تبلیغات
تبلیغات متنی
رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی
محبوبترینها
بررسی دلایل قانع کننده برای خرید صنایع دستی اصفهان
راه های جلوگیری از جریمه های قبض برق
آشنایی با سایت قو ایران بهترین سایت آگهی و تبلیغات در کشور
بهترین شرکتهای مهندسی در آلمان
صفر تا صد حق بیمه 1403! فرمول محاسبه حق بیمه
نقش هدایای سازمانی در افزایش انگیزه و تعهد کارکنان
کلینیک پروتز و ساخت اندام مصنوعی دکتر اجرائی
چگونه میتوانیم با ترانسفر وایز پول جابجا کنیم؟
بهترین مدلهای [صندلی گیمینگ] براساس نقد و بررسی کاربران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1805608888
این زندگی عشایر مغان است، بیخبر از دنیا، بدون زباله، بیریا
واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: این زندگی عشایر مغان است، بیخبر از دنیا، بدون زباله، بیریا جامعه > شهری - روزنامه شهروند در گزارش مکتوب و مصور، زندگی یک روز از عشایر دشت مغان در استان اردبیل را روایت کرده است؛
بره قهوهای به زمین افتاد. چشمانش به سبلان خندید. به چمنزار، به ابرهای پنبهای آسمان، به مادر نگرانش که از گله جا مانده بود، به خبرنگار و به دوربین عکاس. خورشیدِ سحر میتابید. صدای همآواز علفهای خضرایی زیر دندان گوسفندها در همهمه باد ییلاق میپیچید. کوچ کامل شده بود. مادر بیتابِ پیوستن به گله بود. مثل رود که به دریا. چند قدم رفت و ایستاد. چوپان سررسید. دست بر تن نورسیده سایید و فرو کرد در دهان مادر. مادر دوباره برگشت بالاسر برهاش. تن نوزاد را لیس زد. با دست راستش ضربههای پیدرپی بر شکم فرزند زد. بره باید بلند میشد. وقتی برای استراحت نیست. چوپان از هر دو آنها نگرانتر بود. گله دورتر شده. دو دست کمطاقت بره را گرفت و آونگان به سمت گله برد. مادر همراهشان رفت. رود به دریا پیوست. خیال همه راحت شد. «تو کوچ عشایر از این اتفاقها زیاد میافته.» افسر منصورخیاوی، کارمند اداره امور عشایری شهرستان مشگینشهر در استان اردبیل، این را میگوید. ١٢هزار خانوار کوچرو، معروف به عشایر شاهسون، در استان اردبیل زندگی میکنند و ٦درصد کل جمعیت عشایری ایران را تشکیل میدهند. تابستانها به ییلاق میروند و پاییز و زمستان به قشلاق. ١٠درصدِ این خانوارها در قشلاقات مشگینشهر زندگی میکنند و باقی پراکنده در پارسآباد و بیلهسوار و گرمی در شمال استان. برهها در گرمای تابستان تب میکنند و میمیرند. به همینخاطر عشایر پناه میبرند به ارتفاعات و هوایی خنک که از برف سفید سبلان بلند میشود و در تپهها و علفزارانِ پایینتر سرگردان میشود. پیکآپِ اداره امور عشایری حالا از مرز شهر گذشته است. از رودی پُرآب رد میشود و پا میگذارد بر راهِ پر از سنگلاخ. دو پا دارد و دو پا هم از دنده کمکی قرض میگیرد تا جان بگیرد و دامنه کوه را بالا برود. به کجا میرود این راه پروسوسه که آن سرش ناپیداست؟ خیاوی میگوید: «حالا دیگه مثل قدیما نیست. عشایر دشت مغان هفتاد درصدشون دامهاشون رو سوار خودرو میکنن و فقط ٣٠درصد پیاده کوچ میکنن.» قدیمترها که هنوز سازمان امور عشایری هم در کار نبود، عشایر با شتر و اسب و الاغ و قاطر کوچ میکردند. ٤٠روز پیاده میرفتند و ١٠روزی در میان بندها استراحت میکردند و دوباره پا به ارتفاعات میگذاشتند، اما حالا «میانبندها از بین رفتن. روستاییها کشاورزی رو گسترش دادن و تو همه میانبندها محصول کاشتن.» میانبند جایی است میانه قشلاق و ییلاق. عشایر آنجا میماندند تا علفها سر از خاک بیرون بیاورند و تخمشان در دامنهها بپراکند. «اینطوری پوشش گیاهی منطقه هم به هم نمیریزه.» جمعیت عشایر مشگینشهر ٥هزارو٥٠٠نفر است که از ١٦ مسیر به ییلاقات میروند. این مسیرها یکونیممیلیون واحد دامی را به مراتع هدایت میکنند. اداره امور عشایری پیش از شروع فصل کوچ، بولدوزر و گریدر به جان کوه میاندازد و مسیر را برای کوچ عشایر هموار میکند. در مرزهای شمالی کشور جلو «شوروی» ایستادند، به «شاهسون»ها معروف شدند و حالا سومین ایل بزرگ کشور هستند. طبق سرشماری ١٣٨٧، شاهسونها با ٤٣طایفه و ٢٤١ تیره در ١٥٢٧ اوبا (محل زندگی چند خانوار درکنار هم) زندگی میکنند. صفحهکلاچ پیکآپ نفسهای آخرش را میکشد. تپهای را به زور بالا میرود. بوی پشگل میپیچد اندر بوی صفحهکلاچ. رمهای از دور پیداست. آلاچیق نزدیک و نزدیکتر میشود؛ نشانی از حضور انسان در کران کوهستان. پیکآپ در نخستین اوبا نفس راحتی میکشد. پیرمرد به استقبال میآید. قارداشعلی خانزاده است. از طایفه اجیرلو. چند روزه رسیدین حاجآقا؟
- پنج روز. از پنجاه و پنجم بهار اینجاییم. وقتی میرسین اینجا چه کار میکنین اول؟ جای همه تیرهها از اول مشخص است. تکهای از کوه را سالها پیش خریدهاند و هر اوبا در همان تکه ساکن میشوند. وقتی به ییلاقشان میرسند، اول از همه دایرهای حدودا به قطر ١٠متر با ستونهای چوبی و دیوارههای سیمی میسازند و دامها را داخلش محصور میکنند؛ یکسوم برای برهها و دوسوم برای گوسفندها و بزها. بعد آلاچیق را علم میکنند و کومهها را. شب میخوابند به انتظار سحر که نخستین صبح بعد از کوچ آغاز میشود. صبح؛ هر هکتار برای دو گوسفند دستهای خورشید از پشت سبلان بالا آمده و دزدیده به دشت پهناور مغان نگاه میکند. صبحانه آماده است. شیر داغ، کره خالص، پنیر اعلا، عسلِ ناب و بوی نانی که منصوره لحظهای قبل روی ساج پخته. چشمهای سگها سنگین شده از شببیداری. به قواره پلنگ دراز کشیدهاند. چای آماده است. صبحانه آنقدری باید باشد که جانِ خسته رمق کار تا ناهار را داشته باشد. در این اوبا ٣ خانوار ساکن هستند. چند تپه بالاتر از اوبای قارداشعلی. یکی از خانوارها میهمان این اوباست. چند روز دیگر میروند، میهمانان غیرقانونی هستند. چون این اوبا فقط اندازه دامهای دوخانوار دیگر مجوز چرا دارد. طبق قانون سازمان جنگلبای و مراتع، هر هکتار فقط برای ٢ رأس دام قابل استفاده است. بیشتر از این تعداد به محیطزیست ضربه میزند. ازشون اجاره میگیرین برای این چند روز؟ - نه والله. دخترش مریضه تو بیمارستان. ما چون نسبت به بقیه به شهر نزدیکتریم، مهمونشون کردیم تا راحت بتونن سر بزنن بهش. زود میرن. مردها از کومهها و آلاچیقها بیرون آمده و دور هم جمع شدهاند. بحث بر سر آب است. به اینها نرسیده هنوز. داود، لیسانس عمران از دانشگاه آزاد مشکینشهر، رمه خودشان را میبرد به چرا. ایمان خانزاده، تکیه داده به چوبدستیاش: «نیکروز باید بیاد تکلیفمون رو روشن کنه. باید پیداش بشه الآنا.» نیکروز حاجینژاد با پیکآپ خاکستریاش از راه میرسد. صورتش زیر تیغ آفتاب تیره شده و تَرَک بر پیشانی و دور چشمهایش نشسته. سبیل پرپشت زیر بینی پهنش خوش نشسته. سلامی و صبح بخیری و ادامه بحث آب. نیکروز کف دستش را بهشکل درّه گود میکند و نشان میدهد که شیب بالای دره کمتر از شیبی است که به این اوبا میرسد. پس فشار آب کم است و سخت به اینجا میرسد. «بنویسید تا اداره عشایر آن بالا مخزن آب نسازد آب به اینجا نمیرسد. ولی من تلاشم را میکنم.» آرام حرف میزند. انگار درجهان از چیزی مطمئن است که هیچکس جز خودش ازش خبر ندارد. بیش از ٣٠سال است که هفتهای دو سهبار به این ییلاقات میآید. همه را میشناسد و همه او را میشناسند. وینستون قرمز لحظهای از لبهایش جدا نمیشود. اهل رفتن است. تا هر کجا که بشود. پیمانکار خصوصی آبرسانی این منطقه است. از رو و زیر زمینِ ییلاقات خبر دارد. خودش لولهها را زیر زمین کار گذاشته. میخواهد میهمانان تازهوارد را به سرچشمه ببرد. اهل ییلاق به سرچشمه میگویند: چشم. میرویم که چشم را ببینیم. «ساوالان» دستبردار نیست. باد خنک میوزاند به ییلاق، به کومهها و آلاچیقها و به دستگاه ضبط خبرنگاری. پیکآپ نیکروز سرحالتر است. شیبها را راحت بالا میرود. از کنار یک اوبا رد میشود. مردی گلهاش را میچراند در وسعت طربناک دشت و کوه. خانه پدریشان است. هم آدمها و هم گوسفندها. تا پیش از ١٣٤١ که هنوز جنگلها و مراتع ملی اعلام نشده بودند، این دشتها ملوکالطوایفی اداره میشد. قوانین را آقسقّل (ریشسفید) تعیین میکرد و دولت کمترین دخالت را در اداره جنگلها و مراتع داشت، اما کمکم قانونها تصویب شدند و حالا برای همه چیز باید از دولت اجازه و پروانه گرفت. یکی از قانونها میگوید، در هرهکتار فقط دو رأس گوسفند میتوانند بچرند. بیشتر از آن به محیطزیست ضربه میزند و مرتع را از بین میبرد. باد صدای مرد جوان را در هکتارها میپراکند و به گوشِ نیکروز میرساند. چیزی میخواهد انگار. «مشکل آب دارین؟» نیکروز میپرسد. کبکها و بلبلها و گنجشکها هم با مرد همآواز میشوند. - نه. مریضاحوال داریم تو خونه. این داروها رو از شهر میگیری بیاری؟ خریدِ روزانه برای عشایر یکی دیگر از کارهای نیکروز است. بی جیره و بیمواجب. فهرست داروها را از مرد میگیرد و فردا برایت میآورم و خداحافظ. ارتفاع بیشتر شده و شیب زیاد. نیکروز هم از دندهکمکی مدد میگیرد. بالا را نشان میدهد با انگشت اشاره: «اون برفها رو میبینین؟ میخوایم بریم اونجا. چِشم اونجاست.» یکساعتی میرویم. نیکروز حاجینژاد از زندگیاش میگوید و زخمی که مرگ همسرش ٦سال پیش به او زد. ٣٦سال پیش کارمند زندان مشگینشهر بوده اما بعد از ٦سال زندان را رها کرده و به رهاترین جای جهان پناه آورده. آن اوایل راننده جرثقیل شرکتی بوده که آب را از ییلاقات به مشکینشهر میرساندند. وارطان ارمنی، مدیر شرکت، را هنوز بهاد میآورد. بعد از تمامشدن کار آن شرکت، نتوانست دل از ییلاق برکند. وینستون دیگری روشن میکند. «عاشق اینجام.» ساعت ١١ قبل ازظهر است. رمهها به خانه بازگشتهاند. وقت دوشیدن شیر است. همه گوسفندها را داخل دایره میکنند. دونفر دم در میایستند و دونفر مینشینند. ایستادهها یکییکی گوسفندها را هدایت میکنند سمت نشستهها. دونفر دیگر هم بالاسر نشستهها مسئولیت مهار گوسفندها را دارند. با یک دست سر حیوان را میگیرند و با دست دیگر تنش را. دیگ روحی میرود زیر پستانهای گوسفند. هر گوسفند بین ٢٠٠ تا ٢٥٠گرم شیر میدهد. بادِ تند بوی شیر تازه را درهوا میپراکند. زن آنطرف روی ظرفی بزرگتر پارچهای میکشد. شیر را از پارچه صافی رد میکنند. دلال شیر چند ساعت دیگر میآید و شیرها را میبرد. منصورخیاوی میگفت، هر کیلو شیر را ٣هزارتومان میفروشند به دلال، اما دلال هر کیلو را به ٢هزارتومان میفروشد. چطور ممکن است؟ فرآیند پیچیدهای دارد که خیاوی توضیح میدهد: «از مغز شیر خامه میگیرن، از خامه کره میگیرن، از شیری که فقط آبش مونده پنیر میگیرن، از...» قانعکننده است که آنچه از شیر میماند، دوزار هم نمیارزد چه برسد به ٢هزارتومان. آمار سازمان امور عشایری میگوید؛ عشایر شاهسون استان اردبیل سالانه ١٠هزارو٥٠٠ تن گوشت قرمز، ٤٣هزار تن شیر، پنجهزارو٤٠٠ تن پنیر و یکهزارو٥٠٠تن پشم و ١٣هزارو٦٠٠ متر مربع صنایعدستی تولید میکنند. برخی از این عشایر درکنار دامداری به شغل باغبانی و کشاورزی نیز مشغول هستند و تولید مجموعشان ١٥٩هزار تن و دوهزارو٣٠٠میلیارد ریال است. به چشم ییلاق رسیدهایم. نیکروز توصیه میکند کاپشنهایمان را بپوشیم. درهای است بین دوکوه. آب روان از همینجا شروع میشود؛ کمطاقت مثل شیری که بخواهد به دهان نوزاد برسد. سالها قبل همینجا مخزنی ساختهاند که نیکروز میگوید به درد نمیخورد دیگر. روی لولهای دیگر که از دل چشمه بیرون آمده و شاهراه اصلی است، چند تا سنگ بزرگ گذاشتهاند که کسی دست بهش نزند. کودک عشایر راحت میتواند جابهجاشان کند. نیکروز حکایتی از چشمهای دیگر تعریف میکند: قدیمها چشمه پرآبی بوده که سرابیها و خیاویها سرش دعوا داشتند. آخر سر شمشیری میگذارند سرِ چشمه که هرکس خودش را روی آن بیندازد و بمیرد، آب به سمت آنها میرود. سرابی خودش را میاندازد روی شمشیر و میمیرد. «سرابیها هنوز هم از اون آب استفاده میکنن. راسته که جنگ آینده، جنگ آبه. در هرحال اینه وضعیت. تا اینجا درست نشه پاییندست هم درست نمیشه.» نیکروز میگوید مهندس ناظر هم بالاسر کار نمیآورند. «ظلمه.» باد تا کی میوزد؟ برمیگردیم. توی راه چوپانِ رمه در یک دست چوبدستی را گرفته و در دست دیگرش دوربین کَنون سری جی. دوربین حرفهای دست چوپان چه میکند؟ ظهر؛ قیلوله مردان
وقت ناهار است. شیر گوسفندها را دوشیدهاند، شکمشان را هم سیر کردهاند و حالا نوبت شکم انسان است. یکی از غذاهای سنتی شیربرنج است. شیر تازه را میجوشانند، برنج را میریزند توش تا بپزد. غذایی دو مرحلهای است. شیربرنج رقیق را توی بشقاب گود میریزند و میخورند. حین خوردن، زن خانواده شیربرنج مانده در دیگ را دوباره میجوشاند تا شیرش بخار و غلیظ شود. در ظرفی دیگر هم روغن حیوانی را میگذارند وسط سفره. شیربرنج غلیظشده را میریزند توی همان بشقابها، روغن حیوانی را تویش آب میکنند، کمی نمک میزنند و تمام. هیچ زبالهای هم تولید نمیشود. زنها درحضور میهمانان غریبه ترجیح میدهند سر سفره نیایند. مثل نجیبه که پشت کرده بود به سفره و غذا را برای میهمانانش سرو میکرد. یا مثل تازهعروسِ نیکروز که سعی میکرد همه چیز بینقص باشد. زیرسیگاری میآورند. وقت قیلوله. احمد در دبیرستان علوم انسانی خوانده. کنکور هنر شرکت کرده و رتبه ١٠٩ آورده. میخواسته کارگردانی قبول شود در دانشگاه تهران که رتبهاش کفاف نداده و انتخاب رشته اشتباه هم نگذاشته جای دیگری قبول شود. دوسال از کنکورش گذشته و توی این دوسال با انجمن سینمای جوان مشگینشهر ارتباط گرفته است. دارد از ییلاقات و کوه سبلان با همین دوربین کوچک جیوان مستند میسازد. سه دفتر شعرِ آماده چاپ دارد که ناشر از او طلب پول کرده برای چاپش. حالا هم میخواهد دوباره کنکور هنر شرکت کند. «کنکور علوم انسانی هم شرکت میکنم. علوم سیاسی دوست دارم.» دوربینش را دستش گرفته بود که هر وقت نیکروز را میبیند، باتریِ دوربین را به او بدهد تا ببرد شهر و شارژش کند و بیاورد. «روزی ٥٠هزارتومن اجارهاش میکنیم. این دفعه باتریش خالی بود.» باد پیچید لای موهای زیتونیاش. گونههایش صورتی شد. عصر؛ زنها بدون استراحت خمیر عمل آمده و زنها دارند بساط پخت نان را آماده میکنند. فضله خشک حیوان از قبل آماده است. به مقدار لازم میچینند روی تکهزمینی که خالی از علوفه است. چهار سنگِ درشت و تخت را میچینند دورش. ساجِ گرد را میگذارند رویش. کمی نفت و مشتعل میکنن. ساج را میگذارند روی سنگها. گرما به جانش مینشیند. دو زن نشستهاند دوطرف ساج. یکی چانه درست میکند، وردنه میکشد و پهن میکند روی ساج. دیگری میپزد و نان را پشتورو میکند و حواسش است که نان نسوزد. یکی روسری سبز سرش کرده و دامن بنفش به پا، دیگری روسری آبی و دامن سیاه. زنهای ییلاقات تُرک، روسری را از روی دهانشان رد میکنند و زیر چانه گره میزنند. رو میگیرند درپهنهای که هیچ حصاری ندارد. ناهار به قدر کفایت سنگین بود اما بوی نان تازه که آمیخته بود، در بوی نعنای کوهی و کاکوتی و آویشن کوهستان، دلچسبترین بوی جهان است. پنیر اعلا هم که باشد، ضربالمثل تُرکی میآید به زبان میزبان: گوردون یِمَک، نه دِمَک (وقتی چیز خوردنی هست، شک نکن و بخور). چشم. دامها آماده رفتن به چرای دوم هستند. درچند ردیف منظم پشتسر هم راه میروند. چه نظمی دارند در بدایت زندگی، اما میزبان میگوید: برای اینکه گرمشان نشود و کلهشان باد نکند، پشت سر هم میایستند و سرشان را در سایه جلویی قرار میدهند. گوسفند اول هم هرچند دقیقه جایش را به یکی دیگر میدهد. مغرب و شام؛ زندگی بدون زباله تولید زباله درمیان عشایر صفر است. مثل درصد بیکاریشان. قدیمترها از گون کوهی برای سوخت استفاده میکردند اما اخیرا برایشان کلاس آموزشی برگزار کردهاند تا از سوخت فسیلی استفاده کنند و گونها سر جای خودشان بمانند. دورریز نان برای مرغ و خروسهاست. دورریز غذا برای سگها. هیچ پلاستیکی در گستره پاکِ ییلاق دیده نمیشود. خیاوی میگوید: «خوشبختانه همه بچههایشان باسواد هستند و درباره مسائل زیستمحیطی آموزش میبینند.» بچهها کجایند؟ - وقت امتحاناشونه. چند روز دیگه میان. بچههای عشایر بسته به محل تحصیلشان در قشلاق، توی یک خانه درکنار هم زندگی میکنند. چندتاییشان که مدرسه نمیروند یا امتحانهایشان تمام شده، آمدهاند ییلاق. نشستهاند در آلاچیق پدربزرگ و به داستان ازدواجش با مادربزرگ گوش میدهند. مادربزرگ میگوید: «شنیدم که از این شاخه میپریده به اون شاخه درخت. بچهمحلها ازش پرسیده بودن چرا با دمت گردو میشکنی؟ گفته بود پدرم رفته برام خواستگاری کنه.» پدربزرگ قهقهه میزند در ٧٠سالگی: «٢٠سالم بود.» عروسیشان را همینجا گرفته بودند. همانموقع که با شتر یک هفته میکوچیدند تا به اوبا برسند. پیرزن روسری را از جلو دهانش کنار میکشد. هوا به تاریکی رو میکند. چراغ پیکنیکی را روشن میکنند. پیرزن یاد روز عروسی میکند: «دو دست عاشق آورده بودن. اسبهای خوشگل. من و دوماد سوار اسب شده بودیم. جلومون حیوون سر بریدن.» چیزی از شعراشون یادت هست؟
- آره. خود این هم میخوند برام. میگفت: سن منیم سن، من سنین، اوزگه خیال ایلمه. (تو مال منی، من مال تو، خیال دیگری را به سرت مکن.) منم براش میخوندم: چوبان گتمه، آپار منی، ایتین بتر دی، قاپار منی. (نروای چوپان، مرا هم با خودت ببر، سگت ترسناک است، گازم میگیرد.) چوپانها با بره آمده بودند جلو اسبها و انعام خواسته بودند. گفته بودند اگر انعام ندهید، بره را قربانیِ عروسی میکنیم. «پول دادیم. رد شدیم. هفت تا دیگ گنده غذا درست کرده بودن.» پیرمرد هم یاد سیبی میافتد که پرت کرده بود برای بچهها حین آمدن عروس و خورده بود به سر یکیشان. صدای سگها حمله میکند به شب. کوهها به ماه پناه دادهاند. جانها خستهاند. ناله خسته گوسفندها و بزها خبر از پایان روز میدهد. وقت شام است. آلاچیقی برای میهمانها آماده کردهاند. میخواهند برای شام بّرهای سر ببرند. با اصرار به جوجهخروسی رضایت میدهند. شام آبگوشتِ مرغ است. آب مرغ را میریزند توی کاسه. نان خشککرده را ترید میکنند. نوبت