تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش روشنى بخش انديشه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806992299




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

چرا باید کتاب «مرگ» را بخوانیم؟


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: نگاهي به كتاب مرگ ايوان ايليچ نوشته لئون تولستوي
چرا باید کتاب «مرگ» را بخوانیم؟




مرگ، اين مفهوم بيگانه همواره، اين استادِ مجربِ تجربه ناشدني، اين شرِّ گريزناپذيرِ تنيده در توده‌ ترديد. جهان‌مان پر است از مرگ‌هايي كه ما، هنوز زندگان- هنوز تاريخ نشدگان- ناظر بر آنيم.





روز نامه قانون - زهرا ساروخاني: مرگ، اين مفهوم بيگانه همواره، اين استادِ مجربِ تجربه ناشدني، اين شرِّ گريزناپذيرِ تنيده در توده‌ ترديد. جهان‌مان پر است از مرگ‌هايي كه ما، هنوز زندگان- هنوز تاريخ نشدگان- ناظر بر آنيم. مرگ‌هايي كه تنها يك خبرند، يك جمله بريده و كوتاه. كه اگر بر عزيزي فرود آيد، چند صباحي تلخي است و اگر بر غريبه‌اي باشد، هيچ.


فروهشته به مرگ



جملاتي كه بي‌محابا سر مي‌رسند و تمام مي‌شوند: مرگ، آن ديگري را با خود برد. گاهي اما اين جملات خبري از جنس ديگري است: فاعل، چندي وقت دارد، تا فعل مُردن. آن فاعل مي‌ماند و حرفي كه زده شده، اتفاقي كه مي‌افتد و قدرت نجاتي كه در گستره‌ اختيار هيچكس نيست.

 آن فاعل، بسان رونده‌اي مي‌شود در جاده‌اي غريب و مه گرفته، با كوله باري از حقيقت سنگين بر دوش و تجربه‌هايي كه منحصر به اوست و هيچ سواره‌اي گذران از اين جاده را تواني بر فهم آن نيست.

 ما تنها ناظريم، تنها ظن و گمان داريم از احساس دروني آن فاعل، اينكه در اين تتمه زيستن و اين آگاهي از تاختن بي‌وقفه مرگ، چه بر خلوتش، در سرش و درون دلش مي‌گذرد. لئون تالستوي، نويسنده پرآوازه روسي در كتاب مرگ ايوان ايليچ ما را كمي وارد اين دنياي ناشناس مي‌كند. دنيايي كه با ترس و ناباوري آغاز مي‌شود و باز در روشنايي ِتمام شدن، متولد مي‌گردد.

 مرگ، آغازي براي يك داستان

داستان از مراسم سوگواري ايوان ايليچ آغاز مي‌شود، كساني براي يادبود و تسلا مي‌آيند و ديدن تابوت برايشان نه ترس، كه قوت قلب است: «نفْس واقعه مرگ يكي از آشنايان نزديك در شنوندگان خبر، طبق معمول، اين احساس دلپسند را برانگيخت كه: اوست كه مُرده، نه من» داستان به قبل بازمي‌گردد: تلاش ايوان ايليچ براي ساختن. مردي كه مثل عام مردم، از قانون نانوشته‌ هر چه بيشتر به دست آوردن پيروي مي‌كند: مدرسه رفتن، ازدواج كردن، كار كردن، پول درآوردن، بچه‌دار شدن، ارتقاي شغلي.

و در همه اينها، تقلا كردن براي به دست آوردن بهترين‌ها، براي زيباتر ساختن، شيك‌تر بودن، براي مبلمان و ناهارخوري لوكس‌تر، پرده‌هاي تجملي‌تر و همين‌ها را ادامه دادن، و دلخوش بودن براي يك زيستن پر از صفات عالي و تفضيلي: «از زندگي ايوان ايليچ چه بگوييم، كه ساده‌تر و معمولي‌تر و بنابراين وحشتناك‌تر از آن پيدا نمي‌شود.»

 وقت‌هاي كه دير مي‌شود

اما درد، بعد از افتادن از نردبام به دلیل وسواس بیمارگونه ایوان ایلیچ‌برای‌نصب هرچه چشمگیرتر پرده‌هاي خانه، که گاهي سري ميزد و بي اعتنا رد مي‌شد اين‌بار اما لبريز مي‌شود و خبر سر مي‌رسد: خبر دير شدن زندگي و زود شدن مرگ.

دست زندگي به دست ثانيه‌ها مي‌افتد و اين پسوندهاي تر و ترين كه آرامش روحش بودند، اين‌بار وحشيانه به عمق جانش چنگ مي‌زنند: درد، درد بيشتر، بيشتر و بيشتر و آنقدر فزون تا تمام.ناباوري از راه مي‌رسد: انكار، انكار عدالت، انكار سرنوشت و انكار مرگ: «محال است همه آدم‌ها را به تحمل اين وحشت منحوس محكوم كرده باشند.» فكر و خيال هجوم مي‌آورد: به مرگ، به مرگ واقعي و رخ دادني و در هيچ آنِ اين افكار، باز مرگ براي او نيست.

 در قاموس او مرگ همواره ديدني بوده نه فهميدني: «كابوس آدم است، آدميان فاني‌اند، بنابراين كابوس فاني است: در اطلاق به كابوس  هميشه به نظرش درست آمده، اما در اطلاق به خودش يقينا درست نيامده بود.

 اينكه كابوس -انسان به مفهوم مجرد- فاني بود، درستِ درست بود، اما او كه كابوس نبود، انسان تجريدي نبود، موجودي بود جدا از ديگران، جدايِ جدا.» بعد شروع مي‌كند به دلداري به جانش، به شكست دادن اين درد جانكاه نشسته در جسمش. خودش را مي‌يافت اميدوار و در همان لحظه، خودش را مي‌ديد تسليم: «با خود مي‌گفت: از حالا به بعد، ترديد بي‌ترديد!؛ گفتن اين حرف آسان، اما انجام آن محال بود.»


فروهشته به مرگ



 مرگي كه حقيقت مي شود

ناباوري‌ها كم‌كم عميق مي‌شوند و ذاتِ مرگ در جانش مي‌نشيند: مرگ آمدني مي‌شود و اجباري. حال فكرهايش دگرواره مي‌شوند، افکارش هبوط مي‌كنند در دامن گذشته، تا اولين يادها، اولين تصويرهايي كه در ذهن مانده و مي‌شود پي‌اش را گرفت،مي‌روند سراغ يافتن معنا، پي چرايي زندگي.

دليل اين زيستن تا به اينجا، دليل اين دست و پا زدن‌ها، غصه خوردن‌ها، غم شكست و ملال پيروزي‌ها. ذهنش رسوخ مي‌كند در غم‌ها و شادي‌هایی که از سر گذرانیده و چقدر همه‌ اينها، اكنون، در اين حال بيماري‌اش، بيهوده‌اند و چقدر دور از خودش و چقدر براي ديگران: «در جايي كه خيال مي‌كردم بالا مي‌روم، تو نگو از تپه دارم پايين مي‌آيم. و راستي راستي هم چنين بود.

 به لحاظ افكار عمومي بالا مي‌رفتم، اما به همان نسبت زندگي از من كناره مي‌گرفت، و حالا ديگر كار از كار گذشته است و چيزي جز مرگ وجود ندارد.» نيست، در هيچ مأمن اين افكارش بهانه‌ای براي دلخوشي از زيستن نيست، همه چيز سطحي و گذرا و حال تمام شده.

بيزار مي‌شود از عيادت كنندگان، از آنان كه رد ضعف و مرگ را در چهره‌اش مي‌خوانند و هيچ نمي‌دانند نگاه پر از حيرت و گيجي‌شان چقدر ايوان ايليچ گريزان از مرگ را می‌ترساند. آنان كه مي‌آيند و مي‌روند، آنها كه بر سر بسترش اميد مي‌دهند، آنها كه برايش آرزوي خوب شدن مي‌كنند، چه تصنعی و چه پر دروغ. عذاب دومش از تن ورزيده ملاقات كنندگان است، سلامتي ديگران تير حسرتي مي‌شود در قلبش، تيري دردناك و پر از رنج بي‌عدالتي: چرا من نه؟  ديگران در زندگي سير مي‌كنند و ايوان ايليچ در مرگ جاري است.

و اينان چه مي‌فهمند ازتجربه‌هاي خوفناكش، دردهاي جانكاهش، از زيستن در آغوش مرگ. و چه زود همان‌ها او را مرده مي‌پندارند، منتظرند بر تمام شدنش، انگار وجود مردي كه قرار است همين روزها بميرد، سنگيني مي‌كند بر خوشي‌هاي روزمره‌شان.

منتظرند خاك اين تجسم مرگ را در خود كشد، و آنان تن سنگينش را از دوش‌هايشان در خاك فرو اندازند. اما او هنوز زنده است و دركشاكش نبرد حيات و ممات، در توهم رسيدن خبرهاي خوب. و هنوز هست اما هستني در انتظار.


فروهشته به مرگ



 تلاش‌هاي آخر

در واپسين لحظات اما، سكه چرخي مي‌خورد. ايوان ايليچ هرچه گشت دستاويزي براي خوب زيستنش نيافت كه دردهايش را در آن چنگ زند. ديگر دير شده اما هنوز بايد كاري كرد. دست‌ها آرام آرام بالا مي‌روند و افكار مغشوشش پرچم سفيد را به اهتزاز درمي‌آورند. حال، زندگي رخ مي‌نماياند. رنج‌ها مي‌مانند، درد آپانديس مي‌ماند و مرگ هم. اما در پس تمام اينها، زندگي‌است كه رخ مي‌نماياند.

پسرش با چشماني نگران بر بسترش مي‌نشيند. بايد كاري كرد. ايوان ايليچ در كُنه تمام دردها و دلواپسي‌هاي رسيدن مرگش، مي‌فهمد كه هرگز زندگي نمي‌كرده، مي‌فهمد تلاش‌هايش براي زيستن نبوده و پی می‌برد شايد مرگ، شايد شنيدن قدم‌هاي مرگ، بهترين دليل زيستن باشد. شايد مرگش را اين توان باشد كه اضطراب را از چهره پسرش بزدايد.

باید کاری کرد. کم‌کم مرگ مهربان مي‌شود، آن چهره كريه و ترسناك و بي‌مبالات، كمي نرمخو و منعطف مي‌شود و ديگر اين مرگ، مرگ ناخوانده و ناجنس، بهانه‌اي مي‌شود بر پايان درد، ناگاه انتظار نيامدن مرگ رخ مي‌گرداند و حسرت ديدارش بر دل نقش مي‌بندد. درد مي‌رود و مرگ دست به كار مي‌شود. كار مرگ كه تمام شد، نوبت روشني است كه خوانش را پهن كند.

 رنج، رنج عميق، رنج اصيل، تمام مي‌شود و چه دير می‌رسد یقین‌اش كه مرگ پُر از زندگي بوده و زندگي پُر از مرگ: «به جست‌وجوي ترس از مرگ مألوف پيشين برآمد و آن را نيافت. ترسي نبود چون مرگي در كار نبود. به جاي مرگ، روشنايي بود. به صداي بلند درآمد كه: پس اين است! چه لذتي!.

 كل اين واقعه به چشم او يك دم بيش نپاييد  و معناي اين دم تغيير نكرد. به چشم حاضران، عذاب او دو ساعت ديگر دوام آورد. چيزي در گلويش درق درق صدا مي‌كرد، جسم نحيفش مرتعش مي‌شد، آن‌وقت نفس زدن و صداي درق درق كم‌و كم‌تر شد.

كسي كه نزديك او نشسته بود گفت: تمام شد. اين كلمات را شنيد و در جانش تكرار كرد. به خودش گفت: مرگ تمام شد، ديگر خبري از او نيست. نفسي فرو برد، در ميانه آهي نفسش برنيامد، كشاله رفت، و مُرد.






تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۸





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن