تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): کسی که در پی برآوردن نیاز برادر مسلمان خود باشد، تا زمانی که در این راه است خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806942065




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای پارچه سفید در مسیر پیاده روی اربعین چه بود؟!


واضح آرشیو وب فارسی:وارث: دستم را گرفته بود و می کشید. پا هایم قفل شده بود. چرا من؟ من چکار کرده بودم که یکی می خواست خاک کف کفشم روی کفنش باشد؟ مرتضی که گریه کرد، ما هم گریه کردیم.وارث  :  روح الله رجایی نوشت: شب اول از پیاده روی را در تیر ۱۰۰، در چادری بزرگ خوابیدیم. از خواب که بیدار شدم، چند نفر داشتند نماز می خواندند. خوشحال بودم از اینکه مرتضی و داوود خواب بودند و زود تر بیدار شده بودم، صدایشان کردم. بعد هم تندی رفتم بیرون که وضو بگیرم. وقتی برگشتم داوود و مرتضی داشتند به من می خندیدند.  مرتضی گفت: «تقبل الله یا شیخ ولی هنوز اذان نداده اند». تازه فهمیدم ساعت ۳ صبح است و آنها هم نماز شب می خوانده اند نه نماز صبح! خوابیدم و این بار مرتضی من را برای نماز صبح بیدار کرد. نماز را خواندیم و زدیم به جاده. هوا سرد بود و یادم نمی آمد آخرین بار در عمرم کی این موقع صبح پیاده راه رفته بودم. همینطور که راه می رفتیم مردم از موکب های اطراف، وارد جاده می شدند. انگار از زمین آدم می جوشید.در کمتر از نیم ساعت جاده پر شد از هزاران نفر. خورشید بالا آمده بود و موکب دار ها التماس می کردند صبحانه بخوریم. در یکی از موکب ها شیر داغ و قهوه و چای و نان تازه و پنیر خوردیم. ولی آنها دست بردار نبودند، گاهی جوری خواهش می کردند که خجالت می کشیدی تعارفشان را قبول نکنی. نتیجه این خجالت کشیدن، ۳ بار صبحانه خوردن بود. دست آخر چاره کار را پیدا کردم. یک ساندویچ درست کردم و گرفتم توی دستم. هر جا دعوت به صبحانه می کردند، ساندویچ را نشان می دادم و می گفتم: «مأجورید ان شاءالله» حوالی ساعت ۱۰ تقریبا بساط صبحانه از موکب ها جمع می شد اما بقیه پذیرایی ها برقرار بود.کمی بعد جایی روی زمین پارچه ای سفید افتاده بود. بعضی ها حواسشان نبود و از رویش رد می شدند. فکر کردم مال یکی از همین موکب دارهاست که باد آورده و اینجا افتاده است. گفتم لابد الان صاحبش می آید و پارچه اش را بر می دارد. از روی پارچه پریدم. مرتضی و داوود هم لابد مثل من خیال کرده بودند که از روی پارچه رد نشدند. چند قدم جلو تر اما مرد عربی جلویمان را گرفت و گفت که برگردیم. اشاره کرد که با کفش از روی پارچه رد بشویم. چیزی که پهن کرده بود روی زمین و می خواست از رویش رد بشویم، یک کفن بود. دستم را گرفته بود و می کشید. پا هایم قفل شده بود. چرا من؟ من چکار کرده بودم که یکی می خواست خاک کف کفشم روی کفنش باشد؟ مرتضی که گریه کرد، ما هم گریه کردیم.  نشستیم کنار جاده و این صحنه را نگاه کردیم. التماس های مرد عرب دیدنی بود، خیلی ها مثل ما از کنار پارچه رد می شدند و او دستشان را می گرفت و توضیح می داد که می خواهد کفش شان را بگذارند روی کفنش. یاد حرف داوود افتادم که می گفت امام حسین(ع) به آدم عزت می دهد. کمی بعد، دیدن این صحنه ها دیگر برایمان عجیب نبود. موقع تعریف کردن این خاطرات برای آنهایی که سفر اربعین نرفته اند احتیاط می کنم. باید کمی واقعیت ها را کمرنگ تر تعریف کنم. همیشه ترسیده ام همه چیز را آنطور که بوده تعریف کنم و باور نکنند. شما باور می کنید کسی نوزاد چند ماهه اش را بگذارد توی یک سبد و از ملت التماس کند از روی سبد عبور کنند تا بچه مریضش شفا بگیرد؟ شما باور می کنید یکی بیاید روی آسفالت جاده را جارو کند تا خاکش را جمع کند و ببرد توی مزرعه اش بریزد برای اینکه محصول آن سالش برکت کند؟ شما باور می کنید کسی که محتاج نان شبش باشد، پولی قرض کند تا برای زائران اربعین غذا بپزد؟ من آنچه را به چشم های خودم می دیدم باور نمی کردم. سرم را که بالا آوردم دیدم به تیر ۳۰۰ رسیده ایم. به بچه ها گفتم که چقدر سریع آمده ایم. داوود گفت: «امروز روز اول است، من اسمش را گذاشته ام روز شوق» اسم قشنگی بود. در روز شوق، خورشید هم به نظرم قشنگ تر از همیشه بود. /1102101305


پنجشنبه ، ۱۲آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: وارث]
[مشاهده در: www.vareth.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن