تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين سخن، كتاب خدا و بهترين روش، روش پيامبر صلى‏لله‏ عليه ‏و ‏آله و بدترين ام...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803066254




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفتگو/ بی قراری های همسر آزاده ای که در اسارت حافظ قرآن شد - پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران


واضح آرشیو وب فارسی:آزادگان ایران: بی تردید می توان این بانو را قهرمان گمنام اسارت نامید، کسی که صبر و انتظار را به متانت پیوند زد تا حریم خانه از گزند مصون بماند.خبرنگار پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : گفتگویی خواندنی و آموزنده با یکی از بانوان انتظار سال های اسارت سرکار خانم خورشید شیخ لر همسر آزاده جانباز حسین شیخ لر که ۱۰ سال در اسارت بودند انجام داده است.  بی تردید می توان این بانو را قهرمان گمنام اسارت نامید، کسی که صبر و انتظار را به متانت پیوند زد تا حریم خانه از گزند مصون بماند. هم بازیِ کودکی هم بازی دوران کودکی ام بود. حالا بعد سال ها، تصمیم گرفته بود، همسفر زندگیم شود. دوران کودکی، پسر دایی با من مهربان تر از بچه های دیگه بود. ۲۴ ساله بود؛ من هم ۱۵ سال. زمان زیادی از بچگی می گذشت، ولی باز وقتی اسم خواستگاری پیش اومد، حس همون دوران کودکی اومد سراغم. پدر و مادرم تاکید زیادی رو ایمان و اخلاقش داشتند. بحث آشنا بودنش هم تایید دیگه ای بود رو این انتخاب. ۱۲ فروردین ۱۳۵۹ عقد کردیم. روز انتخابات ریاست جمهوری هم بود. بعد از این که رای دادیم، توی خونه مراسم جشن گرفتیم. بعد از سه ماه پدرم به حسین گفت بهتره رفت و آمدها کم بشه و دست زنت رو بگیری ببری خونه ی خودت. البته چون شرایط آقا داماد مهیا نبود، تو یکی از اتاق های خونه خودمون زندگی رو شروع کردیم. اوایل زندگی چیز زیادی از خونه داری نمی دونستم. قبل ازدواج درس می خوندم، اما بعدش مجبور شدم درس رو رها کنم و بشم زن خونه. خوبی همسایگی با مادرم این بود که باعث شد زیادی سختی زندگی به چشم نیاد. کمک می کرد و نمی گذاشت سختی زیادی بکشم. روزهای دوری تهران اوایل انقلاب شرایط عادی نداشت. حسین به خاطر این که پاسدار بود، هر شب آماده باش بود و خونه نمی اومد. ابتدای زندگی کلی آرزو داشتم. دوست داشتم با همسرم برم گردش و مسافرت. ولی کارش، فرصت با هم بودن رو گرفته بود. تمام رویاها و آرزوهام مثل یک بغض، اول زندگی برام موند. در کنار ناامنی های تهران، شلوغی های کردستان هم حسابی حسین رو درگیر کرده بود. دائم مأموریت می رفت و مشغله داشت. بجز روز عروسی، دیگه احساس یه نوعروس رو نداشتم. حسین رو خیلی کم می دیدم. دلخوشیم پدر و مادرم بودن که سعی می کردن لحظه هایی که همسرم نبود رو جبران کنند. منتظرِ دیدار شهریور ۵۹ ، حسین رفت قصر شیرین. قول داد که وقتی برگرده کمی پیشم بمونه و جبران کنه. خیلی ذوق زده شدم. گفتم وقتی برگشت، انگار تازه وارد این زندگی شدیم. دوباره از روز اول زندگی رو شروع می کنیم. با خودم هزار تا نقشه می کشیدم. تو دلم خیلی رویا و آرزو داشتم. قرار شد وقتی رسید قصر شیرین باهام تماس بگیره. نزدیک یه هفته از ماموریتش می گذشت ولی خبری نبود. اولاش فکر کردیم به خاطر اوضاع نابسامان شهرهای مرزی عادی باشه. ولی وقتی بی خبری به دو ماه کشید دلم گواه حادثه بدی رو داد. نتونستم تو خونه بشینم. رفتم سپاه، هر جا که می شد خبری ازش بگیرم مراجعه کردم، ولی همه جا جواب سربالا می دادند. ناامید بودم. می خواستم بشکنم. احساس می کردم تمام آرزوهام بوی خاک گرفته. کسی توجهی به دل نا آرامم نمی کرد. نمی دونم شاید نمی خواستن بیشتر از این غصه دار شوم. نوعروس ثانیه ها، ساعت ها، روزها، بدون خبری از حسین برایم تلخ می گذشت. پیش خودم می گفتم نکنه خدا هم منو فراموش کرده باشه. اگه هنوز نگاهش بهم هست چرا بیقراری و آشفتگی هام رو می بینه ولی هیچ خبری از همسرم نمیشه. خودم رو تو اتاقی محبوس کرده بودم. کارم شده بود مرور خاطرات کوتاهِ با حسین بودن. هنوز هم نوعروس بودم. شاید در بین چهار ماهی که رفته بودیم زیر یک سقف، با همسرم تنها یک ماه زندگی کرده بودم. بقیه روزها اون ماموریت بود و من هم خانه مادرم. کم کم داشت بی خبریم به دو سال می کشید. این قدر اشک و زاری کرده بودم که چشمام تار شده بود. حوصله زندگی رو نداشتم. دلم هر لحظه از خدا آرزوی مرگ می کرد. ولی در میان ناامیدی ها بالاخره جرقه هایی از نور برام ایجاد شد. یکی از اقوام یک روز اومد دم خونه و با هیجان و دستپاچگی گفت از رادیو مصاحبه ی حسین رو شنیده که گفته اسیر شده. نمی دانستم باید باور کنم یا نه. هزار تا فکر تو ذهنم رد شد. اول فکر کردم این یه نقشه است تا کمی امید وار شوم. اما چند تا از نزدیکان و اقوام هم تایید کردن که مصاحبه رو شنیدند. خیلی خوشحال بودم. همه ی خانواده خوش حال بودیم. سریع رفتم سپاه تا اخبار دقیق تری بگیرم. اون جا گفتن باید منتظر باشی تا هلال احمر نامه ی همسرت رو بیاره. اگه اومد نشون می ده که مصاحبه حقیقت داشته. کارم شده بود از صبح زود منتظر زنگ خونه بشم تا شاید پستچی نامه ای از حسین بیاره. شاید لحظه های من، تو اون زمان، فقط تو انتظار ختم می شد. بالاخره بعد حدود دو ماه تردیدهایم به واقعیت پیوست و نامه حسین با یه عکس تکی برامون رسید. خیلی خوشحال شدیم. به آینده امید پیدا کردیم. لااقل می دانستم انتظارم بی هدف نیست. دیگه از اون روز جنس دعاهایم عوض شد. نذر و نیاز می کردم که مجروح نشده باشه. خدایی نکرده دست و پا نداشته باشه. تا اون روز فقط می خواستم برام روشن شه همسرم چی شده. زنده است یا نه. ولی حالا هر دقیقه یه خواسته جدید داشتم. دلخوش به آمدن بعد این که دلم کمی از حسین آرام گرفت، وسایل خونه رو جمع کردم و اومدم پیش خانواده ام زندگی کردم. از نظر مالی خانواده پشتیبانم بودند. حقوق همسرم هم بود. حدود ۲۵۵۰ تومن. نصفش رو برمی داشتم و بقیه رو به پدر شوهرم می دادم. خدا رو شکر نسبت به بقیه خانواده های اسرا وضعیت بدی نداشتم. نه اجاره ای می دادم نه بچه ای بود که بخوام سختی های بزرگ کردنشو تحمل کنم. همیشه دل خوش می کردم به وقتی که حسین میاد و این همه اندوه و سختی جبران می شد. حافظ قرآن شد هر هفت، هشت ماه نامه های حاجی می اومد. برام از دلتنگی هایش می نوشت، البته زیاد طولانی نبود. ولی همون چند خط یه دنیا می ارزید. برامون از اتفاقات اردوگاه می گفت؛ دوستانی که داره. یک دفعه خبری داد که خستگی سال های انتظار تا حدودی کم شد. با کمک دوستانش حافظ قرآن شده بود. همین که تونسته بود با شرایط خودش رو وفق بده، خیلی خوب بود. سعی می کردم بیشتر تشویقش کنم تا شکنجه و آزار و اذیت ها نتواند در روحیه اش تاثیر بگذارد. از ازدواج بچه های فامیل می گفتم یا کوچولوهایی که تازه متولد می شدند. خیلی دلم می خواست در کنار حرف های روزمره، کمی هم از غصه ها و افسوس های زندگی بنویسم. ولی شرم و حیا اجازه نمی داد. حسین همیشه توصیه می کرد به جز مطالب عادی چیز دیگه ای نفرستیم، چون که که اسباب اذیت و آزار شون توسط بعثی ها ایجاد می شد. عراقی ها از مسائل خانوادگی اسرا برای شکنجه بیشتر سوء استفاده می کردند. دیگه مجبور بودم به همین چند خط قناعت کنم و حسرت ها و آه های زندگیم رو مثل یک بغض نگه دارم. فقط و فقط به عشق معامله ای که با خدا کرده بودم، صبر می کردم و در برابر ملالت ها زانو نمی زدم. یقین داشتم که خدا از حرف های ناگفته ی قلبم با خبره و بالاخره یه روز ثمره این سختی ها رو می بینم. عازمِ جبهه شدم پدر و مادرم خیلی اصرار کردند تو فرصتی که ایجاد شده درسم رو ادامه بدم، اما اصلاً دلم به درس خوندن نمی رفت. از طرفی حوصله ام از بیکار تو خونه نشستن و اشک ریختن هم سر می رفت. به پیشنهاد دوستام عضو بسیج شدم. فضای جدیدی بود. برای رزمنده ها آذوقه تهیه می کردیم. کارمون شده بود بسته بندی وسایل مورد نیاز جبهه مثل نخود، لوبیا و برنج و… توی کلاس آموزش قرآن و معارف هم شرکت می کردم. روحیه کسلم کم کم داشت رنگ دیگه ای به خودش می گرفت. البته همه این فعالیت ها، بهانه ای بود تا کمتر غم دوری حسین رو بخورم. چند ماهی از حضورم در بسیج می گذشت که یک روز فرمانده مون گفت قراره یه عده از خواهران فعال، به جبهه اعزام شوند. بدم نمی اومد باهاشون برم. هر طوری بود، پدر رو راضی کردم. قرار شد مادر با دایی صحبت کنه و رضایت آنها رو هم بگیره. بالاخره توافق شد که منم برم. احساس خوبی بود، حس افتخار. فکر می کردم برای وطنم دارم کاری انجام می دهم. یک ماه بیشتر اهواز نبودیم. دستور اومد که شرایط زیاد برای حضور خانم ها در خط مساعد نیست. گروه ما هم برگشت. تجربه خوبی بود برای این که کمی از سختی های حسین و امثال اون رو بتونم حس کنم. از آرامش و آسایشم بزنم و برم جایی که می شد از نزدیک سختی ها و زجر هایی که رزمندگان کشیدند رو درک کنم. زخمِ زبان  روزگار در پی هم می گذشت. توی این ایام که در اوج نوجوانی به پای همسرم نشسته بودم و روزهای مبهمی را سر می کردم، عده ای از اطرافیان هم جواب صبر و متانت من رو جور دیگری تلافی کردند. به جای این که مرهم زخمم باشند، شروع کردند به تهمت ناروا زدن. روزی نبود که حرف جدیدی پشت سرم نباشه. خانواده ام بیشتر از همه ناراحت و دلگیر بودند. یک بار می گفتند شوهرش اسیر نشده که، افتاده زندان. یه روز دیگه شایعه می ساختن که طلاق گرفتم و با یکی دیگه قصد ازدواج دارم. به خاطر این تهمت ها شب ها اصلا خوابم نمی برد. فقط کابوس می دیدم. حرف و حدیث های یه عده آدم از خدا بی خبر داشت دیوونم می کرد. نگران پدر و مادرم بودم. پدرم چهره اش شکسته تر شده بود و مادرم هم موهایش سپیدتر. تنها چیزی که باعث آرامش می شد راز و نیاز با خدا بود. از خدا می خواستم که خودش جواب این شایعه سازا و تهمت زن ها رو بده. درد این مصیبت و لکه دار کردن آبروی خانواده ام از اندوه اسارت حسین بیشتر بود. امید به خدا داشتم که بالاخره این شب به سر می رسه. خبر آمد شوهرخواهرام ارتشی بودن و از اخبار جبهه و جنگ خبر دقیق داشتند. می گفتند قراره یه توافق صورت بگیره و جنگ تمام شه. سال ۶۷ امام خمینی;، قطعنامه رو پذیرفتند و آتش بس اعلام شد. امید داشتم بالاخره شب های سیاه تمام می شود و انگار آهسته آهسته داشت آرزوهایم رنگ می گرفت. وقتی دلم از حرف نامردای روزگار می گرفت و غمگین می شدم، فقط به شوق چنین روزایی صبر می کردم. حسین آزاد شد مرداد ۶۹ فرار رسید. زمانِ پایان دلتنگی ها بود. اخبار اعلام کرد قرار مبادله اسرا صورت بگیره. پر از حس پرواز بودم. هر روز منتظر خبری از آزادی اسرا بودم. یک روز مهمونی داشتیم، منتظر اومدن اقوام بودیم. تو حیاط جمع شدیم. یه دفعه صدای جیغ خواهرم از خونه اومد. همگی دستپاچه و نگران دویدیم به سمت اتاق. خواهرم بیهوش افتاده بود روی زمین. سریع روی صورتش آب پاچیدم. کمی که چشم باز کرد، بلند داد زد: «حسین، حسین»، متعجب بودیم. حرف هایش نامعلوم بود. کمی آب قند دادم. حالش که بهتر شد با صدای لرزان گفت: «خواهر؛ الان رادیو اسم حسین آقا رو اعلام کرد که آزاد شدن.» با این خبرِ خواهرم، نوبت من بود که از حال برم. وقتی هم به هوش آمدم، چهره ی گریان خانواده رو دیدم که اشکِ شوق می ریختند. به مناسبت آزادی حسین مهمونی ترتیب دادیم. همهمه ای بود. از هر جا برای تبریک می آمدند. هنوز حسین نیامده بود و این قدر استقبال کننده داشت. دیدار تازه شد اوایل شهریور بود. یک شب اطلاع دادن حسین رو به همراه چند تا دیگه از اسرا آوردند، پادگان مقداد. همه برادرام به سرعت رفتن اونجا. همسایه ها و اطرافیان رو باخبر کردیم. ساعت ۱۱ شب بود. خیابان های اطراف خونه ما مملو از جمعیت بود. خواب به چشم کسی نمی اومد. ماشینی که حسین داخل آن بود، وارد کوچه شد. مردم دورش رو گرفته بودند و نمی توانست بیاد داخل. شوهر خواهرم رفت و حسین رو از ماشین پیاده کرد و رودوشش آورد. به دم خونه که رسید، به بغلش افتادم و های های اشک ریختم. تمام خاطرات تلخ روزهای دوری جلو چشمم رژه می رفت. از لحظه های دلتنگی و حسرت، تا تهمت های ناجوانمردانه اطرافیان. می خواستم بهش بگم خیلی از آدم هایی که امشب دورت رو گرفتن، دیروز در نبودت چه بلاهایی سر همسرت آوردند. خدا چه زیبا با بازگشت حسین جوابشون رو داد. هر چه بود به خدا واگذارشون کردم و روز قیامت. صدای زندگی پیچید کمی از تکاپو و هیجان روزهای اول آمدن حسین که کم شد، فرصتی پیش آمد تا بیش تر با او حرف بزنم. بگم که چه قدر تو این سال ها دلم هواش رو کرده بود. یه حقیقت تلخ در خصوص همه اسرا وجود داشت. اون هم اعصاب ضعیف و حساسشون به خاطر شکنجه های دوران اسارت بود. شاید انتظار این رفتارهای تلخ رو نداشتم. ولی درکش می کردم. همین که کنارم بود و تکیه گاهی داشتم، خدا رو شکر می کردم. تصمیم گرفتم بچه دارشویم. شاید آمدن یک کوچولو می توانست زندگی رو شیرین تر کند. محمد سال ۷۰ به دنیا اومد. کمی شادی وارد جمعمون شد. ورود هانیه دخترم، رنگ دیگه ای به زندگی بخشید. بچه ها با شیرین کاری و حرف های کودکانه شون، فضای سرد اسارت و سختی های اون روزها رو از ذهن حسین گرفته بودند. روح الله بهانه ای دیگه بود، تا خدا نعمت هایش را به خانواده ام تکمیل کنه. پسر آخرم ته تغاری خونه بود. حس یه خانواده خوب، برام تا چند سال قبل، یه حس گنگ و مبهم بود. ولی حالا می شد از پنجره های خونه صدای خنده و زندگی رو شنید.


شنبه ، ۲۵اردیبهشت۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آزادگان ایران]
[مشاهده در: www.badriyoon.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 134]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن