واضح آرشیو وب فارسی:فارس: ناگفتههای مادران آسمانی
اصرار میکرد به لبنان برود/هنوز سختی میکشیم اما لذت میبریم
مادر شهیدان ریاحی میگوید: خیلی سختی کشیدیم، هنوزم میکشیم ولی وقتی مردم ما با سختیهایی که ما کشیدیم، در آسایش بهسر میبرند، لذت میبرم، از خدا میخواهم به رهبر عزیزمان طول عمر بدهد.
![خبرگزاری فارس: اصرار میکرد به لبنان برود/هنوز سختی میکشیم اما لذت میبریم خبرگزاری فارس: اصرار میکرد به لبنان برود/هنوز سختی میکشیم اما لذت میبریم](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/09/10/13940910000048_PhotoA.jpg)
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریهای از نظرتان میگذرد. * ما فدایی امام و راه امام هستیم حاجیهخانم حلیمهخاتون رحمانی مادر شهید علیاصغر حجتی میگوید: شهید علیاصغر نخستین شهید روستای ولمازو گلوگاه است که در 24 دی ماه 1361 در سومار به شهادت رسید. وقتی شهید میشد سرباز ارتش بود، ابتدا در تهران خدمت میکرد ولی با اصرار فراوان به جبهه رفت و بعد به شهادت رسید. یکبار که در تهران بود، به اتفاق پدرش به تهران رفتیم تا او را ببینیم، به ما میگفت: «به من میگویند بیا تو دفتر فرماندهی کار کن ولی من قبول نمیکنم.» میگویم: «آمدم دو سال خدمت سربازی کنم، دوست ندارم تو این مدت در دفتر کار کنم.»
![](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/10/17/13941017000023_PhotoL.jpg)
بعد از مدتی پدرش رفت تهران تا خبری از علیاصغر بگیرد که دید علیاصغر به جبهه رفته است، به فرماندهاش گفت: «چه شد او را به جبهه فرستادید.» فرمانده در جواب گفت: «داوطلب شده بود به جبهه برود میگفت من نمیتوانم فقط تماشاگر باشم.» فرماندهاش میگفت: «اصرار میکرد مرا به لبنان بفرستید، دوست دارم با اسرائیلیها روبهرو شوم.» آن روز فرماندهاش تمام تقاضانامههای او را به پدرش نشان داد. وقتی به مرخصی میآمد، به همه فامیل سر میزد، همیشه دست بدبخت و بیچاره را میگرفت، عاشق امام بود، امام را خیلی دوست داشت، اجازه نمیداد کسی به امام توهین کند، نفرت زیادی به منافقین داشت، آنها را عوامل دشمن میدانست. ما را سفارش میکرد نمازمان را سر وقت بخوانیم، نماز خودش اصلاً قضا نمیشد، سعی میکرد نمازش را در مسجد بخواند، بعد از نماز دستهایش را بالا میبرد و دعا میکرد، دوست نداشت از سر سجاده بلند شود. آنوقتها در هر شب جمعه دعای کمیل میخواندند، شهید علیاصغر، زمستان و تابستان نداشت، همیشه به دعای کمیل میرفت، بیشتر مواقع مرا هم با خودش میبرد. به همه فامیل در کارها کمک میکرد، یادم میآید برادرش میخواست خانه بسازد، به ما گفت: «برایش خانه نسازید تا من بیایم، من به جای چند کارگر میتوانم به او کمک کنم.» مردم بدانند برای این انقلاب خون دادیم، نگذاریم گذشت زمان، ما را از فداکاریهایی که انجام شده، غافل کند، حرف مقام معظم رهبری را گوش کنیم حتی اگر به ضرر ما باشد، من همیشه خودم و فرزندان خودم را فدایی راه امام میدانم. * از آسایش مردم، لذت میبرم لیلا ریاحی مادر شهیدان علیاکبر و حمید ریاحی میگوید: از آنجا که شوهرم فوت کرده بود، مسئولیت بزرگ کردن بچههایم به گردن من افتاد. شهید علیاکبر فرزند ارشدم بود ولی چهار ماه بعد از شهادت برادرش حمید به شهادت رسید، علیاکبر چهار فرزند دارد که در حال حاضر در تهران زندگی میکنند. او مسئول بسیج ایرانخودرو بود؛ وقتی خواست به جبهه برود، به او گفتم: «بعد از تو چه کسی میخواهد فرزندانت را سرپرستی کند؟» با خیال راحت میگفت: «خدا.» بهسختی فرزندانم را بزرگ کردم، آنوقتها حتی پول نداشتم برایشان کفش بخرم، فرزندانم را برای کار به زاغمرز میفرستادم.
![](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1394/10/17/13941017000024_PhotoL.jpg)
یک روز به زاغمرز رفتم، علیاکبر را دیدم که خیلی درمانده است، به او گفتم: «چرا اینطوری شدی؟» انگار منتظر بود من حالش را بپرسم، زد زیر گریه، به او گفتم: «چی شده پسرم؟» گفت: «ارباب مرا کتک میزند، در طول روز چیزی نمیدهد بخورم.» با شنیدن این حرفش، بغض کردم و گفتم: «باید برویم، دیگر لازم نیست کار کنی.» بعضی وقتها آن قدر دستمان خالی میشد که مجبور میشدم وسایل خانه را گرو بگذارم تا نیمدانه برای غذای روزانهمان تهیه کنم. انقلاب که شد ما نفس راحتی کشیدیم ولی از خدا بیخبرها نگذاشتند این آب خوش بهراحتی از گلویمان پایین رود و جنگ را به ما تحمیل کردند. از این که فرزندانم برای انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند، افتخار میکنم، خیلی سختی کشیدیم، هنوزم میکشیم ولی وقتی مردم ما با سختیهایی که ما کشیدیم، در آسایش بهسر میبرند، لذت میبرم، از خدا میخواهم به رهبر عزیزمان طول عمر بدهد، سایه او را از سر ما کم نکند، امام را خدا رحمت کند و امیدوارم آن دنیا پیش امام و شهدا رو سفید باشیم.
94/10/17 - 09:15
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 24]