و پنهان كردم.آنها جدول "مورس " را (كه جدول تلگراف است) به داخل سلول من انداخته بودند. بر روى يك قطعه پتو، جدول كلمات را نوشته و در روى ديگر دستور العمل استفاده از آن را. بدينوسيله من با زدن مورس با آنها ارتباط برقرار كردم و با يكديگر آشنا شديم. من دو پتوى نخ نما در سلول داشتم، سلول ها خيلى سرد بود و از سرما نمى شد خوابيد. عرض سلول هاى كميته كوچكتر از سلول هاى زندان اوين(جديد) بود به طورى كه هنگام خواب پاهايمان را جمع مى كرديم. ديوارهاى اوين تميز بود ولى ديوار كميته كثيف بود طورى كه ما روى ديوارها نقاشى مى كشيديم. دستشويى رفتن براى زندانى ها سرگرمى بود، برعكس اوين كه اصلا از سلول بيرون نمى بردند چون داخل سلول دستشويى داشت . خلاصه در ارتباط با افرادى كه در سلول كنارى من بودند با برخى از آنها آشنا شدم. يكى از آنها كيوان صميمى بود كه برادرش عضو مجاهدين خلق و در ترور آمريكايى ها دست داشت كه اعدامش كرده بودند اما فكر كنم خودش عضو سازمان نبود ولى چون با برادرش ارتباط داشته او را گرفته بودند، خيلى سخت شكنجه اش كرده بودند. آن دو نفر ديگر اسمشان يادم نيست بعدها از آنها پرسيدم: شما به چه جراتى با من ارتباط برقرار كرديد؟ شايد من ساواكى بودم. گفتند:از روحيه تو فهميديم آدم محكمى هستى. ديدشان براى من جالب بود آن سه نفر يك ماه قبل تر از من آنجا بودند.آن موقع چون دستگيرى ها زياد بود خيلى نمى توانستند در انفرادى بچه ها را نگه دارند. در كل مورس وسيله خوبى براى ارتباط با همديگر بود. مثلا يك روز كه من را شكنجه كرده بودند به آنها از طريق مورس اطلاع دادم. آنها هم پرسيدند:پرونده تو چيست؟ كه همه اين اطلاعات را با مورس به يكديگر منتقل مى كرديم. خلاصه مدتى گذشت و من به جز شلاق و شكنجه چيزديگرى نديدم. عده اى را با آتش سيگار مى سوزاندند، عده اى را آويزان مى كردند، يكسرى از بچه ها را با "آپولو " اذيت مى كردند، ناخن برخى از زندانى ها را مى كشيدند و ... اين اتفاقات در زندان كميته هر روزه بود و وضعيت خيلى بدى حاكم بود. صبح كه صبحانه مى خورديم ، مختصر نان و پنيرى بود كه البته سير هم نمى شديم، هر لحظه انتظار شكنجه را داشتيم، صداى درب راهرو كه مى آمد همه زندانى ها سكوت مى كردند و در دلشان مى گفتند: آمده اند من را ببرند! شكنجه هايشان وحشتناك بود. من را هر روز براى شكنجه مى بردند. يك هفته يا دو هفته از دستگيرى ام گذشت، تا اينكه يك آقاى مسنى را به سلول ما آوردند كه باغبان هويدا بود اين آقا اهل ورامين بود. ايشان گروهى در شهر ورامين تشكيل داده بودند و مى خواستند فعاليت هاى انقلابى انجام دهند كه شناسايى شده و دستگيرشده بودند. هفته ديگر يك نفر ديگر به سلول ما اضافه شد و سلول انفرادى ما تبديل به سلول عمومى شد. بعد از مدتى كه تعداد بازداشت ها افزايش پيدا كرد يكسرى زندانى جديد آوردند. مدتى بعد من را به سلول كنارى كه با زندانيانش قبلا از طريق مورس ارتباط داشتم انتقال دادند كه در آن سلول[با من] پنج نفر مى شديم. اصلا جاى خوابيدن نبود، اوضاع وحشتناكى بود. براى من عادى شده بود، غذايى كه در بيرون از زندان آن را نمى خوردم در آن مدت از گرسنگى تا انتهاى غذايم را مى خوردم. حمام هم به اين صورت بود كه هفته اى يكبار مى رفتيم، اگر تنها بوديم، نمى گذاشتند استحمام كنيم. يك مرتبه من تا رفتم زير دوش و صابون به بدنم زدم، ديدم يكى با شلاق به من زد و گفت: بيا بيرون. گفتم: هنوز بدنم خيس نشده. زد توى دهنم و گفت: گمشو! بيا بيرون. مجبورم كرد با سر صابونى از داخل حمام بيرون بيايم، اما اگر دست جمعى بوديم اجازه مى دادند كه نيم ساعتى استحمام كنيم. روزهاى آخر خيلى سختگيرى نمى كردند، ولى بدن اكثر زندانيان شپش گذاشته بود. اين جريان ادامه داشت تا اين كه ما را به سلول بزرگترى بردند كه در آنجا حدود دوازده نفر حضور داشتند. يادم هست يك روحانى در آن سلول بود كه جرمش نگه دارى رساله حضرت امام بود. ايشان مريض بود و مزاجش عمل نمى كرد براى همين دارو مصرف مى كرد، احتياج زيادى به دارو داشت اما دارو به او نمى دادند. آن زمان هر زندانى جيره سيگار داشت [علت توزيع سيگار براى اين بود تا زندانى را به چيزى وابسته كنند تا در موقع لزوم او را تحت فشار قرار دهند] يك روز سلول ما ۱۲ عدد سيگار دادند، يكى از زندانى ها گفت: سيگار من را بدهيد، مى خواهم آن را بكشم. بچه ها گفتند: اين كار را نكن، بعد از ظهر ديگر سيگار ندارى. گفت: خدا كريمه، خودش ميرسونه. بچه ها مسخره اش كردند، در سلول كمونيست و غيركمونيست با هم بوديم ولى محيط آزاد تر بود و ما با هم گفتگو مى كرديم. ظهر كه شد نگهبان آمدجلوى سلول و سيگارى به آن فرد داد، همه ما تعجب كرديم. *چه مدت در كميته مشترك ضد خرابكارى بوديد؟ ** چهل روز در كميته بودم. بعد ها كه وارد سلول عمومى شدم، چون به ادبيات مسلط بودم و شعرهاى مولوى و حافظ را مى خواندم همه دوست داشتند من با آنها باشم تا سرگرم شوند. خاطرم هست يكى از كمونيست ها به من مى گفت: اى كاش من هميشه با تو در يك سلول بودم تا هميشه برايم شعر بخوانى و بهم روحيه بدهى! *رابطه بچه مذهبى ها با كمونيست ها در كميته مشترك به چه صورت بود؟ ** چاره اى نبود و بايد با هم زندگى مى كرديم، با هم غذا مى خورديم. ما نماز كه مى خوانديم آنها كار خودشان را انجام مى دادند، آنجا محيط طورى نبود كه با هم درگير شويم. در آن مدت پدرم تلاش كرد تا با من ملاقات كند. در آن موقع به هيچ كس اجازه ملاقات نمى دادند، البته خود پدرم نيامد چون از ديدن من با آن چهره متاثر مى شد. او مى دانست كه كميته محل شكنجه ، آزار و اذيت است. عمه ، مادر و يكى از خواهرانم به ملاقات من آمدند كه من خيلى تعجب كردم. وضعيت من خيلى بد بود لاغر هم شده بودم جوراب ضخيمى به من پوشاندند و عينكم را هم دادندتا به چشم بزنم. آنقدر صورتم لاغر شده بود كه عينك دو برابر چهره ام شده بود. من را كه ديدند بدتر شد. رئيس كميته قبل از ديدار خانواده ام با من به آنها گفته بود: پسر شما چريك بوده، ما نجاتش داديم . از اين دروغ ها براى خانواده ام گفته بودند و باعث تخريب روحيه مادرم شده بود و در ذهن خودشان فكر مى كردند كه من اعدامى هستم. بعد از مدتى من را به زندان قصر بردند. در قصر بند سياسى را "بندضدامنيتى " مى گفتند. قسمت زندانى هاى عادى هم مشهور به "بندقرنطينه " بود، چون بند سياسى جا نداشت ما را در آنجا در قرنطينه مدتى نگه داشتند. در زندان قصر تعدادى از رفقاى قديمى را هم ديدم و يكسرى از اعضاى مجاهدين خلق هم بودند. * وضعيت زندان قصر چگونه بود؟ ** زندان قصر جزو اسطبل هاى زمان قاجار بوده و در همان اتاق هايى كه قبلا اسب ها را نگه دارى مى كردند، زندانيان را نگه دارى مى كردند. در هر اتاق هفت تا ده نفر ساكن بودند، اتاق ها رطوبت شديدى داشت. سلول ها بزرگ و آلوده بود كه خودمان آن را تميز مى كرديم ؛ اكثر بچه ها به علت آلودگى و خوردن غذاهاى آلوده اسهال مى گرفتند. كارهاى نظافتى هم هر دفعه يك گروه مسئول مى شد و انجام مى داد.وضع چاى درست كردن در آنجا بسيار اسفبار بود، يك مرتبه خودم ديدم در يك بشكه قير آب را با شلنگ مى ريختند، زيرش را هم با آن چراغ هايى كه براى قير استفاده مى كنند روشن كرده بودند و هنوز آب جوش نيامده بود پاكت چاى را در آن ريختند. بعد از آماده شدن(جوشيدن)، چاى را در تشت مى ريختند و به ما مى دادند و مسئول بند آن را تقسيم مى كرد . ما يك كترى داشتيم كه خانواده مان برايمان آورده بودند، با آن كترى چاى را در ليوان هاى پلاستيكى مى ريختيم و بين بچه ها توزيع مى كرديم. غذاهايشان هم كه وحشتناك بود مثلا با گوشت نشسته غذا درست مى كردند. به همين خاطر در يكى از بندها اعتصابى شده بود كه به همين دليل كتك مفصل خورده و شكنجه شده بودند. بعد از اين اعتصاب مسئولان زندان تصميم گرفتند وسايل غذا را به خود زندانيان بدهند تا خود آنها وسايل را پاك كنند و تميز غذا درست كنند مثلا يك گونى بزرگ عدس مى آوردند و بچه ها آن را پاك مى كردند. بعضى قسمت ها هم گوشت و سبزى را پاك مى كردند بعد به آنها تحويل مى داديم و غذا پخته مى شد. اختلاف نيروهاى مذهبى و كمونيست از زندان قصر و همان بندقرنطينه شروع شد. در بند قرنطينه براى اداره امور جمع تصميم گرفته شد تا انتخابات برگزار شود .كمونيست ها گفتند: چون زندانى هاى مذهبى بيشتر هستند ممكن است راى بيشترى بياورند به همين خاطر قرار شد هر پنج اتاق يك نماينده داشته باشد. بعد از انتخابات معلوم شد كه چهار مذهبى و يكى از چپى ها راى آورده اند كه به اين ترتيب درگيرى هاى فكرى بين مذهبى ها و كمونيست ها به وجود آمد. منتهى هر دو جريان با هم زندگى مى كردند و مديريت جمعى داشتيم. ميوه هايى كه خانواده ها هنگام ملاقات مى آوردند روى هم مى گذاشتيم و با هم مى خورديم ،كتاب هايى كه آنجا بود همگى با هم مطالعه مى كرديم تا اينكه يك روز جمع تصميم گرفت از هم جدا شود. بچه ها از بندهاى ديگر پيغام مى آوردند (به هنگام حمام براى هم خبر مى آوردند) كه تصميم عمومى شده تا از كمونيست ها جدا شويم. ماجراى مجاهدين خلق و كمونيست شدن آنها به اين قضيه دامن زده بود. آمدن زندانى به قصر به معنى آماده شدن پرونده براى دادگاه بود، هرگاه هم كه به دادگاه مى رفتيم لباس تميز مى دادند و مجبور به اصلاح سر و صورت مى كردند. اولين روز كه ما را به دادگاه بردند قبلش اطلاع داده بودند كه فردا نوبت بازپرسى شما در دادگاه نظامى است. من هم خودم را آماده كرده بودم، همراه چند نفر ديگر به دادگاه نظامى رفتم. در راه هم چند نفر از بند خواهران را هم در مينى بوس آورده بودند. من براى خلاصى خودم دو مسئله را اعتراف كرده بودم. يكى اينكه من در بعضى از تظاهرات دانشجويى شركت داشتم و ديگر اينكه من راديوهاى بيگانه در منزل گوش مى دادم از جمله راديوى بى بى سى! البته من راديوى بى بى سى را به ندرت گوش مى دادم. روز آخر بازجويى كه داشتم مى رفتم از من پرسيدند: سياه كلاه را مى شناسيد؟(دانشجوى قدكوتاهى كه در دانشگاه با هم پيرامون مورد مجاهدين خلق صحبت كرده بوديم). گفتم: بله، ولى هيچ ارتباطى با هم نداشتيم. بازجوى من كه نامش "بهار " بود، گفت: راجع به او هر چه مى دانى بنويس. يك صفحه نوشتم و گفتم: اطلاعات من راجع به ايشان همين مقدار است، قاضى هم پس از مطالعه چيزى نگفت. خاطرم هست يك روز يكى از سران ساواك وارد اتاق قاضى شد، من هم در اتاق بودم. قاضى رو به من كرد و گفت: اين شيخ الاسلامى است كه برايتان گفتم، او حرف نمى زند ولى خودش مى داند كه دادگاه نظامى خدمتش مى رسد. صحبت هاى آنها برايم مبهم بود يك نگاهى به من كرد و رفت. خلاصه من را كه براى اولين بار به بازپرسى دادگاه نظامى بردند. در دفتر دادگاه پرونده اى كه از قبل تنظيم شده بود را در اختيارم قرار دادند تا ببينم .