واضح آرشیو وب فارسی:پایگاه خبری آفتاب: ناگفته های شرم آور پروانه 5 ساله از زندگی مادرش پس از زندانی شدن پدر
نمی دانم چقدر در بیمارستان بودم ولی شب ها آرام گریه می کردم تا مریض های دیگر بیدار نشوند. پرستارها می گفتند اگر گریه کنی دیگران اذیت می شوند، اما من نمی توانستم گریه نکنم. وقتی بعدازظهر می شد و همه برای دیدن مریض هایی که در اتاق من بودند آب میوه و شیرینی می آوردند چشم های من همچنان به در اتاق بود تا مادرم را ببینم اما او هیچ وقت نیامد...
آفتابنیوز : دیگر مامانم را دوست ندارم! من نمی خواهم به خانه مادرم برگردم او مرا در بیمارستان گذاشت و هیچ وقت پیشم نیامد. وقتی به سوختگی های روی بدنم نگاه می کردم و درد می کشیدم تنها مامانم را صدا می کردم اما وقتی می دیدم او نمی آید و تنها پرستاران و دکترها کنارم می آمدند، گریه ام می گرفت.
نمی دانم چقدر در بیمارستان بودم ولی شب ها آرام گریه می کردم تا مریض های دیگر بیدار نشوند. پرستارها می گفتند اگر گریه کنی دیگران اذیت می شوند، اما من نمی توانستم گریه نکنم. وقتی بعدازظهر می شد و همه برای دیدن مریض هایی که در اتاق من بودند آب میوه و شیرینی می آوردند چشم های من همچنان به در اتاق بود تا مادرم را ببینم اما او هیچ وقت نیامد...
این ها بخشی از اظهارات دختر 5 ساله ای است که مدت زیادی در بخش سوختگی بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود. زن و مرد میانسالی او را به یک بیمارستان رساندند و عنوان کردند که «پروانه» در یک حادثه غیرعمدی داخل آشپزخانه دچار سوختگی شده است، اما شدت این سوختگی که از گردن تا پاهای دخترک ادامه داشت به حدی بود که بدن نحیف و ضعیف او تحملش را نداشت.
حال دخترک بسیار وخیم بود به همین خاطر هم «پروانه» با نظر پزشکان در حالی به یک بیمارستان مجهز منتقل شد که آثار کبودی و دیگر علایم از عمدی بودن حادثه حکایت داشت اما از پدر و مادر دخترک دیگر خبری نشد. با این حال پروانه با تلاش کادر درمانی از مرگ نجات یافت و 2 ماه پس از بستری شدن در بیمارستان زندگی دوباره ای پیدا کرد.
این دختر که قرار بود با دستور مقام قضایی تحویل شیرخوارگاه شود با زبان شیرین و کودکانه اش به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: پدرم را پلیس به خاطر دزدی هایی که کرده بود دستگیر کرد و به زندان رفت. مامانم می گفت: «پدرت حالا حالاها باید در زندان باشد!» وقتی مامانم دید دیگر پدرم نمی آید از او طلاق گرفت و با مرد دیگری ازدواج کرد. مامانم می گفت: «این مرد پدر تو است». اما من او را دوست نداشتم چون مرا خیلی اذیت می کرد.
آن مرد هم مانند پدر و مادرم کریستال می کشید. وقتی بی پول شد مادرم را مجبور کرد تا گدایی کند. به همین خاطر مادرم برای آن که پول بیشتری جمع کند مرا هم با خودش به گدایی می برد و مردم پول بیشتری به من می دادند. یک روز که ناپدری ام در حال کشیدن کریستال بود عصبانی شد و مرا با یک لوله کتک زد. من هم که دردم می آمد فقط گریه می کردم و می ترسیدم جیغ بکشم ولی او از گریه من عصبانی تر شد و سماور را به طرفم پرت کرد. دخترک در میان زلال اشک هایی که گونه هایش را خیس کرده بود، ادامه داد: مادرم وقتی دید من خیلی می سوزم و گریه می کنم مرا با کمک ناپدری ام به بیمارستان برد ولی از آن روز به بعد دیگر او را ندیدم و هیچ وقت به دیدنم نیامد من هم نمی خواهم به آن خانه برگردم چون...
رکنا
۲۷ دی ۱۳۹۶ - ۰۷:۴۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پایگاه خبری آفتاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]