واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا:
پرویز پرستویی دلنوشتهای را برای داوود رشیدی نوشت که آن را در مراسم شب هفتش قرائت کرد،«ما در سینما پنج تن داشتیم که میتوانستیم با خاطری آسوده، در بازیگری، در عین نقش شدن، در از وجود مایه گذاشتن، در حرفهای بودن و از همه مهمتر، در انسان بودن، به آنها اقتدا کنیم-خُب، حالا چهار تن شدند- یکی از آنها بار سفر بست و راهی ضیافت عشق و نور شد.» این بازیگر در این دلنوشته که متن کامل آنرا در اختیار ایسنا گذاشته آورده است: «به نام خدایی که همه مان، دیر یا زود راهی ضیافت نورش هستیم به من گفتند بیا و کلامی از عزیز سفر کردهمان بگو، از همسر، پدر، رفیق استاد و جان و دلمان، از داوود رشیدی...اطاعت امر کردم و با پای سرآمدم، اما دریغ و درد که نمیدانم چه بگویم که حق مطلب ادا شود، که لااقل اندکی از داوود رشیدی را گفته باشم، که دلهای گُر گرفتهمان را تسلا دهم... ما در سینما پنج تن داشتیم که میتوانستیم با خاطری آسوده، در بازیگری، در عین نقش شدن، در از وجود مایه گذاشتن، در حرفهای بودن و از همه مهمتر، در انسان بودن، به آنها اقتدا کنیم-خُب، حالا چهار تن شدند- یکی از آنها بار سفر بست و راهی ضیافت عشق و نور شد. میگفتند دچار آلزایمر شده بود این اواخر. کدام اواخر؟ از کی؟! کدام آلزایمر؟! من که باور نمیکنم، دلیل هم دارم برای ناباوری... من پنج ماه با او زندگی کردم. پنج ماه آوای فاخته، که نقش پدرم را داشت و من در همان زمان اندک، به قدر یک پدر، از او آموختم و زوایایی از وجود نازنینش را شناختم- همان بخشی که هرگز آلزایمر نمیگیرد... در آستانه عیدی که گذشت به دیدارش رفتم، باز همان روح بزرگ را دیدم و از خود پرسیدم کدام آلزایمری است که یادش بیاید آدم بودن مهم است نه مطرح بودن و بر عرش نشستن؟! نه البته که باور نمیکنم... آلزایمری در کار نبود... بانو احترام برومند، باور تو هم فروریخت، نه؟! وقتی که در خانه و پای تلویزیون، از شنیدن طنین نامش در سالن اهدای جوایز جشنواره از دهان من، تکان خورد و نشان داد که یادش است که او داوود رشیدی و یکی از پنج تن عزیز تکرارناشدنی تاریخ سینمای ایران است- و شاد شد که از او یاد میکنند... چه قابلی داشت جایزه جشنواره برای پیشکش به این عزیزان؟ کاش میتوانستم جانم را نثار کنم، بلکه قابلیتی داشته باشد در مقام تقدیم... روز تشییع اما، هر چه کردم نتوانستم بیایم. پاهایم به فرمان مغزم عمل نکردند و حرف دلم را خواندند و نکشیدند و مرا نیاوردند... در عوض نشستم و عکسها و فیلمها را نگاه کردم و نگاه کردم... و عجب... باز هم تصاویر، همان افراد!!! همانهایی که به دنبال کلاه، از هر نمدی هستند، همانها که عکسهایشان از مراسم تشییع و تدفین و ترحیم هنرمندان خاموش شده، به سریال بیطرفدار تبدیل شده است!!! کجا بودند عزاداران اصلی عزیزی که راهی شده بود؟ و در مجلس ختم، بخشی دیگر از همان سریال در جریان بود در لابلای مجلس ختم! همان افراد، همان عکس انداختنها، همان فیلمبرداریها، همان به دوربین نگاه کردنها، همان ژست گرفتنها... و همان پیشکسوتهای معطل مانده در برابر نگاههای بیرحم بازیگران سریال مجلس ختم هنرمندان خاموش شده و همان گم شدن صاحبان عزا در هنگامه دلهای نسوخته و آماده خودنمایی... و دلم چنان به درد آمد از غربت غریب بازماندگان داوود رشیدی که نماندم و مجلس را ترک کردم... امروز اما آمدم که به عزاداریمان برسیم، که برای واپسین بار از بزرگ مرد فرهیخته عرصه هنر یاد کنیم و بگوییم که خیلی برایمان عزیز بود و میدانیم که دیگر هرگز چون اویی نخواهیم داشت... آمدم که با قلبی سنگین از روزهایی که در نقش فرزندش با او زندگی کردم و بسیار از او آموختم، بگویم... آمدم که به او، خود خودش، بگویم که باور نمیکنم که آلزایمر داشتی مرد، سکوت خودخواسته شاید، ولی فراموشی مطلق، هرگز... آمدم که با هم او را به آغوش پرمهر خدایمان بسپاریم و برایش از پیشگاه حضرت حق، طلب آرامش و آمرزش کنیم که روحی چنان بزرگ، آرامشی سترگ را شایسته است...» انتهای پیام
شنبه / ۱۳ شهریور ۱۳۹۵ / ۱۳:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]