بعد از مطالعه پرونده ، باورم نمى شد پرونده ام به مجاهدين خلق ارتباط داشته باشد. خيلى سخت بود اين يعنى اعدام، چون آنها يك گروه مسلح بودند. قضيه از اين قرار بود كه سياه كلاه اسم من را به عنوان يك شخص مستعد براى مبارزه به "مجيد شريف واقفى " داده بود ايشان هم گفته بود: ما درگير مسائل داخلى هستيم، صبر كن در يك فرصت مناسب او را گزينش مى كنيم. من و سياه كلاه در دانشگاه زياد با هم صحبت مى كرديم. بعدها سياه كلاه را در زندان ديدم به من گفت: در يكى از دام هايى كه ساواك گذاشته بود قرار گرفته و دستگير شده است و بعد از سه مرتبه شكنجه هر چه مطلب در مورد هر شخصيتى كه مى دانسته براى ساواك گفته بود . در مورد من گفته بود: شخصى به نام شيخ الاسلامى در دانشكده حقوق بوده و فعاليت مى كرده و اين چنين صحبت مى كرده و... همين چيزها را نوشته بود . در دادگاه هم زمانى كه از سياه كلاه صحبت شد، در پاسخ گفتم: من از جريان معرفى ام به سازمان اطلاع ندارم. سياه كلاه خودش چنين تصورى كرده است . من روحيه ام با سازمان اصلا سازگار نيست و شروع كردم به دفاع كردن از خودم . گفتم: من به قانون اساسى وفادار هستم. در زندان زندانيان قديمى تر به ما آموزش داده بودند كه در جلسات غير علنى دادگاه اين گونه صحبت كنيد. مى گفتند: از نظر حقوقى نبايد جرم را اعتراف كنيد، بايد منكر بشويد. ما هم چيزهايى كه آموزش ديده بوديم را بيان مى كرديم كه من جرمىنكرده ام و من به قانون اساسى وفادار هستم و ... .بالاخره من را به يك ونيم سال زندان محكوم كردند. وكلايى هم براى دفاع از مبارزين به دادگاه مى آمدند كه از طرف رژيم انتخاب مى شد كه اكثر آنها به دنبال اين بودند كه مبارزين در دادگاه از رژيم عذر خواهى كنند. * ادامه محكوميت خود را كجا گذرانديد؟ ** در زندان قصر اما اين بار به بند ضدامنيتى رفتم . هيچ وقت زندانيان سياسى را مستقيما از قصر آزاد نمى كردند بلكه يك هفته مانده به پايان محكوميت آنها را به اوين مى بردند و از آنجا آزاد مى كردند. منتهى رژيم تعدادى از زندانيان كه دوره محكوميتشان هم تمام شده بود را آزاد نمى كرد كه اين در بين زندانيان معروف به اضافه كشى بود . اما با روى كار آمدن كارتر(رئيس جمهور جديدآمريكا) اوضاع زندان ها كمى بهتر شد . زندان تميز تر شد آن را آب و جارو و موكت كردند و مثل سابق زندانيان را شكنجه نمى كردند و كم كم اوضاع متعادل مى شد . بعد از مدتى من را به اوين منتقل كردند. در اوين يك مقدار آزادى داده بودند مثلا اجازه تماشاى تلويزيون داده شد و يا تعداد ملاقات ها با خانواده افزايش پيدا كرده بود. از نظر ساواك زندان محيط بدى داشت زيرا فردى كه به زندان مى رفت به يك چريك تبديل مى شد به همين خاطر يك سركوبى كلى صورت گرفته بود و زندان ها را كنترل كرده بودند. افراد سرشناس را هم به اوين مى بردند مثل آيت الله طالقانى، آيت الله منتظرى، آيت الله محى الدين انوارى و... كه مدت طولانى حبس بودند. آنها را از ما هم جدا كرده بودند.ما در بندهاى كوچكتر بوديم و مدت محكوميت مان كمتر بود. * نحوه آزاديتان چگونه بود؟ ** يك روز بعد از ظهر من به همراه پنج نفر ديگر را آزاد كردند. ما را به اتوبانى بردند و در آنجا رهايمان كردند. پولى هم نداشتم اينهايى كه همراهم بودند در هم نمى شناختم. يكى از آنها پول همراهش بود كرايه من را هم حساب كرد، از آنجا به ميدان انقلاب رفتيم و سپس با اتوبوس به منزلمان كه در دروازه شميران (خيابان صفى على شاه) بود رفتم. وقتى زنگ خانه را زدم، خانواده متوجه شدند كه من هست

دوشنبه|ا|21|ا|بهمن|ا|1387





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن