تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
بهترین سایتهای خرید تیک آبی رسمی اینستاگرام در ایران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1814584392
ماجرای ذکر الله اکبر ابراهیم هادی و فرار بعثیها
واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
ماجرای ذکر الله اکبر ابراهیم هادی و فرار بعثیها یکدفعه گفت: جواد تویی؟ و بعد آرپیجی را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فریاد زد: شیعههای امیرالمؤمنین بلند شین، دست مولا پشت سر ماست و بعد با یه اللهاکبر آرپیجی رو شلیک کرد و سنگر مقابل را منهدم کرد.
به گزارش فرهنگ نیوز؛ جواد مجلسی راد می گوید: پائیز سال61 ابراهیم بعد از سپری کردن دوره نقاهت به جبهه آمد. معمولاً هر جایی که ابراهیم میرفت با روی باز از او استقبال میکردند. بسیاری از فرماندهان از دلاوری و شجاعتهای ابراهیم شنیده بودند. یکبار هم به گردان ما، یعنی گردان آرپیجی زنها اومد و با من شروع به صحبت کرد. صحبت من با ابراهیم طولانی شد و بچهها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: "جواد کجا بودی؟" گفتم: "یکی از رفقا اومده بود با من کار داشت و الان با ماشین داره میره." برگشت و نگاه کرد و گفت: "اسمش چیه؟" گفتم:"ابراهیم هادی"یکدفعه با تعجب گفت: "این آقا ابرام که میگن همینه؟!"گفتم:"آره چطور مگه؟"همینطور که به حرکت ماشین نگاه میکرد گفت:" اینکه از قدیمیای جنگه چطور با تو رفیق شده".با غرور خاصی گفتم: " خُب دیگه، بچه محل ماست"بعد از چند لحظه مکث برگشت و گفت: "اگه میتونی بیارش تو گردان برای بچهها صحبت کنه" من هم کلاس گذاشتم و گفتم:"سرش شلوغه، اما بهش میگم ببینم چی میشه".دفعه بعد که برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات و عملیات رفتم، پس از حال و احوالپرسی و صحبت گفت: "صبرکن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت کنم"، بعد هم با یک تویوتا به سمت مقرگردان رفتیم. توی راه به یک آبراه رسیدیم که همیشه هر وقت با ماشین از اونجا رد میشدیم، گیر میکردیم. گفتم: "آقا ابرام برو ازبالاتر بیا، اینجا گیر میکنی"گفت:"وقتش رو ندارم، از همین جا رد میشیم"گفتم: "اصلاً نمیخواد بیای، تا همین جا هم دستت درد نکنه من بقیهاش رو خودم میرم".گفت: "بشین سر جات، من فرمانده شما رو میخوام ببینم" و حرکت کرد.به خودم گفتم:" چه جوری میخواد از این همه آب رد بشه!" بعد تو دلم خندیدم و گفتم: "چه حالی میده گیر کنه و یه خورده حالش گرفته بشه". اما ابراهیم یه الله اکبر بلند و یه بسمالله گفت و با دنده یک از اونجا رد شد. به طرف مقابل که رسیدیم گفت:"ما هنوز قدرت الله اکبر رو نمیدونیم، اگه بدونیم خیلی از مشکلات حل میشه".***گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم رو بدست آورده بود، تا اینکه موقع حرکت به سمت منطقه سومار شد. سر سه راهی ایستاده بودم. ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب میام پیش شما، من هم منتظرش بودم. گردان ما در حال حرکت بود و من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه میکردم. تا اینکه ابراهیم از دور آمد.
بر خلاف همیشه که با شلوار کردی و بدون اسلحه میآمد این دفعه با لباس پلنگی یکدست و پیشانیبند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: "آقا ابرام اسلحه به دست شدی؟"خندید و گفت: "اطاعت از فرماندهی واجبه، منم چون فرمانده دستور داده این طوری اومدم ". بعد گفتم: "آقا ابرام اجازه میدی منم با شما بیام؟" گفت:" نه شما با بچههای خودتون حرکت کن و برو، منم دنبال شما هستم و همدیگر رو میبینیم".چند کیلومتر راه رفتیم تا اینکه در تاریکی شب به مواضع دشمن رسیدیم. کمی استراحت کردیم و من که آرپیجی زن بودم به همراه فرمانده خودمان تقریباً جلوتر از بقیه راه افتادیم. حالت بدی بود اصلاً آرامش نداشتم. سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود. ما از داخل یک شیار باریک با شیب خیلی کم به سمت نوک تپه حرکت میکردیم. در بالای تپه سنگرهای عراقی کاملاً مشخص بود و من وظیفه داشتم به محض رسیدن آنها را بزنم.یک لحظه به اطراف نگاه کردم در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهائی به سمت نوک تپه کشیده شده بود انگار عراقیها میدانستند ما از این شیار عبور میکنیم. آب دهانم را قورت دادم و طوری راه میرفتم که هیچ صدایی بلند نشود، بقیه هم مثل من بودند.نفس در سینههاحبس شده بود. هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یک دفعه منوری بالای سر ما شلیک شد. بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین، درست در تیررس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک و یا گلولهای به سمت ما میآمد و صدای ناله بچهها را بلند میکرد. در آن تاریکی هیچ کاری نمیتوانستیم انجام بدهیم. دوست داشتم زمین باز میشد و مرا در خودش مخفی میکرد. مرگ را به چشم خود میدیدم. در همین حال شخصی سینه خیز جلو آمد و پای مرا گرفت. سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمیشد، چهرهایکه میدیدم، چهره نورانی ابراهیم بود.یکدفعه گفت:" جواد تویی؟" و بعد آرپیجی را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فریاد زد: "شیعههای امیرالمؤمنین بلند شین، دست مولا پشت سر ماست" و بعد با یه اللهاکبر آرپیجی رو شلیک کرد و سنگر مقابل را که بیشترین تیراندازی را میکرد منهدم نمود. بچهها همه روحیه گرفتند. من هم داد زدم "الله اکبر" بقیه هم از جا بلند شدند و شلیک کردند. تقریباً همه عراقیها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده.کار تصرف تپه مهم عراقیها خیلی سریع انجام شد و عراقیهای زیادی اسیر شدند. بقیه بچهها هم به حرکت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو میرفتیم. در بین راه به من گفت: "بیخود نیست که هر فرماندهی دوست داره با ابراهیم همراه باشه. عجب شجاعتی داره !"نیمههای شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: "نظر عنایت مولا رو دیدی؟ دیدی فقط یه اللهاکبر احتیاج بود تا دشمن فرار بکنه".***عملیات در محور ما تمام شد و بچههای همه گردانها به عقب برگشتند اما بعضی از گردانها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشته بودند. ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از آن گردانها صحبت میکرد. داد میزد و خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت ابراهیم رو ندیده بودم. میگفت: "شما که میخواستین برگردین و نیرو و امکانات داشتین. چرا به فکر بچههای گردانتان نبودین چرا مجروحها رو جا گذاشتین، چرا خوب نگشتین و..."برای همین با مسئول محور که از رفقای خودش بود هماهنگ کرد و با جواد افراسیابی و چند تا از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند و تعدادی از مجروحین و شهدای باقیمانده رو طی چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم رو انجام دهد.ابراهیم و جواد توانستند تا شب بیست و یک آذرماه 61 هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج و به عقب منتقل کنند. حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری یک سنگر عراقی با شگردی خاص به عقب منتقل کردند.ابراهیم وقتی پیکرهای شهدا رو به عقب منتقل کرد در عین خستگی خیلی خوشحال بود. میگفت: "دیگه شهید یا مجروحی تو منطقه دشمن نبود. هر چی بود آوردیم". بعد گفت:" امشب چقدر چشمهای منتظر رو خوشحال کردیم. مادر هر کدوم از این شهدا که سر قبر بچههاشون برن ثوابش برای ما هم هست".من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم:"آقا ابرام یه سوال دارم: خودت چرا دعا میکنی که گمنام باشی ؟"انگار که منتظر این سوال نبود، یه لحظه سکوت کرد و گفت: "من مادرم رو آماده کردم. گفتم منتظر من نباشه حتی گفتم برام دعا بکنه که گمنام شهید بشم"، ولی باز جوابی رو که میخواستم نگفت.ابراهیم بعد از این عملیات کمی کسالت پیدا کرد و به تهران آمد و چند هفتهای تهران بود و فعالیتهای مذهبی و فرهنگی رو ادامه داد.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 192
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
منبع: مشرق
95/5/20 - 07:58 - 2016-8-10 07:58:16
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]
صفحات پیشنهادی
شهید ابراهیم هادی و کار برای رضای خدا
شهید ابراهیم هادی و کار برای رضای خدا از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمیشد بجزکسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده میکردند اما خود ابراهیم جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد به گزارش فرهنگ نیوز عباس هادی می گوید از ویژگی&zwnjتهذیب نفس به روش شهید ابراهیم هادی
تهذیب نفس به روش شهید ابراهیم هادی اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود دوری ازگناه بود او به هیچ وجه گرد گناه نمیچرخید حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد به گزارش فرهنگ نیوز عباس هادی می گوید یکبار که با ابراهیم صحبت میکردم گفرییس کلیسای کانتربری: علاقه بسیاری به «الله اکبر» اذان مسلمانان دارم
رییس کلیسای کانتربری علاقه بسیاری به الله اکبر اذان مسلمانان دارم اسقف منیر حنا انیس گفت به الله اکبر اذان مسلمانان علاقه بسیاری دارم وقتی الله اکبر را به زبان میآوریم یعنی اینکه خداوند بزرگتر از همه ماست و هیچ کس مانند او نیست و ما مخلوقات او هستیم و کسی نمیتواند جای او رروش تربیتی خاص شهید ابراهیم هادی
روش تربیتی خاص شهید ابراهیم هادی اواخر مجروحیت ابراهیم بود می خواست برگردد جبهه یک شب توی کوچه نشسته بودیم و داشت برای من از بچه های سیزده چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت همینطور گفت و گفت تا اینکه آخرش با یک جمله حرفش را زد با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدن به گزماجرای تبریک سیدحسن نصرالله به فاطمیون
ماجرای تبریک سیدحسن نصرالله به فاطمیون همرزم شهید سیدحکیم قبل از فاطمیون در منطقه حزبالله چند عملیات داشت اما تصرف نقطه برایش میسر نشده بود بعد از بازگشت از عملیات وقتی همه در مقر اصلی جمع شدیم سیدحکیم گفت سیدحسن نصرالله بابت این پیروزی به شما تبریک گفته به گزارش فرهنگ نیوزذکری برای حل مشکلات مالی از آیتالله مظاهری
ذکری برای حل مشکلات مالی از آیتالله مظاهری ضرت آیت الله مظاهری سه راهکار در خصوص رفع مشکلات مالی راهکاری برای کنترل خشم و چگونگی پی بردن به اهمیّت نماز ارائه داده اند به گزارش فرهنگ نیوز متن سؤالات و پاسخ آیت الله مظاهری در ذیل منعکس می شود ذکری برای حل مشکلات ماپناهیان در یادواره شهید ابراهیم هادی: حزب اللهی بودن به شعار نیست/شهدا بیشتر از جوانان برای مسئولین الگو هستند
پناهیان در یادواره شهید ابراهیم هادی حزب اللهی بودن به شعار نیست شهدا بیشتر از جوانان برای مسئولین الگو هستند حجت الاسلام پناهیان گفت حزب اللهی بودن به شعار نیست مسجدی بودن هم به اذان نیست چه بسا ابراهیم با اذانش در جبهه میجنگید اما اگر اذان بگویی و برای کمک به نیازمندان دستت دبرخورد خوب شهید ابراهیم هادی با مردم
برخورد خوب شهید ابراهیم هادی با مردم به گزارش فرهنگ نیوز جمعی از دوستان شهید می گویند از خیابان 17 شهریور عبور میکردیم ناگهان یک موتورسوار دیگه با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و پیچید جلوی ما ابراهیم شدید ترمز کرد جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت دادپای درس اخلاق مرحوم آیتالله حقشناس چگونه کسالت دل را برطرف کنیم/ ماجرای گمشدن دستهکلید یک عارف
پای درس اخلاق مرحوم آیتالله حقشناسچگونه کسالت دل را برطرف کنیم ماجرای گمشدن دستهکلید یک عارف در عالم رویا دیدم که یک دسته کلید به من دادند بعد همه این دسته کلیدها ته یک چاه افتاد با خود گفتم عجب حالا چه کسی درون این چاه عمیق میرود و کلیدها را بیرون میآورد یک مرتبه داخراج از هواپیمای آمریکایی بهخاطر ذکر «الله» گفتن
تراز یک زوج مسلمان که از فرانسه قصد عزیمت به ایالت اوهایو در آمریکا را داشتند به خاطر گفتن ذکر الله از پرواز خود اخراج شدند به گزارش تراز به نقل از پایگاه خبری «Mic» شرکت هواپیمایی «دلتا ارلاینز» آمریکا فیصل و نازیه علی را که برای جشن دهمین سا-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها