واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: انتخاب درست
احساس بيهودگي ميكنم، هيچوقت فكر نميكردم تو اين مقطع متوقف بشم. تصورم از آيندهام يك خانم دكتر بود. كسي كه تدريس ميكنه، تحصيل ميكنه و مفيده...
نویسنده : مريم رضوي
«احساس بيهودگي ميكنم، هيچوقت فكر نميكردم تو اين مقطع متوقف بشم. تصورم از آيندهام يك خانم دكتر بود. كسي كه تدريس ميكنه، تحصيل ميكنه و مفيده. باورت نميشه چقدر بهت حسوديم ميشه. خوش به حالت كه ازدواج نكردي. كار منم شده از صبح تا شب سر و كله زدن با دوتا بچه شيطون. تو بهترين تصميم رو گرفتي...»
چيزي نميگويم. آنقدر صداي بازي و بحث و بدوبدوهاي دوتا پسرش بلند است كه صدا به صدا نميرسد، ميرسيد هم چيزي براي گفتن نداشتم. در برابر درد دلهاي سودابه حرفي ندارم. چه بگويم وقتي ميدانم آنقدر خودش را بدبخت و حيفشده ميداند كه من هر حرفي بزنم بد تعبير ميكند. نگاهي به كتاب باز جلوي رويم مياندازم و فكر ميكنم واقعاً وضعيت امروزم اينقدر افسوس و غبطه خوردن دارد؟ پس چرا من خوشحال نيستم؟ انتخاب من درستتر بود يا انتخاب سودابه؟ من كه مجرد ماندم و به قول او پيشرفت كردم و تا يكي دو سال ديگر دكترايم را ميگيرم موفقترم؟ يا او كه بعد از ليسانس ازدواج كرد و بچهدار شد؟ مجرد ماندن انتخابم بود.
آنقدر درگير درس و كار شدم كه فرصتي براي مسائل ديگر باقي نماند. با اين حال گمان نميكنم من انتخاب درستتري كرده باشم. ياد حرف مادرجانم ميافتم. يكروز كه آمده بود خانهمان و ديده بود من همهاش سرم توي كتاب است گفت: «هرچقدر هم درس بخوني آخرش بهترين چيزي كه ازت ميمونه، اوني كه بايد همه رو خرجش كني، يه بچه است. يه تربيت درست و حسابي. يه آدم حسابي.»
فكر ميكنم شايد همه آن سالهايي كه به بهانه جور كردن براي نپذيرفتن خواستگارها گذشت، به اميد و آرزوهاي شغلي و تحصيلي، به دويدن براي آدم حسابي شدن، ميتوانست خيلي آرام و دوستداشتني صرف ساختن يك خانواده و تربيت بچههايم شود. وقتي ميگويم بچههايم خندهام ميگيرد. تصورش هم برايم دور و مسخره ميآيد.
دوباره ياد حرفهاي سودابه ميافتم و خودم را به جاي او فرض ميكنم. فكر ميكنم اگر ازدواج كرده بودم الان به جاي كتاب درسي خودم، كتاب «بنويسيم» كلاس اول توي دستم بود و با يك بچه كلاس اولي سروكله ميزدم تا الفبا را ياد بگيرد.
سعي ميكنم به سختيهاي زندگي مشترك فكر كنم به محدود شدن و از دست رفتن زمان، به همهاش براي ديگري بودن. به خودم ميگويم: «تو كار درست رو كردي، ازدواج هم هر وقت اراده كني هست، دير نميشه.» يكي توي مغزم فرياد ميزند: «كي ديگه؟ داري 30 رو رد ميكني!»
خندهام ميگيرد؛ هر بار كه خواستگاري را رد ميكنم، مامان با خنده و مهرباني ميآيد و ميگويد: «پير شدي هيشكي بهت نگفت مامان.» و من ميخندم، بلند و بلندتر ميخندم تا كسي متوجه نشود چقدر پشيمانم براي از دست رفتن فرصتهايم...
«از نظر من تو حيف نشدي، انتخابت درستتر بود»؛ اين را مينويسم و پيامك ميكنم براي سودابه...
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۳ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]