تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803695099




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفت وگویی منتشر نشده ؛ محمدعلی اینانلو چرا مُرد؟


واضح آرشیو وب فارسی:صدای میانه: گفت وگویی منتشر نشده از روایت گر طبیعت ایران/ محمدعلی اینانلو چرا مُرد؟ به گزارش صدای میانه ؛ هفته نامه تماشاگران امروز نوشت: وقتی خواست بنشینیم و حرف بزنیم، باورمان این نبود که مصاحبه می شود، گفت وگویی منتشر نشده با محمدعلی اینانلو. او خواست بنشینیم و حرف بزنیم. دو سال پیش از آنکه با استاد اینانلو آشنا شوم، جسته و گریخته از اتفاقاتی که برایش در ماجرای شکار در شاهرود و توران افتاده بود، حرف زده بود. هرچند که دلیل نزدیک شدنمان همان ماجرا و اتفاقات پس از آن بود که مصاحبه مبسوطی شد برای شماره آخر روزنامه آسمان. اما وقتی ماجرای شکار به ماجرای تیم ملی والیبال گره خورد، شرایط بیشتر حیثیتی شده بود. او سال ها به پشتوانه تلاش هایش در طبیعت و ورزش ایران، بسیار معتبر بود و همه برایش سرودست می شکستند، اما پس از ماجرای شکار، اوضاع به هم ریخته بود. اینانلو تلاش زیادی کرد که بگوید شکار قوچ در توران، کار او نبوده است، اما کسی باور نمی کرد. به همین دلیل کار را به دادگاه کشانده بود؛ ابتدا در شاهرود و دامغان و سپس در تهران. زمانی که روی تخت بیمارستان بود، نزدیکانش همگی معتقد بودند که استاد اینانلو تحت تاثیر فشارهای روانی مختلف، به این روز افتاده است. عارضه مغزی سراغش آمده بود و روی تخت بیمارستان افتاده بود. چند روز پس از مرخص شدن از بیمارستان، نشستیم و باهم حرف زدیم. غروب یکی از آخرین روزهای زندگی اش. در خانه اش در شهرک غرب. کنجی نشست و گفت. با اجازه اش، ریکوردر را روشن کردم. بیشتر شنونده بودم تا پرسشگر. قرار بود پس از ماجراهای دادگاهش، این گفت وگو تکمیل شود. اما نشد. افسوس. چرا ناگهان حال تان بد شد؟ اتفاق خاصی افتاده بود؟ در این چند وقت یک سری اتفاقات پشت هم افتاده که می شود تیکه های پازل را کنار هم گذاشت و داستان را تکمیل کرد؛ همپای آن شکار که زده شده بود، قاضی دادگاه در دادسرا به نفع برادر من حکم داد. مرحله دادسرا به این صورت است که وقتی شما به مسأله ای متهم هستی، دادیار شما را احضار می کند، سوال و پرسش می کند و بعد نظرش را می دهد که این آقا گناهکار است یا بی گناه. سر آن قضیه شاهرود به خاطر مقاله ام پرونده من را به تهران کشاندند. خوشبختانه یک خانم دادیار بسیار باهوشی هم مسوول این پرونده شد. سوال و پرسش انجام شد. هر چه این خانم دادیار از آن محیط بانی که گفته بود شکار را اینانلو زده است، پرسیده بود که شما گفتید این آقا شکار زده این جواب داده بود بله. پرسیده بود شما گفته اید نسل آهوی ری آباد را برانداخته؟ گفته بود بله. پرسیده بود مدرک شما چیست؟ این آقا جواب داده بود که «این فرد خودش، پدرش و برادرش خان هستند از پانصد سال به این طرف شکار می زنند.» خانم گفته بود همه اینها درست، اما از کجا می دانی که این آقای محمدعلی اینانلو یک آهو را زده و نسل کل آهوی ری آباد را برداشته؟ این آقا شروع کرده که «این آقایی که در رادیو و تلویزیون این همه دم از محیط زیست می زند نسل این حیوان را از بین برده.» باز خانم دادیار پرسیده دلیل شما چیست؟ این بار جواب نداده بود. خانم دادیار هم پرونده را می بندد و به دادیاری تهران می فرستد. در آنجا پرونده من بدون یک اپسیلون پارتی بازی به یک دادسرایی می رود که همه من را می شناختند. باز از او می پرسند شما فلانی هستید؟ می گوید بله. می پرسند آقای اینانلو کیه؟ می گوید «بهترین طرفدار محیط زیست و بهترین فلان» می گویند خب این بهترین ها که شما می گویید با حرفت مغایرت دارد. می گوید «هر چه هست این آهو را این زده و این را به طور قطع می گویم که نسل آهوی ری آباد را هم این برداشته.» شما هم به دادگاه رفتید؟ بله؛ دادیار یک پرونده قطور درست کرد و بعد از من پرسید قضیه چیست؟ گفتم «من نمی دانم یک اتهامی به من زده شده. بروید بپرسید این اتهام از کجا آمده.» من برای این اتهام دو سال هم صبر کرده ام. در آن دادسرا هم دادیار تشخیص می دهد که این آقا دروغ می گوید و پرونده را به دادگاه می فرستد. آنجا من و ایشان را احضار کردند؛ دادگاه کارکنان دولت بود. ما وکیل مان را هم برداشتیم و ساعت ۹ صبح به دادسرا رفتیم. بعد از پنج دقیقه دیدم یک آقای خوش صورت جنتلمنی که روبه رو نشسته بود آمد و گفت آقای اینانلو چایتان را بردارید بیاورید. من نمی دانستم این آقا چه کسی است، قاضی خودم است یا رئیس دادگاه؟ به اتاقش رفتیم. بعد از چند دقیقه یک آقایی آمد خودش را به عنوان رئیس مجتمع قضایی کارکنان دولت معرفی کرد. همین طور که نشسته بود یک مستخدمی آمد و به این آقا گفت حاج آقا با شما کار دارد. با هم به اتاق حاج آقا رفتیم. دو نفر دیگر هم آنجا بودند و با هم چهار نفر شدیم. آن روز آقای زاپاتای شاهرود نیامد. چه کسانی بودند؟ آن فرد که بعدا فهمیدم رئیس دادگاه خودم است این افراد را که روسای دادگاه ها بودند معرفی کرد. رئیس مجتمع به رئیس دادگاه من رو کرد و به من گفت آقای اینانلو من می دانم شما خیلی چیز ها در زندگی دیده اید و احتمالا ترسی هم ندارید، ولی من خلاصه بگویم اگر یک اپسیلون ترسی هم در دل تان هست آن را هم نداشته باشید. معمولا چنین چیزی را قاضی به کسی نمی گوید ولی من از ۱۵سال پیش شما را می شناسم و از اولی هم که برنامه را با بیژن بیرنگ ساختید و دیگر شکار نمی روید، آن برنامه را هم دیده ام، سی دی آن را هم دارم. از زمانی هم که از دو سال پیش این موضوع برای شما پیش آمده در جریان آن هستم، بنابراین شما کوچک ترین نگرانی به دلت راه نده برای اینکه برای من به عنوان قاضی کاملا مشخص است که این یک نقشه است. گفتم آقای امیراحمدی (یا چنین چیزی، فامیلش درست یادم نیست) حمل بر اینکه از خودم خوشم می آید نباشد، ولی کسی که وجدانش پیش خداوند پاک باشد پیش خودش هم پاک است. خیلی ببخشید این را می گویم ولی اینکه شما می گویید را من می دانم. گفت دانستن من را می دانی یا این را می دانی که بیگناه هستی؟ گفتم هر دو را می دانم. گفت علم غیب داری؟ گفتم نه من یک چیزی در ذهنم دارم. به رئیس دفترش زنگ زد آمد و گفت طرفِ آقای اینانلو و وکیلش نیامده اند، سریع ترین زمانی که می توانی را به آقای اینانلو بده. بعد هم یک مقدار نشستیم درباره یوز و حیات وحش ایران و عدم مدیریت و... صحبت کردیم. در آخر هم گفت آقای اینانلو شما با خاطر جمع برو، بلند شدیم و همدیگر را بوسیدیم و من آمدم بیرون. رئیس دفتر دادگاه مقابل بیرون آمد و دست من را گرفت و گفت آقای اینانلو این آدم اگر پیغمبری هنوز مد بود، پیغمبر بود! رئیس دادگاه؟ بله رئیس دادگاه من. در نهایت هم برای حدود پانزده روز بعد دوباره به من وقت دادند. شما یک موقع پشتت قرص است می گویی نمی روم، یا اصلا بیگناهم اما من رفتم ولی آنها نیامدند. از دادگاه که بیرون آمدم از بس عصبانی بودم پاهایم می لرزید. نشستم روی پله های دادگاه میدان ارگ و یک سیگار روشن کردم. از آنجا به بعد دیگر حال من درست نشد. همان جا روی پله های دادگاه که نشسته بودم دیدم سه چهار نفر آمدند. نمی دانم همان ها بودند یا نه. یکی از آنها سیگار من را گرفت و زمین انداخت و زیر پا له کرد و به من گفت کارت ساخته است! ببین چقدر زور می آید به آدمی که نه در عمرش زور گفته، نه زور شنیده، نه دوست دارد زور بگوید، نه دوست دارد زور بشنود. این را گفت و رفت. تمام آن خیابان پیاده رو است. از همان جا من بلند شدم دستم را به دیوار گرفتم دیگر نتوانستم راه بروم. وکیلم زیر دست من را گرفت و ده قدم ده قدم آمدم تا بالاخره یک ماشین پیدا کردیم و سوار شدیم و آمدم خانه و افتادم که افتادم که افتادم! یک هفته در خانه حال تان بد بود؟ هیچ! تنها بودم. خدایا چه کنم؟ تفنگ را بردارم دم میدان ارگ ببرم حساب اینها را برسم. هر اتفاقی هم می خواهد بیفتد؟ باز گفتم نمی توانم، دو تا بچه دارم. اینها چه کسانی هستند؟ از طرف چه کسانی می آیند؟ اصلا مهم نیست. این مهم است که این اتفاق می افتد. بالاخره باید یک نفر باشد که بخواهد روی اعصاب شما راه برود. همین دیگر! خیلی کار بدی است! اصلا شما گناهکار، این چه رفتاری است؟ آن هم برای چه آدمی؟ من تیرانداز قهاری هستم، البته باید حالم خوب شود. اینطور بگویم سر یک چهارراه پنج پلیس مسلح اسلحه باز ایستاده باشند -اغراق نمی کنم، بیابان می رویم نشانت می دهم- من از ماشین پایین بپرم این پنج نفر قبل از اینکه دست شان به اسلحه برسد هر پنج نفر را زده ام. آن وقت چنین آدمی را این طور تهدید می کنند. شما بزرگترید، پیشکسوتید، سابقه طولانی دارید، چه کسی می تواند این کار را کرده باشد؟ به چه دلیل؟ شما می خواهید ثابت کنید که طرف شکارچی است جریمه اش کنید اصلا در بوق و کرنا کنید... من حالا جریمه را هم برایت می گویم، تو دیگر برای من غریبه نیستی؛ بلند شدم، نشستم، یک چای برای خودم درست کردم، سه روز تمام از خانه بیرون نیامدم و روزی سه پاکت سیگار کشیدم یعنی روزی شصت سیگار! ببین به کجا رسیده بودم. ببین یک آدم را به کجا می رسانند که به سیم آخر می زند که یعنی یک قطار این طرف می بندی یکی آن طرف، می شود شصت تا، محمدعلی اینانلو با شصت تا شصت و پنج تا را می زند. چـه کسانی هستند؟ فانتزیست های محیط زیست هستند؟ از حد آنها هم خارج شده. پس چه کسی؟ از محیط زیست؟ چرایش را برایت می گویم؛ باز قطعات پازل را باید کنار هم بگذارم. زمانی که من با شما دعوا دارم و از شما ضعیف تر هستم، سعی می کنم تمام نیرویم را به کار بگیرم تا یک بلایی سر شما بیاورم. زمانی که من با شما دعوا دارم و از شما قوی تر هستم، یک کارهایی می کنم؛ این موضوع است. سر همان ماجرای شکار، تفنگ برادر من را ضبط کردند. یکی از کارهایی که بعد از ضبط تفنگ می کنند این است که آچار می اندازند و تفنگ را ناقص می کنند و به شما می دهند. دادگاه شاهرود حکم داد که جرمی اتفاق افتاده، جریمه را بگیرید تفنگ را تحویل بدهید. این تفنگ هم چیزی در حدود صدمیلیون تومان قیمت دارد. آمار آن را گرفته بودند و تفنگ را بالا کشیده بودند. خورده بودند. از هضم رابع هم گذشته بود. بالاخره ما هم چهار نفر را داریم؛ نهایت کاری که انجام شد این بود که من پیش معاون قوه قضاییه آقای دکتر میرمحمدی و آقای مومنی که هر دو شکارچی هستند رفتم. ما با هم رفیق هستیم و شکار هم با هم رفته ایم. با آقای میرمحمدی رفیق تر هستم. من و برادرم بودیم. گفتم بگو مومنی هم بیاید. زنگ زد و گفت جلسه را ول کن بیا. دکتر مومنی هم آمد و دور هم نشستیم. من پنج فشنگ برده بودم. حساب کن در دادگاه انقلاب من پنج فشنگ برده بودم. فشنگ ها را روی میز گذاشتم گفتم «تفنگت کالیبر این است. یا برویم پشت بام همین جا من پنج تا تیر شلیک کنم یا تفنگ من را بگیر بنویس من حق زندگی در این مملکت را ندارم تا من همین امروز پاسم را بگیرم و بروم.» گفت: «چرا حق زندگی نداشته باشی؟» تمام ماجرا را برایش گفتم: «در مملکتی که من سالی هزار تن محصول استراتژیک تولید می کنم، نتوانم یک تفنگ حسن موسی داشته باشم به چه دردی می خورد؟» گفت «چه شده؟»، البته یک مقدار خودش در جریان بود و جزئیات را هم من برایش گفتم. تفنگ از شاهرود به دامغان آمده بود. از دامغان به تهران آمده بود و از تهران هم به دادگاه هایی که همه به نفع ما رای داده بودند، رفته بود. من مخصوصا بی سروصدا کار کردم که شیطنت نباشد. یک باره اینها دیدند جا خوردند. تا اینکه آن جلسه تشکیل شد و رئیس دادگاه به من گفت خاطرت جمع باشد. یکی از سیستم هایی که اینها دارند این است که وقتی مجبور هستند تفنگ را تحویل بدهند دوربینش را می شکنند و لوله را لای گیره می گذارند و... ۱۵میلیون فقط دوربینش بود. تحویل دادند بالاخره؟ تحویل دادند ولی اشتباهی که برادر من کرده بود تحویل فنی نگرفته بود. اینها اینجا هم درباره دوربین خوردند، هم درباره تفنگ. تفنگ باید کار شناسی می شد. ده روز دیگر وقت دادگاه من با همین آقایی که این کار را برای من درست کرده، است. محیط بان؟ نه، آن فردی که معلم است و شکایت کرده. ده روز دیگر دادگاه ماست. آن روز به رئیس دادگاه ۱۰۵۷ گفتم من آدم پولداری نیستم ولی آدم ثروتمندی هستم، چون آنقدر دوست و رفیق دارم که ثروتمند به حساب می آیم. نمونه اش شما که اینجا نشسته اید، شما ثروت من هستید. در دادگاه اول رئیس دفتر گفت خاطر من از این، جمع است. برو راحت باش. در نتیجه آن روز به رئیس دادگاه گفتم نمی گویم پولش برای من مهم نیست، مهم هست ولی دو سال است زندگی ام به باد رفته و دو کیلو مدرک و سند دارم. خلاصه بعد از آن ماجرا، بچه ها دنبال من آمدند. بعد از دادگاه میدان ارک که جوان ها آمدند؟ به بیمارستان رفتم و دم در بیمارستان دیگر از ماشین که پیاده شدم، نتوانستم راه بروم. مثل فلج ها دو نفر این طرف و آن طرف من را گرفتند و راه می رفتم. هیچ دلیل فیزیولوژیک و آناتومیک هم ندارد. یعنی واقعا اگر پاهای من فلج بشود تقصیر اینهاست. تو نزدیک ترین آدم به من در این باره هستی اما حتی به تو هم به جز یکی دو بار که با هم صحبت کرده ایم چیزی نگفتم، چون نمی خواستم به روی خودم بیاورم، همه چیز را در خودم ریختم. من معمولا درد و ناراحتی خودم را نشان نمی دهم. به این آقای رئیس دادگاه هم گفتم «اگر بنا باشد آخرین کلمه زندگی ام را بگویم و آخرین حرکت زندگی ام را انجام بدهم انتقام این حرکت ها را می گیرم. اینها همه را دور هم جمع کنی عکس ها و خبر ها و... را جمع کنی یک مجموعه ای درمی آید که حداقل دو سال از زندگی من به خاطر آنها رفته، ولی در واقع سی و دو سال از زندگی ام رفته. به قاضی هم گفتم جرم و جریمه در قانون جزا یکی است؛ طرف می گوید نشر اکاذیب، همه هم می گویند نشر اکاذیب، ولی مساله این است که تاثیر و عمق و وسعت این نشر اکاذیب در کجاست. یک زمانی شما در مورد یک آدمی نشر اکاذیب می کنی که بقال سر کوچه هم او را نمی شناسد، ولی یک زمان شما در مورد یک آدمی این کار را می کنی که اولین تلفنش یک ربع بعد از انتشار این خبر از کانادا می آید. یعنی یک ربع نگذشته بود از کانادا به من زنگ زدند من را بیدار کردند که آقای اینانلو تو این کار را کرده ای؟» به قاضی گفتم برای من مهم تر از مال و پول و درشکه و ماشین و تک چرخ و دوچرخ و... اعاده حیثیتم است. زیان های مالی را هم برایش شمردم که چقدر به من زیان مالی و حرفه ای زده شده و چقدر زیان ارتباطی زده شده، اما گفتم برایم مهم تر از هر چیز اعاده حیثیتم است. پیوستن به کانال تلگرامی صدای میانه نظر شما


شنبه ، ۱۹دی۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: صدای میانه]
[مشاهده در: www.vom.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن