تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
چگونه برای دریافت ویزای ایران اقدام کنیم؟ مدارک لازم و نکات کاربردی
راهنمای خرید یو پی اس برای مراکز درمانی و بیمارستانی مطابق الزامات قانونی
آیا طلاق توافقی نیاز به وکیل دارد؟
چگونه ویزای آفریقای جنوبی را به آسانی دریافت کنیم؟ راهنمای قدم به قدم
همه چیز درباره ویزای آلمان و مراحل دریافت آن
چرا پاسارگاد به عنوان یکی از مهمترین آثار تاریخی ایران شناخته میشود؟
خرید انواع خودکار و روان نویس شیک و ارزان
خرید انواع خودکار و روان نویس شیک و ارزان
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1819649332
ميان حقيقت و مجاز
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ميان حقيقت و مجاز
(ساربان سرگردان، سيمين دانشور، چاپ اول شهريور 1380، انتشارات خوارزمي / 7)
داستاننويس نامآور آمريكايي كه اسمش به حسب اتفاق در آغاز نوشته خانم دكتر سيمين دانشور نيز آمده است (جزيره سرگرداني، چاپ سوم 1380، انتشارات خوارزمي / 7) در كلامي ابراز داشته است:
حقيقت اين است كه داستان در اصل مقولهاي سهل و ساده ولي در مرحله روايت امري دشوار و پرمسئله است. از اين رو، از به سامان رساندن يك داستان به وضوح بايد از كارهاي نفسگير، زمانبر و طاقتفرسا ياد كرد كه ميتواند ذهني را عميقاً به خود مشغول دارد. به نظر ميرسد با گذشت زمان و عادي شدن بسياري از حالتها و به اصطلاح مكتبهاي روايي، مسئله داستانپردازي بيش از پيش مشكلتر شده است. از اينروست كه هر داستاني را بايد در چارچوب زمان شكلگيري و تكوين و تدوينش بررسي كرد و هم از اينروست كه هر زمان و حتي هر مكاني، داستان ويژه خويش را ميطلبد و اگر احياناً جوهره پارهاي از داستانها را ثابت و تغييرناپذير انگاريم، ترديدي نيست كه شيوه روايت هرگز نميتواند ثابت باشد و همواره محتاج تغييرها و دگرگونيهاي اساسي است.
بيراه و بيجهت نيست كه احساس ميشود، امروز فنون روايي در عين تعدد و تكثر، از اصل داستان يا به زبان عرفي و مسئله مهمتر است و از اينجاست كه قالبهاي نوين و مدرن و پست مدرن همواره درحال پديد آمدن و ايجاد زمينههاي جديد و ناشناختهاند.
در عبارتي ساده و روشن، امروزه نميتوان داستاني را آنگونه كه اتفاق افتاده است روايت كرد و آن را هنري انگاشت. گذشت زمان و پديد آمدن رهاوردهاي شگفت زماني و نيز آزموده شدن بسياري از قالبهاي داستاني و مهمتر از همه تغيير ذائقهها و كشف شدن ابعاد جديد رواني - رفتاري كه از شرايط جديد و پيچيدگي اوضاع فراهم ميآيد، ضرورت يافتن قالبها و اسلوبهاي نوين داستانپردازي را الزام ميكند؛ چيزي كه ميتوان از آن با الزامي عمومي در بسياري از مسائل ديگر همچون، علم، آموزش، تكنولوژي، انديشه، فلسفه، و اغلب شعب هنري ياد كرد.
مقصود اين نيست كه فنون روايت بايد همپاي تكنولوژي و نظاير آن حركت كند ولي كتمان هم نميتوان كرد كه تكنولوژي - به عنوان سمبل يك دوره - و انسان تكنولوژيك، لزوماً داراي منطق روايي متفاوت و متمايز است. اين سخن در بنياد خويش قابل تسري بخشيدن به ساحتها و عرصههايي است كه امروزه در حقيقت و هويت آنها ترديد نميتوان روا داشت. كدامين نويسنده و متفكر و كدامين داستانپرداز را ميتوان يافت كه بدون عطف توجه به قضايايي از اين رديف، بتواند به خلق اثري قابل توجه و پديد آوردن داستاني موفق، توفيق يابد؟
جان كلام اين كه: داستان در حيات و زنده ماندن خويش و صعود به قلههاي فتح، ناگزير از تغييرپذيري و تن دادن به شكلها و نوع هاي گوناگون است. اگر بخواهيم با اين منظر بنگريم تفاوتي فاحش ميان داستانهاي امروز و ديروز خواهيم يافت. در اينجا مراد از و علاوه بر عنصر زمان، عنصر فرم و قالب را نيز دربر ميگيرد و از اينجاست كه ميتوان داستان نويسان را به مدرن و سنتي و نظاير آن تقسيم كرد.
نويسنده داستانهاي معروف ، ، ، و خانم سيمين دانشور را به لحاظ زماني بايد از داستاننويسان سنتي و غيرامروزي محسوب داشت كه در عين حال با داستان امروزي بيگانه نيست. حضور بيش از 50 ساله اين شخصيت در عرصههاي تاليف و ترجمه و مشخصاً داستاننويسي، مسبب خلق شدن و پديد آمدن آثاري است كه به لحاظ كمي چندان چشمگير نيست ولي از لحاظ كيفي ويژگيهاي خود را داراست. از داستانهايي كه مورد اشاره قرار گرفت، سه عنوان نخست داستان بلند و دو عنوان بعدي مجموعه داستان يا داستانهاي كوتاه است كه در زمانهاي گوناگون به قلم آمده و به تدريج چاپ و منتشر شده است.
سيمين دانشور در خلال گفتگويي گفته است: به نقدها چندان اعتقادي ندارم. اساس كار هر نويسندهاي اين است كه چه بنويسم و چگونه بنويسم؟ هيچ ناقدي هنوز به اين مطلب در آثار من عنايت نكرده است. (هر اتاقي مركز جهان است، گفتگوهايي با اهل قلم، ساير محمدي، چاپ اول 1380، انتشارات نگاه / 111). صاحب اين قلم، در اين مقال ميكوشد مقداري از آثار اين داستاننويس پرسابقه و برجسته را از منظري اندكي متفاوت مورد نقد و بررسي قرار دهد. براي اين منظور، مشخصاً به دو عنوان از داستانهاي بلند (جزيره سرگرداني و گانه دوم آن: ساربان سرگردان) و دو عنوان از داستانهاي كوتاه (به كي سلام كنم؟ و شهري چون بهشت) نظر داشتهام و چنين گمان ميكنم كه شروع از داستان بلند و جلد نخست آن خواهد توانست جوينده ذهن و زبان و در يك كلام چند و چون رمان شناخت سيمين دانشور موثرتر و مفيدتر از ديگر از آثار وي باشد، از آن رو كه به نظر ميرسد مفهوم به يك اعتبار، مفهوم حاضر و عنصر جامع اغلب نوشتهها و آفريدههاي دانشور است و داستاني نيست كه در درون و برون آن خالي از سرگرداني و مولفههاي آن، دستكم در روابط انساني يا روابط فردي شخصيتهاي كتابهاي اين داستانپرداز باشد. از آن جهت كه مشخصات كتابشناختي اين دوگانه، در صدر سخن مورد اشاره قرار گرفته است، در اينجا از ذكر آن خودداري ميكنيم و وارد مباحث اصلي اين نقد موجز ميگرديم.
كه بعدها مجلداتي ديگر نيز در ادامه خويش يافت، دستكم در مباني و نقطههاي آغازين خود، داستاني پر و پيمان دارد كه با يك سلسله از ويژگي هاي معنايي و زباني، كاملاً متفاوت مينمايد و ابهامي لطيف و شيرين را به دنبال ميآورد:
سحر نبود، نور از شيشه پنجره، پشت پلكهاي هستي افتاد و به قلبش راه يافت و ستارهاي در دلش چشمك زد. پا شد در تختخوابش نشست. زمين و زمان روشن بود. يك آن، مثل همه خوشباورها باور كرد كه روز از دل ظلمات مثل حيات از درون تاريكي زاييده شد، اما نور تنها يك لحظه پاييد: صبح اول از دروغ خود سياهروي شده بود... (جزيره / 5) اين حالت، بخش نخست از بخشهاي بيست گانه جزيره سرگرداني را به صورت كامل در برگرفته است و داستان در خلال همين آغاز، داراي زباني سليس است كه با تضادي معنادار، به تدريج به مراحل بعدي خود حركت ميكند و خواننده را نيز با برجستگيهاي خويش همراه ميكند. چيزي كه در همين ابتدا جلب توجه ميكند، رسايي زبان و پختگي روايت است كه پيش از كاشتن داستان و كامل كردن اجزاء آن، نويد بلاغتي ويژه و استوار و حتي كمنظير را ميدهد و به آهستگي در حال ظاهر كردن سايههاي يك سرگرداني است، آنجا كه از تعاطي فكر و سخن دو نسل ناهمگن (مادر بزرگ متعبد و هستي غير سنتي) فضايي آشنا را ترسيم ميكند. اين فضا، نخستين نماي خود را در پرسش و پاسخي كه ميان اين دو صورت ميگيرد، نشان ميدهد: هستي جان بيداري؟... براي خوابيدن وقت بسيار است. صدها هزار سال زير خاك ميخوابيم. هستي بقيه كلام مادر بزرگ را كه از قيام قيامت و صوراسرافيل ميگفت، نشنيده گرفت و انديشيد كه اگر اقبال يارمان باشد چون سبزه بركنار جويي ميروييم اما من يكي كه گل كوزهگران شدن هم از سرم زياد است، اي خيام!(ص7)
اين اشارت و لحن خيام آلود آن، به اضافه پيش و پس فضايي كه ياد كرديم و با نوعي تضاد و ملايم همراه است، در حد خود لايههاي يك سرگرداني و به تعبير فلسفي و را آشكار ميكند. ميدانيم كه حيرت هرگز نميتواند مقولهاي زايد و تشريفاتي محسوب شود و دستكم در برخي از مراحل خويش، داراي معناهايي فكر برانگيز و بنيادين است.
با شروعي كاملاً سنجيده و رازآلود، مخاطب را با نحوهاي از اين مفهوم و معاني جاري شده آن در زندگي در تماس قرار ميدهد كه در حالت گشوده شده خودش باري عرفاني به خود ميگيرد، آنجا كه از اين موضوع به حيراني (ص36) و (ص46) تعبير ميآورد و ميكوشد در مراتب ايضاح مسئله، چارچوب داستان را به حوزه عينيتها و از جمله اجتماع نزديك كند: هستي حالا ديگر مصمم شده بود يك تابلو حمام سونا بكشد و اسمش را بگذارد برهنههاي چاق بيدرد و ندانست كه چرا ناگهان به ياد بيافرا افتاد و آدمهاي از لاغري چون دوك و بچههاي قلياني كه دندههايشان را ميشد شمرد، اما شكمهايشان برآمده بود. شكمهايشان كه خالي بود، چرا برآمده بود؟ اين پرسش را از كرده بود كه عكسهاي آن شبيه مردم را نشانش داده بود. مراد يك ريز حرف زده بود و گفته بود: با جريان آب شنا كردن آسان است اما خلاف جريان آب شنا كردن سخت منتها به زندگي معنا ميدهد و تلاش بيشتر ميخواهد (ص17 و 18)
اين نگرش و مقدمه و موخره آن را ميتوان پيش زمينه و پيش درآمد اوليه نوعي از سرگرداني دانست كه در صورت تبيين كامل خود، به تبع تصويري از يك سرگرداني جزيرهوار را در خود بازتاب ميدهد و به نمايش ميگذارد و اين چيزي است كه عنوان صريح داستان نيز گوياي آن است، اما دچار سرگرداني و حيرت ميشويم وقتي ميبينيم اين اتفاق هرگز نميافتد و سرگرداني كه ميتواند به مثابه يك هويت مطرح شود، در ادامه داستان دچار آشفتگي و اضطراب و حتي اختلال ميشود و به سردرگمي خط سير داستان و رشته قصه منجر ميشود. اين اختلال كه بيشك خود يك اتفاق است و ميتواند بزرگ و شگفت تلقي شود، از متد روايت و نابساماني خفيف آن آغاز ميشود و از اواسط بخش دوم كتاب به محتوا و جان و اندرون داستان تسري مييابد و چونان ديواري كه به كجي پي نهاده شده باشد، تا ثرياي پاياني اين ديوار كه شامل جلد دوم اين مجموعه (ساربان سرگردان) ميشود، پيش ميرود تا به جاي اين كه در انتظار سر بر آوردن جزيره سرگرداني در عالم داستان باشيم، در جستجوي سرگرداني جزيره سرگرداني باشيم؛ چيزي كه به وضوح تمام از سرگرداني منطق روايت، ميان حقيقت و مجازحكايت مينمايد. براي اثبات آنچه ذكر كرديم، ناگزير از توضيح و استدلال هستيم كه به شكلي ملموس، كليت كتاب را در خود فرد برده است. خوانندهاي كه به دقت در مبادي و مباني جزيره سرگرداني غور و تفحص كند، در شروع شورانگيز و زيبا و خوشخوان آن، به توضيحهايي برخورد ميكند كه به شكلي روشن جالب و زيبايند، اما جايگاه آنها در طول و عرض روايت روشن و مشخص نيست، مثل فرازهايي كه در زير ميآيد:
- از اولين حقوقي كه از اداره گرفته بود، يك بخاري دستي علاءالدين خريد: چراغ جادو. (ص 8)
- هستي يادش بود كه يك روز سوم فروردين در تهران برف باريده بود: سوم فروردين بود يا چهارمش؟(ص 8)
- گفته بود لاك عنابي بزند و ماتيك عنابي بمالد... دو سه دفعه اين كار را بكند: نسخه مجرب رمز آرايش نامرئي(ص8).
سوالي كه مطرح است، اين است كه در اين سرفراز، گوينده ، و كيست؟ آيا هستي است يا نويسنده؟ لطافت اين ايضاحيهها جاي ترديد نيست اما هر كدام از آنها آشكارا به بيرون از روايت كه در حال حكايت داستان است، نظر دارد و تا آنسوي داستان امتداد مييابد و آنگونه كه آشكار است، سخن را به ساحتي فراتر از آنچه انديشه در آن واقع است و شخصيتهاي داستان و گفتار و كردارشان آن را نمايان ميكند، ميكشاند و به احتمال زياد جايي جز ذهنيت نويسنده نيست. از اين مسئله با هر تعبيري كه ياد كنيم، نميتوانيم از بروز يك اشكال ماهوي به لحاظ متون داستان نويسي چشمپوشي كنيم. در واقع مسئله و مشكله اين است كه: راوي با چه ملاك و منطقي دست به هدايت موضوع و فرايند دروني داستان از منظري بيرون از حوزه مشخص روايت زده است؟ به نظر ميرسد آنگونه كه تداوم داستان و همين نحوه روايي كاشف از آن است،اين سوال بيپاسخ است، مگر اين كه مسئله باور و اعتقاد و غايتمندي و سليقه را پيش بكشيم و موضوع را به نوعيت و فردي بودن متد يك داستان احاله كنيم. در اين صورت ناگزير بايد وارد حالت روايي اين سان و حاكم بر جزيره سرگرداني بشويم كه خاص و استثنايي است و ميتوان آن را داستان، همراه با خواند، با اين تفسير كه: سيمين دانشور در شگردي ناآشنا و بيسابقه از حدود و قالبهاي متعارف داستان فراتر رفته، به طرزي خاص در حال تشكيل و تشريح جزء و كل داستاني است كه آن را جزيره سرگرداني اصلاح كرده است؛ چيزي كه بيش از هر چيزي به يك نوع تفسير و گونهاي از تاويل مانند است. ارائه نمونههايي بليغتر، آنچه را كه گفتيم، بهتر نمايان ميكند:
- ... انديشيد كه اگر بخت يارمان باشد، چون سبزه بر كنار جويي ميرويم اما من يكي كه...(ص7)
- هستي مردد مانده بود... كت دامن عنابياش را پوشيد و بلوز را براي روز ديدار با نگهداشت. دستي به سرو روي خود كشيد. حالا كه ميخواستند بفروشندش بگذار گران بفروشند. (ص 25)
- مادرش داشت فال سليم را ميگرفت با سادگي و هستي انديشيد: حتي با بلاهت (ص 22 و 23)
با صرفنظر از نمونه اول كه قابل حمل به گونهاي از انواع همذات پنداري ميان شخصيت داستان و مولف است،در مثال دوم، عبارت اخير اساساً معلق است و به بدنه شخصيت و مولف اتصال ندارد و نمونه سوم نيز به شكلي عجيب از ضميرخواني يكي از شخصيتهاي داستان (هستي) از انديشه شخصيت ديگر (مادر) كشف ميكند!
در اين موارد و موارد مشابه، ما در واقع شاهد در هم تنيدگي بيرون و درون روايت هستيم. اين موضوع شائبه وحدت و واحد بودن قهرمان داستان را با خالق داستان پيش ميآورد كه امري ممكن است ولي جزيره سرگرداني در بافت خويش چنين تركيبي را رد ميكند. خواهيم گفت كه در طول داستان شخصيتي به نام سيمين دانشور همسر جلال آل احمد وجود دارد كه استاد هستي است. با اين حال، اين سوال مطرح است كه چه نيازي به انتخاب و اتخاذ چنين شيوهاي بوده است؟ آيا اين امكان براي سيمين دانشور وجود ندارد كه در مقام اول شخص مفرد يا داناي كل، از آن نوع كه مرسوم و منطقي است، به طرح و بسط مقصود خويش از داستان بپردازد؟ شواهد بعدي اين عريصه در ادامه خود را در سخنان فردي غايب از صحنه نشان ميدهد كه علاوه بر خيالها و انديشهها و احساسات هستي، حتي نادانستههاي دروني او را نيز به قالب گفتار ميآورد: هستي نميدانست كه تكمه بيقابليت ميتواند زن آدم را روانه حمام سونا بكند و پسر آدم را راهي انگلستان(ص 26). سؤال اين است كه اگر هستي نميداند، اين كيست كه ميداند و اسم اين داننده چيست و چه جايگاهي در روايت اين داستان دارد؟ نسبت او با ساختار داستان چيست؟ نمونهاي ديگر: هستي انديشيد كه (سليم) دارد سبك و سنگين ميكند كه چنين زن پرمدعايي را بگيرم؟(ص 34)
از اين موارد ميتوان با عنوان حديث نفسهايي جذاب، داراي نقش و كاركرد ولي در مواردي تعريف نشده ياد كرد كه وجودشان زايد نيست ولي در فرايند روايت خصوصاً نرسيدن روايت به آستان اصلي كه مقوله اصلي سرگرداني است و كتاب ادعاي آن را دارد، محل سؤال و تشكيك دارد و جالب اين كه در برخي از حالتهاي خويش به شدت انتزاعي، شاعرانه و به احتمال زياد گمراهكننده ميشود، مثل آنجا كه ميگويد: هستي تن به آب ولرم استخر سپرد و بوسههاي آب را بر پوستش خوش آمد گفت. (ص 20) اين خوش آمدن گفتن بوسههاي آب به هستي، گذشته از اين كه در معناي خود دچار ابهام است، به درستي روشن نيست كه در يك جزء از داستان چگونه قابل هضم و تحليل است؟ و در ادامه داستان به تكرار شدن خود خوش آمد هم ميگويد: براي اولين بار هستي ورود خود را به عالم ديگري وراي عالمي كه تاحال آزموده بود، خوش آمد گفت. (ص 37)
در اينجا چيزي كه كاملاً محسوس است، شائبه شاعرانگي و مجاز است كه در چهره عدم مراعات برخي از اصول عام و اجتنابناپذير داستاننويسي ظاهر ميشود و به يك آشفتگي تدريجي دامن ميزند كه به تدريج در خلال كليت داستان و منطوق اصلي و غايت بنيادين آن، اثر شكننده بر جاي ميگذارد و دايره اصلي داستان را در ميان دايرههايي شكسته كم كم از دست ميدهد. براي نشان دادن تمام آنچه در جزيره سرگرداني روي داده است، شواهدي غيرقابل انكار وجود دارد. داستان در فصول بعدي خويش، فضايي نسبتاً شعاري به خود ميگيرد و از زبان شخصيتي به نام مراد كه كاراكتري نامعلوم است، مطالبي را وارد داستان ميكند كه بيش از هر چيز آوانگارد، جزمي، روشنفكرانه و در نتيجه است، مثل گفتمان مكرر او و غير او در باب گرسنگي مردم جهان (ص22).
در لوحه جزيره سرگرداني مراد، با اين تسميه كهنه و ناهموار، نمادي است كه قطب به اصطلاح مثبت و معترض جزيره سرگرداني را برعهده گرفته و بيمحابا و صريح و غيرداستاني و حتي ضدداستاني سخن ميگويد: الگوي مصرف بايد عوض بشود! (ص 25)
در تخيلات و تصورات هستي نيز با نوعي از سادهلوحي فلسفي - عرفاني دخترانه مواجهيم كه با كلماتي نتراشيده بيان ميشود، مثل: غير از جوهر روح خودم به هيچ فالي اعتقاد ندارم. (23) و مثل: چشمهاي اين بابا از ياد رفتني نيست و رازي از ماوراءالطبيعه در بردارد (ص25) و مثل: چشمهاي سليم كه انگار صاحبش اهل اين دنيا نبود كه انگار در جاي دور، دور، دوري چيزي را جستجو ميكرد يا ميديد و بزرگوارياش راحتش نميگذاشت. سيمين يادش داده بود (ص 45). هستي در جايي از قول سيمين دانشور نقل ميكند كه: به كمك خط و رنگ هم ميتوان براي تغيير وضع موجود مبارزه كرد، همانطور كه با كلام و آوا هم ميشود. (ص 325)
اين شعاري بودن - گذشته از شاعرانگي غيرضروري و غيرمتناسب - آنجا به اوج خودش ميرسد كه شخصيتي ديگر به نام نيز وارد چارچوب داستان ميشود، مراد را حذف ميكند و به جاي او مينشيند با اين تفاوت كه لحن شعاري او صبغه ايدئولوژيك نيز دارد: بايستي خدا را از نو بشناسيم. بايستي تاريخ نويي بسازيم. در تحول رنسانس شيطان خودش را وارد تاريخ كرد و وظيفه ماست كه شيطان را برانيم... هستي گوش تيزكرد. حرفهاي اين بابا تازگي داشت و ربطي به حرفهاي مراد نداشت و دخالت كرد: به عقيده من دوران نوزايي يا به قول شما رنسانس بزرگترين تحول بشري است؛ يك نقطه عطف در تاريخ..(ص 31)
براي يك داستان، افولي دردناكتر از اين نميتوان تصور كرد كه فضا و روح خود را از دست بدهد و بدون مراعات قواعد، تبديل به گفتگويي دوجانبه آن هم با صبغه فكري - سياسي شود؛ اتفاقي كه جزيره سرگرداني با آگاهي تمام به دامن آن غلطيده و با تخريب پيافكندههاي آغازين خود، از حركت بازمانده است.
امر تأمل برانگيز و دهشتآور اين است كه اين چرخش در بدترين موقعيت ممكن روي ميدهد، شبي كه سليم براي خواستگاري به خانه هستي رفته است و آنها دومين بار است كه همديگر را ميبينند! آيا واقعاً ميتوان چنين چيزي را تصور كرد؟ شك نيست كه چيزي كه در يك داستان واقعگرايانه روي ميدهد، از واقعيتها برداشته ميشود. به هم رسيدن مراد و سليم و شروع به بحث از عرفان عملي و نظري نيز در رديف معركههاي جزيره سرگرداني است (ص 323- 325) منشاء چيزي كه از آن تعبير به معركه ميكنيم در گذر داستان از فضاي رئال به فضاهاي ايدئولوژيك است كه پررنگترين صحنه آن را ميتوان در مراسم خواستگاري سليم از هستي مشاهده كرد كه بدون اغراق به تبديل شده است! اين شب خاطره مجادله آميز، با تمام صداقت و صميميتي كه داراست، به دليل صراحت بيش از حد و خروج از قواره داستاني در حال ساخت، ساختار را ميلرزاند و در سادهترين حالت و خوشبينانهترين فرض، اثر را در معرض حب و بغضهاي سياسي و رد و قبولهاي ايدئولوژيك از نوع سياسي / اجتماعي قرار ميدهد و بستگي دارد كه آدمي چگونه بينديشد؛ طرفدار آل احمد باشد مثل سيمين و هستي يا دوستدار خليل ملكي باشد، مثل آل احمد، يا به حرف آخر دكتر شريعتي باشد، مثل سليم و مريد دكتر مصدق باشد، مثل مادربزرگ داماد دوست.(ص26-35)
اصولاًداستان رئال نبايد با واقعيتهاي متعارف بيگانه باشد، ولي داستان نويس مجاز نيست و الزام ندارد عين وقايع و چيزهايي را كه حقيقت تلقي ميكند، به عنوان اصل در داستان بگنجاند، بدون اين كه تمهيدي بر داستانواره كردن آنها بينديشد. عجيب است كه سيمين دانشور در غير مناسبترين فضاي داستان، مثل كسي كه خاطرهاي را به نقل بنشيند، گوشهاي از يك مقطع فكري - سياسي دهه 30 و 40 را روي چارپايهاي از داستان قرار داده است كه اگر ارزش تاريخي / انساني نيز داشته باشد - كه دارد - ارزش هنري آن محل ترديد است. از اينجاست كه ميتوان و بايد را نوعي همنوايي گروهي ادبي انگاشت كه جامه داستان پوشيده است. از اين رو، در سرگرداني ادعايي خويش، به جاي كلاننگري، جزءنگري ميكند و از بلاغت باز ميماند كه يادآور يك تراژدي است ولي فردايي بزرگ و طولاني را به قيمت ديروزي هرچند ارزشمند از دست ميدهد، در حالي كه حق اين است كه هيچ داستان كامل و موفقي، نميتواند در زمان و برههاي تن به توقف بدهد. از اين رو، روشن است كه تاًثيرگذاري مسائل گذشته در داستان به صور عيني در حدي مورد قبول تواند بود كه خلائي را پركند و گرنه داستان لزوما تقيدناپذير و رهاست و زمان و مكان آن نوعي است، نه مشخص.
در مجموع، به نظر ميرسد جزيره سرگرداني قابليتها و امكانهاي ارزنده داستاني خويش را از سر آگاهي و يا اراده، با طرح مباحث ايدئولوژيك معطوف به گذشته از دست ميدهد و حركت خود را در زماني از زمانهاي گذشته و سوخته از كف ميدهد. قراين حاكي از آن است كه اين اتفاق، اتفاقي آگاهانه و از سر انتخاب و تعمد است كه از هيچ يك از اجزاء اصلي و فرعي داستان مستور نمانده است. سيمين دانشور، در مقام نويسنده داستان، در جايي از زبان هستياش نقل ميكند كه: سيمين از ايدئولوژيزدگي حرف ميزند. ميگويد: تمام كشورهاي جهان سوم حتي كشورهاي غربي ايدئولوژي زدهاند [= بايد باشد: از ايدئولوژي حرف زدهاند]. ميگويد: برداشت سياسي داشتن بله، اما ايدئولوژي زده بودن نه؛ از هر نوعش.(ص 32)
عين اين سخن درباب خود داستان جزيره سرگرداني صادق است. بانو سيمين دانشور داستان هويتي عام و فراگير را با دست ايدئولوژي ناتمام گذاشته است، هرچند كه خود مدعي است نبايد ايدئولوژي زده بود. واضح است كه براي ايدئولوژي زده نبودن، بايد راهي غير ايدئولوژيك را برگزيد. پس برماست كه بگوييم: داستان آري، مرگ داستان به دست ايدئولوژي هرگز!
گذشته از تمام آنچه ذكر شد، جزيره سرگرداني و جلد بعدي آن ، داراي مسائلي ديگر نيز هست كه نميتوان آنها را مورد اشاره قرار نداد. توصيفهاي جاندار در هر دو جلد، از نقاط بسيار برجسته و ويژه است و در حد خود، بسيار هوشمندانه پديدار ميشود. پايان بخش اين بخش از اين نقد، نقل يكي از توصيفهاي زيبا و عميق خانم دكتر سيمين دانشور است؛ با نويي كه به صراحت ميتوان گفت در داستانپردازي پيوسته با گامهاي خويش، در راه خويشتن حركت كرده است:
در شهر حلب، خورشيد به آوارگان و بچههاي كرايهاي زل زده بود و در آسمان ابري نبود تا بگريد. بچههاي نيمهلخت، با يك توپ پلاستيكي در زمين باير جلو[ي] آلونكها فوتبال بازي ميكردند. اما نه از دروازه خبري بود، نه از دروازهبان. هستي تا به آلونك مادر فضلالله برسد، خيس عرق شده بود. دور و بر خاكروبهها از زنها و بچهها غوغا بود..(ص233)
و سرانجام: و عشقورزي آن دو از بارقه الهي به آنچنان شعلهاي بدل شد كه نميشود نوشت. چرا كه قلم هم خواهد شكافت (ساربان سرگردان، ص 307)
پنجشنبه 7 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]
-
گوناگون
پربازدیدترینها