گوشت جوجه است. مرد گاز اول را میزند. گوشت نپخته است. شرم سرخ بر صورت گِرد زن پدیدار میشود. میگوید هنوز به آب اینجا عادت نکرده. انگار دیرپز است. یکدفعه همه جا ساکت میشود. تنها صدا عوعو ترسناک سگان گله است که به هیچ انسان و جانور دیگری رحم نمیکنند. صدای سرفه از بیرون آلاچیق میآید. مهدی میگوید گوسفند است. احتمالا جگرش زخمی است. نگران است که مبادا تب کند و بمیرد. همین امسال ١٥ تا از گوسفندهایشان تب برفکی گرفتند و مُردند. خسارتِ ٦میلیون تومانی. خب چرا واکسن نزدید؟ - واکسن گیر نمیاد. رفتیم اداره ولی سخت پیدا میشه. حاجکریم پی حرفها را میگیرد: شصتم بهار رسیدیم اینجا. هرسال پنجاهوپنجم میرسیم. امسال «منافع طبیعی» مانع شد و تب برفکی هم وضعمونرو به هم ریخت. آمپول هم دورت بگردم زدیم ولی دیر شده بود. ما عشایریم. پدرامون توی گودی ردپای شتر آب خوردن. با شوروی جنگیدن. الان ایران قوی شده الحمدالله، باید به ما کمک کنه دولت. چشمها نای پلکزدن ندارند. باید خوابید. ساعت به ١٠ نرسیده است. حاجخانم برای بچههات لالایی چی میخوندی؟ شعراش یادته؟ زبان خجل راه بر آواز میبندد. مرد پیر میخواند به جایش: قاپیدان بیری گلدی/ اوزومون نورو گلدی/ بو آرخی کیم باغلادی/ [آی اوغلاننار] سویی نه گوزل دورو گلدی (یکی از در تو آمد/ نور چشمانم آمد/ این جوی آب را که بست/ [آی پسرها] که آبش چنین زلال آمد) لای لای چاللام یاتا سان/قیزیل گوله باتا سان/ دوشیینده گول بیتر/ یورقانیندا بنفشه
(لای لای میخوانم که بخوابی/ غرق گلهای محمدی شوی/ در تشکت گل میروید/ در لحافت بنفشه)
چوپان هم به آواز میآید: گدین دیین خان چوبانا/ گلمسین بو ایل مغانا/ آپاردی سللر سارانی...
(بروید به خانچوپان بگویید امسال به مغان نیاید/ سیل سارا را با خود برده است...) آوازش در عمق شبِ سرد میپیچد. دریچه سقف آلاچیق را باز میکنند. ستارهها میریزند و میافتند لای گل و بنفشه. ۴۷۴۷
کلید واژه ها: عشایر -
یکشنبه 23 خرداد 1395 - 09:26:34
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]
صفحات پیشنهادی
جیران در لیست گونههای منقرض شده استان اردبیل/شکارچیانی که زندگی آهوان دشت مغان را چپاول کردند
جیران در لیست گونههای منقرض شده استان اردبیل شکارچیانی که زندگی آهوان دشت مغان را چپاول کردند جمعیت آهوان دشت مغان اردبیل به دست چپاولگران عرصه شکار به نابودی رسید و هم اکنون مسئولان درصدد احیای این گونه هستند به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان حیوانی سریع بازندگی عشایر بختیاری توسط عکاسان چهارمحالی به تصویر کشیده شد
مدیر خانه عکاسان حوزه هنری چهارمحال و بختیاری زندگی عشایر بختیاری توسط عکاسان چهارمحالی به تصویر کشیده شد شناسهٔ خبر 3673083 - سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰ ۲۶ استانها > چهارمحال و بختیاری شهرکرد- مدیر خانه عکاسان حوزه هنری چهارمحال و بختیاری گفت عکاسان حوزه هنری چهارمحال و بخعکس/ شرایط زندگی عشایر منطقه ارسباران (قره داغ)
عکس شرایط زندگی عشایر منطقه ارسباران قره داغ كوچ نشینی كهن ترین شیوه زیست بشر است كه پابرجا بودن آن تا عصر حاضر از بزرگ ترین جاذبه های این شیوه معیشت است عشایر به شیوه ای جذاب و باورنكردنی طی قرن ها وسال های طولانی اقدام به حفظ سنن و آداب و رسوم گذشته خود نموده اند و این اصالارائه خدمات بهداشتی درمانی رایگان به عشایر فاروجی - پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج سازندگی
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج سازندگی مسئول بسیج سازندگی فاروج هدف از برگزاری این طرح را خدمت رسانی و محرومیت زدایی در جامعه عشایری عنوان نمود و گفت به مناسبت 15 خرداد و سالروز رحلت امام ره بسیج جامعه پزشکی فاروج با همکاری بسیج سازندگی و اداره عشایری شهرستان به منطقه عشایتوسعه زیرساخت های گردشگری در مشگین شهر/ استقبال گردشگران از جاذبه های زندگی عشایری و بوم گردی
رئیس میراث فرهنگی شهرستان مشگین شهر گفت با توجه به رشد و رونق صنعت گردشگری در دو سال اخیر توسعه زیرساخت های گردشگری در مشگین شهر ضرورت دارد به گزارش خبرگزاری تسنیم ازمشگین شهر شهروز حیدری عصر امروز در جلسه اقتصاد مقاومتی در مشگین شهر اظهار داشت در حوزه گردشگری اقتصاد فرهنگویدئویی فوق العاده از زندگی بدون مغز (فیلم)
ویدئویی فوق العاده از زندگی بدون مغز فیلمزندگی بدون رحم و تخمدان
البته دکتر فاطمه سروی جراح و متخصص زنان و زایمان و فلوشیپ نازایی در پاسخ به این پرسش که چرا طی سالهای اخیر عمل برداشتن رحم بویژه از 40 سال به بعد بسیار شایع شده است به جامجم میگوید رواج بالای عمل درآوردن رحم از یکسو به دلیل افزایش بهداشت باروری و توجه به بهداشاقدامات جهادی برای داشتن زندگی شاد
زندگی شما همین لحظه ای است که در آن زندگی می کنید پس از آن لذت ببرید زندگی شما همین لحظه ای است که در آن زندگی می کنید پس از آن لذت ببرید هر کاری که انجام می دهید صرف نظر از نوع و شرایط آن سعی کنید بر آن تمرکز کافی داشته باشید و آن را با علاقه انجام دهیدمرد 58 ساله به 5 بیمار زندگی بخشید
مرد 58 ساله به 5 بیمار زندگی بخشید اهدای اعضای بدن پیرمرد 58 ساله تبریزی موجب بازگشت به زندگی پنج بیمار نیازمند شد خبرگزاری ایرنا اهدای اعضای بدن پیرمرد 58 ساله تبریزی موجب بازگشت به زندگی پنج بیمار نیازمند شد اعضای بدن این مرد که به دچار سکته مغزی شده بود روز شنبه پس از رضایتزندگی با یک بیمار اسکیزوفرنی
روان گسیختگی یا اسکیزوفرنی یک اختلال روانی است می خواهیم از بیماری صحبت کنیم که بیمار در مواجه با این اختلال دچار ازکارافتادگی فرایندهای فکری و پاسخگویی عاطفی ضعیف می شود و کم کم در عملکرد اجتماعی یا شغلی دچار اختلال می شود اگر در کنار این بیمار در یک خانواده زندگی می ک-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها