واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا آنلاین: زن جوان چهار شبانه روز از خانه فراری شده بود. شیرین از شهرستان به مشهد آمده و در خانه یکی از دوستان قدیمی اش مخفی شده بود.شوهرش فرهاد به دنبالش آمده بود، نه برای اینکه بگوید دلتنگ او شده و چرا خانه و زندگی ات را ترک کرده ای...! فرهاد می گفت من برای طلاق حرفی ندارم، تو باید شرطی که گذاشته ایم را عملی کنی. با اعلام شکایت فرهاد ماموران کلانتری۱۶ مشهد همسر او را به کلانتری هدایت کردند. شیرین به ماموران گفت: حاضرم جانم را بدهم ولی حتی یک لحضه با این مرد بی معرفت روبه رو نشوم. او که گویا از گذشته به دنبال کسی می گشت تا پای درددل هایش بنشیند و به حرفایش گوش دهد، سفره پر غصه زندگی اش را برای ماموران باز کرد و ادامه داد: ازدواج اولم به شکست انجامید و از شوهرم طلاق گرفتم. آن زمان چوب اعتماد به عمه ام را خوردم. پسرش معتاد به مواد مخدر صنعتی شیشه بود. یک سال نامزد بودیم. جانم را به لبم رسانده بود. او با پررویی هر چه تمام می گفت برو برایم شیشه بخر. با پشتیبانی خانواده ام، طلاق گرفتم. مادرم شرایط را طوری فراهم می کرد که با کلاس های ورزشی و تفریحی بتوانم گذشته ام را فراموش کنم. زن جوان افزود: طلاق من سر زبان فامیل افتاده بود و هرکس نسنجیده حرفی در این رابطه به من می زد. در وضعیت روحی بدی قرار گرفته بودم. دنبال فرصتی می گشتم، ازدواج کنم. روی نصیحت های دلسوزانه پدرم پا گذاشتم. خاطرخواه پسر برادر همسایه مان شدم. زن همسایه رابط ما بود. از برادرزاده شوهرش تعریف می کرد. موضوعی که باعث شد وابستگی احمقانه ای به این مسئله پیدا کنم، اسم من و این پسر بود...! «شیرین و فرهاد.» شیرین گفت: موضوع را به مادر و پدرم اطلاع دادم اما خانواده ام با این ازدواج مخالف بودند. پدرم می گفت درست است که یک بار شکست خورده ای اما خودت را این قدر خوار و ذلیل نکن. پدرم بعد طلاق از همسر اولم برای من یک خانه خریده بود. حدود هفت ماه با پدر، مادر و خواهرم درگیر بودم. از طرفی زن همسایه هم شرایط را جور می کرد تا هر موقع اراده کنم، فرهاد را ببینم تا اینکه با سماجت های من این ازدواج نحس سرگرفت. وی ادامه داد: پدرم گفته بود در صورت سرگرفتن این ازدواج دیگر کمکی به من نخواهد کرد اما این تهدیدها فایده ای نداشت و من پا به خانه شوهر گذاشتم. خانه شیرین و فرهاد. فرهاد می گفت یکی از دوستانش به او قول داده با هم شرکتی تاسیس کنند اما یک سال گذشت و او بیکار بود. در این مدت با کمک های برادر و پدرشوهرم زندگی مان را اداره می کردیم. تا اینکه یک روز خبر آوردند پدرم فوت کرده است. با اینکه او مشکل کبد داشت اما خانواده ام مرا مقصر می دانستند. بعد از مرگ پدرم فرهاد می گفت کار شرکت جور نشده و از طرفی خانواده اش از این وضعیت خسته شده بودند. او تصمیم داشت یک دستگاه مینی بوس بخرد و در این میان اصرار داشت تا خانه ام را بفروشم. ابتدا زیر بار نمی رفتم اما با اصرار و وعده اینکه سند ماشین را به نام من می زند، تن به فروش خانه دادم. مقداری از پول فروش خانه را یک خانه نقلی خریدیم و بقیه اش را هم بند مینی بوس کردیم. زن جوان تصریح کرد: سه سال از این ماجرا گذشت اما فرهاد نه تنها با ماشین سر کار نرفت بلکه بعد از این مدت ماشین را هم فروخت و پولش را به باد داد. عذاب می کشیدم ولی دم نمی زدم. می ترسیدم چیزی بگویم چون جایی نداشتم بروم. تا اینکه روزی متوجه شدم این فرهاد نامرد به من خیانت می کند. دیگر نمی توانستم وضعیت را تحمل کنم. فرهاد می گفت این زن پولدار است و اگر اجازه بدهم با او محرم شود، وضع مالی مان خوب خواهد شد. با سخت گیری های من حاضر شد، طلاقم بدهد. البته به این شرط که طلاهایم را به او بدهم و از مهریه ام هم بگذرم. با مادر و خواهرم تماس گرفتم و آن ها برای گرفتن حق و حقوقم حاضرشدن به من کمک کنند. اگر با پدر و مادرم همدل بودم و احترام آنان را زیر پا نمی گذاشتم، هیچ گاه به این بلا دچار نمی شدم. خبرنگار: امیر محصل
یکشنبه ، ۲۶اردیبهشت۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهرآرا آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 109]