تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين شما كسى است كه براى زنان خود بهتر باشد و من بهترين شما براى زن خود هستم....
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812952862




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دوستان فوق العاده صمیمی!


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: دوستان فوق العاده صمیمی!
نویسنده : حميدرضا نظري 
دو جوان ازچپ و راست يك كوچه شيك و باريك به يكديگر مي رسند" اولي" دستش را روي شانه "دومي" مي گذارد و نيش اش را تا بناگوش باز مي كند:" به به! حميد آقاي گل گلاب! توكجايي پسر؟! " دومي، صميمانه اولي را بغل مي كند و بعد از فشار دادن او، مي خندد:" همين بغل؛كوچه دوازدهم؛ آخرین در! توكجايي رضاجون؛ چهار سالي هست كه نديدمت! " - اي بابا، مگه مشكلات زندگي ديگه فرصتي براي آدم مي ذاره؟! توكه خونه ما رو بلدي؛ همين كوچه دوازدهم؛ یه خونه مونده به آخرین در؛ اون خونه آبي!... باوركن خيلي خاطرت رو مي خوام! - نوكرتم! تومثل داداش خودمی؛ هرروز دلم برات تنگ مي شه! - خب، از ديدنت خوشحال شدم...كاري نداري؟! - نه قربون معرفتت! يه سري به ما بزن؛ درخدمت باشيم! دومي به رسم ادب، دستش را چنگولي تكان مي دهد و باي باي مي كند:" خدانگهدار! به زودي مي بينمت! منتظرم باش!! " اولي هم به همان رسم زيبا، دست هايش را تكان مي دهد و هر لحظه دور و دورتر مي شود!... **** از اين ديداركاملا دوستانه ... سال مي گذرد وآب ازآب تكان نمي خورد!... دو مرد ميانسال، از چپ و راست يك كوچه قدیمی و همچنان باريك به يكديگر مي رسند و بـا ترديد بـه چشم هاي هم خـيره مي شوند "اولي" كمي جلو مي آيد و دستش را روي شانه "دومي" مي گذارد و نيش اش را تا بناگوش بازمي كند: " به به! حميد آقاي گل گلاب! توكجايي مرد حسابي؟!... خودتي يا اشتباه گرفتم؟! " دومي، صميمانه اولي را بغل مي كند و بعد از فشار دادن او، مي خندد: " نه آقارضا جون! نه داداش عزيزتر از جون؛ تو اشتباه نگرفتي و من خود خودمم!! توی اين بيست و چهارسالي كه نديدمت، كجا بودي و چكار مي كردي، چرا سري به ما نزدي؟ " - اي بابا، مگه مشكلات زندگي ديگه فرصتي براي آدم مي ذاره! آدرس منوكه داري؛ همين كوچه دوازدهم؛ یه خونه مونده به آخرین در؛ اون خونه آبي!... باوركن خيلي خاطرت رو مي خوام! بفرما درخدمت باشیم! - خیلی ممنون داداشي؛ بنده در خدمت باشم؛ همين بغل؛كوچه دوازدهم؛ آخرین در!... باوركن همیشه دلم برات تنگ مي شه!... حالا بفرما خونه! - نه خيلي ممنون، فعلا كاردارم!... - خب كي مياي ديدنم؟! - به زودي زود، منتظرم باش! دومي قبل از رفتن، به رسم ادب، دستش را چنگولي تكان مي دهد و باي باي مي كند، اولي هم به همان رسم زيبا، دست هايش را تكان مي دهد و... **** ... از اين ديدار سرشار از محبت و فوق العاده صميمانه.... سال مي گذرد و باز هم همچنان آب ازآب تكان نمي خورد!... دو پيرمرد زهوار دررفته، از چپ و راست يك كوچه باريك و قديمي و فرسوده به يكديگر مي رسند؛ در حالي كه" اولي" دست به كمر دارد و "دومي" از فرط درد، ناله سر می دهد:" اي واي پام! يكي به دادم برسه! مثل اين كه شكسته! " اولي، به دومي خيره مي شود:" چه مرگته پيرمرد؟! چرا اومدي توكوچه ما سر و صدا مي كني؟! مگه خودتون كوچه ندارين؟!! " دومي ازحرف هاي اولي متعجب است:" پيرمرد كيه رضاجون؟! منم حميد! " - اي واي، خدا منو بكشه كه نشناختمت!!... پات چي شده داداشی؟! - نمي دونم؛ همين چند لحظه قبل، پيچ خورد و نفسم رو بُرید... آخ آخ، چه دردي هم داره! اولي با شنيدن كلمه درد، از فرط درد درون، دستپاچه داد مي زند:" اي واي داداش جونم! الهي كه دردت بيفته به جونم كه از درد تو، دارم دچار دِل درد می شم! " و به يكباره و بدون توجه به حال و روز دومي، دلسوزانه به طرفش هجوم مي برد تا او را بغل کند، اما پايش را محکم روي پاي آسيب ديده دوست قديمي اش مي گذارد و صداي فرياد دردناك او، به گوش همه اهالي كوچه مي رسد وآن ها را زهره ترک می کند: " آخ! پام!... توكه پامو شكستي و منوكشتي مرد ناحسابي!... مگه كوري؟! " - ببينم پاتو... اي واي، مثل اين كه این بار استخوون پات واقعا شكست!... شرمنده ام؛ يه دفعه رفتم تو شور و متوجه پات نشدم؛ باور کن دست خودم نبود؛ اون قدر نگرونت شدم كه اصلا نفهميدم سرت كجاست و پات کجاست! بذار کمی فشارش بدم ببینم واقعا شکسته یا ترک برداشته!... - ای وای دست نزن؛ دردم میاد!...دِ مي گم دست نزن ديوونه! - من كه كارت ندارم داداشي! - آهای جماعت! يكي بیاد منو از دست اين داداشي داداش کُش، نجات بده!... اي هوار!! و با مشت برسر اولي مي كوبد:" الهي كچل بشي كه بدبختم كردي!... خدارو شکر که حدود سی سال ندیدمت و از دستت راحت بودم!... برو بمير كه منو كُشتي!..." **** از اين ديدار نچندان دوستانه... سال مي گذرد و این بار خیلی چیزها، تکان خورده است!... دو جوان اخمو، ازچپ و راست يك كوچه باریک و شيك، با آسمان خراش های بسیار بلند و برج هاي سر به فلک کشیده و بدون نور خورشيد، به يكديگر مي رسند. از حرکات و نگاه های آن دو، پیدا است که چشم دیدن يكدیگر را ندارند. اولي در حال عبور از کنار دومی، به شکل عجیبی به او خیره می شود و دومی می ایستد و به چشم های اولی زُل می زند: " چیه؟! چَپ چَپ نگاه می کنی؟! ارث بابا بزرگت رو که نخوردم! اون خدا بیامرز، در یه عملیات ناجوانمردونه، زد پای مرحوم بابابزرگ "حمید"م رو شکست و اون وقت، حالا طلبکار هم هستی؟!... خوبه الان به تلافی بیست سال قبل، بزنم پاتو بشکنم؟!" - زکی! چاییدی!...عمراً بتونی!.. اگه مردی، بیا بزن ببینم! - حالا دَم آسمون خراش خودتون، خوب بلبل زبون شدی بچه؛ اگه جرات داری بیا دَم آسمون خراش ما، تا حال تو بگیرم جوجه! - چی خیال کردی؛ میام تا ببینم حرف حسابت چیه بچه پُررو! - پس کی می آی سراغم؟ آدرس منو كه داري! - آره؛ آدرس تو دارم، اما مگه مشكلات زندگي ديگه فرصتي براي آدم مي ذاره؟! - حالا بفرما دَم آسمون خراش ما! - نه خيلي ممنون، فعلا كاردارم!... - بالاخره نگفتی كي مياي ديدنم؟! - به زودي زود، منتظرم باش!... فعلاًً بای!! * جَنگ تلفن ثابت و تلفن همراه! در یک روز گرم تابستانی، غمی پنهان در وجود یک پسر جوان، لانه کرده است. او بُغض اش را فرو می دهد و در خیالات خود غوطه ور می شود... چند لحظه بعد، به صفحه آگهی استخدام روزنامه چشم می دوزد و با دنیایی از امید، گوشی تلفن را برمی دارد: " الو! کارخونه چرخ و فلک؟!" - بله، بفرمایید! - من درخصوص آگهی تون تماس می گیرم! - شما متاهل هستی؟! - فعلا خیر! - ما هم فعلا معذوریم!... امیدوارم موفق و... - لطفا چند لحظه صبرکنین تا بنده تکلیفم رو مشخص کنم! - چه تکلیفی؟! پسرجوان با تلفن همراه خود، شماره می گیرد:" الو! آقای سلطانی، سلام!" صدای عصبی مردی میانسال، پرده گوش جوان را می آزارد:" ای بابا! بازم که شمایی! چند بار بهت بگم؛ من به آدم بیکار دختر نمی دم؛ چرا حالیت نمی شه جوون؟! - من حالیم می شه، لطفا با مسوول استخدام كارخونه چرخ و فلك صحبت کنین تا تکلیف من معلوم بشه!... آقای مسوول! خواهش می کنم شما هم با پدرخانم آینده بنده صحبت بفرمایین تا بلکه مشکل حل بشه و... - چه صحبتی؟! - تقاضا می کنم با هم مشورت کنین و به توافق برسین که من، اول کار پیدا کنم و به خواستگاری برم و یا به خواستگاری برم و بعد در فکر استخدام باشم؟! جوان، هر دو گوشی تلفن را به هم نزدیک می کند و صداهای درهم و نامفهوم دو مرد، در اتاق به گوش مي رسد و به ناگهان جَنگ تلفن ثابت و تلفن همراه،آغاز مي شود كه: " آقا! استخدامش کن، گناه داره!... آدم مجرد نمی تونه درکارخونه چرخ و فلک استخدام... بذار سر و سامون بگیره!... من دختر نازنینم رو به یه آدم آسمون جل... اين مشكل من نيست آقا!... ای مسوول چرخ و فلکی! چرا جوونای مردم رو می چرخونی و سرگردون شون می کنی؟!... تو اصلا معلومه چي داری می گی پیرمرد؟!... پیرمرد باباته! درست حرف بزن، اي مردم آزار بی وجدان!... تو از جون من چي مي خواي مرد حسابی!؟... ساکت می شی یا...؟!.... حرف دهنت رو بفهمم، وگرنه... وگرنه چی؟ مثلا چیکار می کنی؟!..." جوان در میان سر و صدا و مشورت دو مرد بزرگ، همراه با موجی از بُغض و درد، سرگردان و پریشان است که چه کند؛ بخندد و یا... **** ... و اينك جَنگ تلفن ثابت و تلفن همراه، به پايان رسيده و اما هنوز هم در یک روز گرم تابستانی، غمی پنهان در وجود یک پسر جوان، لانه کرده است. او بُغض اش را فرو می دهد و در خیالات خود غوطه ور می شود... چند لحظه بعد، به صفحه آگهی استخدام روزنامه چشم می دوزد و با دنیایی از امید، گوشی تلفن را برمی دارد:" الو!..." *يكي هِي مي خواهد مرا روشن كند! ... وقتی به قيمت هاي بالا و سنگین روی جلدكتابهاي داخل قفسه کتابفروشی نگاه كردم، فهميدم كه حالا حالاها فقط و فقط بايد نگاه شان كنم و به هيچ وجه قدرت خريد حتي يك جلد از آن كتاب هاي خوش جلد ساخت وطن را ندارم؛ پس تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که سرم را پایین بیندازم و خیلی آرام از آن مکان فرهنگی خارج شوم!... در هواي گرم تابستاني، با عجله پا در پياده رو و آسفالت داغ خيابان گذاشتم تا هر چه سريع تر خودم را به منزل برسانم كه جواني با موهای ژوليده و صورت عرق كرده، لبخند زنان در مقابلم ظاهر شد و دست روي شانه ام گذاشت كه:" آقا، شما چرا ازکتابفروشی دست خالي اومدي بيرون؟! پس كتابت کو؟!" از قيافه و حرف هايش شگفت زده شدم:"منظورت چيه؟! " - منظوري ندارم، اما مي خوام شمارو روشن كنم و فورا برم پی كارم! - با فندك يا كبريت؟! - با هيچ كدوم؛ من مي خوام با حرف هاي عميق و پُربار و آدم روشن كن، به شما هشدار بدم تا هوشيار و روشن بشي! - خيلي ممنون جوون، اما شما درچه مقامي هستي كه مي خواي منو روشن كني؟! جوان، پس از خميازه اي بلند و كشدار، گفت:" من هيچ مقامي ندارم، يعني اولش قرار بود مُفتش... ببخشين؛ مهندس بشم، ولي چون نشدم، همه اهالی محل بهم مي خندن و مي گن چه طوري مهندس؟!" - مهندس در چه رشته اي؟! - رشته اش مهم نیست، راستش چون من كار و باري ندارم و وقتم كاملا آزاده، از صبح تا شب، همين جوري توي خيابونا قدم مي زنم و ساختمون هاي قشنگ مردم رو متراژ مي كنم! سعي كردم جلوي خنده ام را بگيرم، اما مگر مي شد اين حرف ها را شنيد و نخنديد!... چند لحظه سكوت كردم و بعد گفتم:" خيلي جالبه!... خب قرار بود بنده رو روشن كني؛ پس چی شد؟! " جوان كه اعتماد به نفس بيشتري پیدا كرده بود، بعد از چند سرفه كوتاه، سينه اش را صاف كرد و ادامه داد:" اول بگو ببینم؛ تو می خوای سوادت زیاد بشه؟!" - بله؛ خیلی!! - آفرین! خُب براي شروع، من نصيحت مي كنم كه هر روز، يه كتاب گُنده بخوني تا سوادت زياد بشه! - کتاب بخونم؟! - بله؛ مگه وقتی بچه بودی، توی کتاب های مدرسه نخوندی که کتاب، بهترین دوست آدمیزاده؟! - بله بله، حق با شماست، اما حالا نمي شه بيش از يه کتاب گنده بخونم؟! - چرا نمي شه؟! اگه عشقت بکشه و سوادت نَم نکشه، می تونی روزي دو تا، سه تا، حتي بيست تا کتاب گنده بخوني؛ هرچه بيشتر، بهتر! چشم حسود كور؛ من كه بخيل نيستم! خوب به چهره جوان نگاه كردم ببينم كه آيا خودش هم اهل كتاب وكتابخواني هست و يا... وقتي موفق به كسب نتيجه نشدم، فكرم را بر زبان آوردم:" شما خودتون چي؛ آيا مطالعه دارين؟ " او بادی به غبغب انداخت و جواب داد:" بله؛ من با يه برنامه ريزي دقيق و حساب شده، روزي سه نوبت صبح و ظهر و شب مطالعه دارم و از اين بابت، هيچ غمي ندارم!..." فکرکردم شايد این بنده خدا راست مي گويد؛ شاید واقعا اهل مطالعه وکتاب است و از بخت بد روزگار و یا بر اثر یک مشکل اساسی در زندگی، کارش به این جا رسیده كه... با خود گفتم اگر واقعا سرد و گرم روزگار را چشیده و آدم با تجربه ای است كه بايد با دقت به حرف هایش گوش دهم و از او بیشتر بیاموزم... با مهرباني به او نزديك شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و به گرمی تمام لبخند زدم:" احسنت به شما و این برنامه ریزی بی نظیرتون! من واقعا به شما افتخار می کنم آقا!" جوان، که ازکلام گرم و محبت آمیز من سرذوق آمده بود، موهاي ژوليده و صورت عرق کرده اش را به صورتم چسباند و پشت سر هم شروع به بوسیدن کرد؛ آن هم نه يكي، نه دو تا، نه سه تا... "دِ چيكار مي كني آقا؛ ول كن ديگه!" - قربونت برم که بالاخره یکی پیدا شد منو درک کنه و قدر این برنامه ریزی بی نظیر رو بدونه!... بذار هِی ماچت كنم تا روشن و روشن تر بشي!! - نمي خوام هِي ماچم كني آقا جون!... یعنی یه دونه بسه... ول کن آقا!... تو كه منو خفه كردي!... ای بابا! ول كن!... می گم ولم کن!... دِ ول کن دیگه؛ تو چقدر منو ماچ می کنی؟! - اگه ماچت نکنم، پس چیکارکنم؟! - به این سوال من جواب بده و بگو خودت تا حالا چه كتابي خوندي؟! -كتاب؟!... چيز... كتاب... الان يادم نيست!... شما اسم كتاب رو بگو تا من بقيه شو بگم! - مثلا كتاب پيرمرد و دريا، نوشتة کیه؟ جوان انگشت سبابه اش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت و پس ازچند لحظه، متفکرانه و با نگاهی عمیق گفت:" خارجيه؟! " - بله، خارجيه! - كي؛ كتابش يا نويسنده اش؟! - هم كتابش هم نويسنده اش! شما فقط بگين نويسنده اين كتاب کیه؟! - راستش اسم اون بابارو نمي دونم، اما فكرمي كنم موضوع كتابش درباره يه پيرمرده كه می ره تو دريا! - حتما براي شنا! - من چه مي دونم آقا؟! مگه بنده مُفتش مَردمم؟! شاید این یه موضوع خصوصیه و اون نخواد که ما سر از كارش در بياريم! " - عجب!! - شایدم اون پيرمرد مثل من يه آدم بدبخت و بيكار و سرگردونه كه براي يه لقمه نون بخور و نمير، رفته... اصلا به من چه مربوطه كه اون براي چي رفته توي دريا؟! شما هم عجب سوالاتي مي پرسي ها!... دیدم ادامه بحث با او بی فایده است و بيهوده وقت مرا تلف می کند... لحظاتی بعد، به رسم ادب و احترام، از جوان ژوليده تشکر كردم و پرسيدم:" پس گفتي من روزي چند تا كتاب گُنده بخونم؟!" - من چه مي دونم؛ هرچي مي خوني، كوفتت بشه... ديدم درست نيست كه او از من ناراحت و رنجيده خاطر شود؛ پس قبل از خداحافظي، كمي به صورت گرما زده و عرق كرده اش نزديك شدم و برای آخرین بار، به گرمي به رویش لبخند زدم:" من واقعا به خاطرحرف هاي پُربار و عميق تون از شما سپاسگزارم! من اعتراف مي كنم كه حرف های خوب تون، بسیار منطقي و با ارزش بود!" جوان، ناباورانه گفت: " راست مي گي جون من؟! - بله كه راست مي گم! باور كنين من هرگز از كسي چنين حرف هاي گرانبهايي نشنيده بودم! - يعني الان شما با حرف هاي من، هوشيار و روشن شدي؟! - بله آقا؛ شما با اين حرف هاي گُهربار و دلنشين تون، منو روشن و خوشحال كردين آقا؛ روشن و خوشحال؛ بسيار بسيار!! جوان، به يكباره و ذوق زده، دست هايش را باز كرد تا مرا در آغوش بگيرد: " آخ جون؛ پس بذار به خاطر چشم روشني اين خوشحالي، بازم ماچت كنم؛ اين بار مي خوام يه ساعت تموم، هِی ماچت كنم!... كجا مي ري آقا؟!... چرا فرار مي كني؟!... می خوام بازم هِی نصیحت و هِی ماچت کنم تا هِي روشن و روشن تر بشي!... اي بابا، كجا در مي ري؟!... صبركن آقا!... صبر كن!... مي گم صبر كن!!..."

منبع : جوان آنلاين



تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۵ - ۱۳:۱۹





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن