تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 28 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):هر کـس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد، خداوند از عمل کم او راض...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1811512228




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

از خاطرات جنگ تا بی مهری مسئولان کشور


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: از خاطرات جنگ تا بی مهری مسئولان کشور
ترس از دست دادن خانه و کاشانه و بی خوابی ناشی از موجی شدن حال و روز جانباز و آرپی جی زن ۱۵ ساله هشت سال دفاع مقدسی است که این روزها با دلی شکسته روزگار می گذراند.


به گزارش مهر؛ مهمان خانه‌ای شدم که نیاز نیست صاحب‌خانه برایم بگوید که هست و چه کرده است. عکس‌های روی دیوار، تانک، آرپی جی، تصویری از شهید کاوه، پسربچه نوجوانی که با آرپیچی درون دستانش ژست گرفته است، همه و همه فریاد می‌زنند تو به مکان مقدسی آمده‌ای، جایی که یک جانباز با کوله‌بار رشادت‌هایش میزبانت شده است.



از خاطرات جنگ تا بی مهری مسئولان کشور



نگاهم را از پسرک۱۳، ۱۴ ساله درون عکس برمی‌دارم و به مرد میان‌سالی که آرام  در  کنار همسرش نشسته است می‌دوزم، عزیزالله مازندرانی در شهر کردکوی نامی آشنا برای نسلی است که جنگ را پوست و گوشتش لمس کرده است.


به چهره تکیده‌اش نگاه می‌کنم با آن نوجوان ۱۵ ساله درون عکس‌ها تفاوت زیادی کرده است، نگاه خسته و آه نهفته در صدایش در همین ابتدا به من می‌فهماند دردی کهنه را با خودش به دوش می‌کشد.


مردی که در سن ۱۲ سالگی به عشق دفاع از مام وطن راهی دیار عشق؛ فستیوال غیرت و شهامت، جایی که جشنواره‌ای از توپ‌ها و مسلسل‌ها برپاشده بود رفت تا برای دفاع از وطن مشق عشق بنویسد.


جانبازی که از قافله شهادت جا ماند
آنجایی که سه انگشتش را از دست داد و به‌جایش ترکش‌های ریزودرشتی در چشم‌هایش به یادگار گرفت و بازگشت. جانباز؛ نامی که به زبان آوردنش ما را به یاد انسان‌های عاشقی می‌اندازد که جان خویش را برای رفاه و آسایش ما به خطر انداختند.


متولد سال ۴۶ است، می‌گوید: ۱۲ ساله بودم که به همراه عموی شهیدم مرتضی مازندرانی درون اتوبوس نشستم تا به مناطق جنگی اعزام شوم اما چون سنم کم بود از رفتن من جلوگیری کردند به مدت دو سال در بسیج خدمت کردم تا اینکه در سن ۱۴ سالگی به آرزویم رسیدم و به منطقه سومار در کردستان اعزام شدم و نزد فرمانده شهید محمد کاوه مشغول به آموزش شدم.



از خاطرات جنگ تا بی مهری مسئولان کشور



در حین گفتگو مدام نام شهید کاوه را با غرور خاصی ادا می‌کند، لحظه‌ای مکث می‌کند و می‌گوید این عکس‌های روی دیوار را می‌بینید سری به نشانه تأکید تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد تمام افرادی که در این عکس‌ها می‌بینید به شهادت رسیده‌اند و فقط من از قافله جامانده‌ام.


صدایش چه آهنگ حسرتی داشت هنگامی‌که این جمله را ادا می‌کرد؛ از او خواستم از نحوه مجروحیتش برایم بگوید و او گفت: من آرپیچی زن بودم، ۱۴ تیر سال ۶۵ بود، عملیاتمان لو رفته بود. من تا آن زمان حدود ۱۵ گلوله آرپیچی شلیک کرده بودم و ازآنجایی‌که افرادی که آرپیچی شلیک می‌کنند تا مدتی توانایی تشخیص صداها را ندارند من هم نتوانستم صدای تانک را بشنوم، در اثر شلیک خمپاره تانک پایم شکست و تعدادی ترکش هم وارد بدنم شد، چنددقیقه‌ای بی‌هوش بودم که متوجه شدم روی دوش هم‌رزمم در حال پایین آمدن از خاک‌ریز هستم اما در همین لحظه گلوله دیگری شلیک شد و دوستم به شهادت رسید.


مازندرانی لحظه‌ای مکث می‌کند ولی ادامه می‌دهد: بعد از دوران جانبازی حدود ۱۰ تا ۱۲ سال دوران سختی را سپری کردم. فقط تب و لرز می‌کردم هنوز هم برخی از شب‌ها حالت خفگی به من دست می‌دهد و حتماً باید یکی من را از خواب بیدار کند.



از خاطرات جنگ تا بی مهری مسئولان کشور



از موج خمپاره دشمن تا بی مهری مسئولان کشور
اما مشکلات عزیز الله مازندرانی فقط به همین موجی شدن‌ها و تنگی نفس‌ها خلاصه نمی‌شود. او این روزها درد بزرگی را همراه با استرس تحمل می‌کند.


کمی در رابطه با، بیان مشکلش مردد است اما از او می‌خواهم به‌راحتی مشکلش را عنوان کند. 


مازندرانی می‌گوید: چند سال پیش در زمان ازدواج دخترم و برای تهیه جهیزیه او به حدود سه تا چهار میلیون تومان پول نیاز پیدا کردم اما نتوانستم این پول را تهیه کنم. به بنیاد جانبازان مراجعه کردم به من گفتند فعلاً اعتباری برای ما وجود ندارد به استانداری و به فرمانداری کردکوی رفتم آن‌هم برای سه میلیون تومان؛ اما هرجایی که رفتم فقط نامه‌ای ابلاغ‌شده که به یادگار برایم ماند و تمام این نامه‌ها به یک جواب ختم شد و آن‌هم این است که فعلاً اعتباری نیست.


هرجایی که رفتم فقط نامه‌ای ابلاغ‌شده که به یادگار برایم ماند و تمام این نامه‌ها به یک جواب ختم شد و آن‌هم این است، فعلاً اعتباری نیست


نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: در همین موقع فردی از آشنایان دور به من پیشنهاد داد در قبال دریافت مبلغ سه میلیون تومان سند خانه‌ام را به مدت ۶ ماه گرو بانک قرار دهم تا این فرد بتواند وام ۴۰ میلیون تومانی دریافت کند من هم چون به دلیل بی‌پولی و ناتوانی در تهیه جهیزیه، مراسم ازدواج را به یک سال به تعویق انداخته بودم تعویق بیشتر را جایز ندانستم و قبول کردم.


اما متأسفانه بعد از مدتی اخطاریه‌ای به منزل ما آمد که شخص موردنظر مبلغ بدهی خود را پرداخت نکرده است و منزل ما توقیف بانک شده است. در آن اخطاریه متوجه شدم مبلغ وام نه ۴۰ میلیون بلکه ۸۰ میلیون تومان است و این امر را بانک و آن شخص از من پنهان کرده بودند و من هم چون متن را کامل نخواندم متوجه نشدم.


از مازندرانی می‌پرسم مگر متن را از قبل از امضا مطالعه نکرده بودی؟ می‌گوید: من تا سوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده‌ام و به آن شخص اعتماد کامل داشته‌ام. به خاطر سه میلیون پول خانه و زندگی من در حال از دست رفتن است ....


منتظرم بانک خانه ام را بگیرد
ادامه می‌دهد: وقتی بانک برای بررسی و قیمت‌گذاری خانه به آنجا می‌رود من در منزل نبودم و همسرم از شدت استرس به یکی از چشمانش آسیب می‌رسد و نورش را از دست می‌دهد.


 البته خانم لشکربلوکی به‌موقع تحت درمان قرار می‌گیرد و نور به چشم‌هایش بازمی‌گردد.


مشکلات به همین‌جا ختم نمی‌شود. مازندرانی می‌گوید: من همان سه سال پیش که این اتفاق رخ داد وکیلی گرفته‌ام و کارها بسیار خوب و به نفع من پیش می‌رفت اما دادگاه وقتی فهمید من جانباز هستم گفت برای من وکیل رایگان می‌گیریم. وکیل فعلی‌ام گفت من خودم این کار را ادامه می‌دهم اما از سه سال پیش تاکنون هیچ پیشرفتی در کار حاصل نشده است و بانک برای خانه‌ام مبلغ ۸۰ میلیون تومان قیمت گذاشته است تا افرادی که می‌خواهند در مزایده شرکت کنند.


زمین خانه از پدرش به ارث برد و آهسته‌آهسته آن را ساخت و کامل کرد. اما اگر این خانه از دستش برود آواره کوچه و خیابان می‌شود و دیگر جایی برای ماندن ندارد.


هیچ‌گاه دلش نمی‌خواست برای جانبازی‌اش تعیین درصد شود چراکه معتقد بود فقط برای رضای خدا به میدان رفته است اما مشکلات زندگی ناچارش کرد برای تعیین درصد به بنیاد جانبازان مراجعه کند.


توضیح می‌دهد: در زمان مجروح شدن سرباز ارتش بودم که برایم معادل ۵۰ درصد قرار داده‌اند اما بنیاد جانبازان برایم ۳۰ درصد قبول کرد و این در حالی است که من کمترین استفاده از امکانات بنیاد را نبرده‌ام. حتی افرادی که از من وضعیت بهتری دارند همسرشان حق پرستاری از جانباز دریافت می‌کند اما هیچ‌کدام از این خدمات شامل حال من نشد.


یک چمدان نامه بی جواب
از او می‌خواهم مدارک مربوط به جانبازی‌اش را برایم بیاورد. ناگهان با یک چمدان مسافرتی می‌آید. وقتی در چمدان را باز می‌کند حجم عظیمی از نامه‌های ابلاغ‌شده خودنمایی می‌کنند از حواله خودرویی که منتفی شده تا نامه‌های ابلاغ‌شده برای دریافت کمک و مساعدت.


در حال زیرورو کردن نامه‌هاست. ناگهان دستش از حرکت می‌ایستد به نامه‌ها نگاهی می‌کند و آهی عمیق می‌کشد. می‌گوید کاش من هم همان موقع شهیدمی شدم، این‌طور دیگر صاحب خانواده‌ای نمی‌شدم که الآن این‌گونه در رنج و عذاب باشند.


سؤالی از ذهنم عبور می‌کند می‌پرسم از رفتن به جبهه پشیمان هستید؟ هنوز سوالم به پایان نرسیده است که با تحکم به من می‌گوید نه حتی اگر الآن‌هم خدایی نکرده جنگی در بگیرد من اولین نفر از کردکوی اعزام می شوم.


از کار فعلی عزیزالله می‌پرسم، می‌گوید: برادرم بنا است و من مدتی به عنوان شاگرد برایش کار می‌کنم اما صاحب کار وقتی می بیند که من از یک دست فقط سه انگشت دارم گلایه می‌کند و حرف هایی می زند که موجب ناراحتی ام می‌شود اما من تحمل می‌کند.


مشکلات این جانباز فقط به موارد ذکر شده ختم پیدا نمی‌کند، چراکه از حوصله این مصاحبه خارج است، بارها و بارها از او شنیدم که می گفت حاضرم دست و پایم را بدهم اما عوارض موج انفجار را تجربه نکنم.


نمیدانم شاید اگر عزیزالله مازندرانی هم می خواست سهم خود را از دفاع مقدس و انقلاب بردارد باز هم حال و روزش این بود یا نه! اما آنچه که می دانم این است زندگی عزیزالله مازندرانی در شان یک جانباز جنگ تحمیلی نیست و نیازمند یاری مسئولان است.




تاریخ انتشار: ۲۰:۴۲ - ۰۳ مهر ۱۳۹۵ - 24 September 2016





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 112]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن