واضح آرشیو وب فارسی:صاحب نیوز: از همه چیز و همه کس ناامید شدم، وقتی دچار این حالت شدم، یادم افتاد به روایتی که خدا می فرماید هرگاه ناامید از همه جا شدی بدان که کارت درست می شود و مشکلت حل…به گزارش صاحب نیوز به نقل از اصفهان شرق/ براتی، ثانیه ها به شماره افتاده است. در آن ثانیه های پایانی همه محیای رفتن شده بودند. وقتی به گوشی ام سر میزدم پیام هایی که در گروه ها ردو بدل میشد بیانگر هیاهوی اربعین بود. یکی یه دنبال پاسپورت دیگری دنبال گرفتن ویزا… عده ای هم مشغول برنامه ریزی و هماهنگی و تعیین روز و زمان حرکت بودند در این غوغا آتش می گرفتم، دلم می سوخت وقتی می دیدم جا مانده ام. پیش خودم می گفتم آقا جان حسین شما هم پارتی بازی می کنی …. قرار نبود خوب و بد از هم جدا شود برای حضور در راهپیمایی اربعین… دلم شکست…. از همه چیز و همه کس ناامید شدم، وقتی دچار این حالت شدم، یادم افتاد به روایتی که خدا می فرماید هرگاه ناامید از همه جا شدی بدان که کارت درست می شود و مشکلت حل… خداوند قسم خورده است که قطع می کند امید هر آن کس که به غیر خودش امید بسته باشد و تازه فهمیدم راه را از ابتدا اشتباه رفته بودم. اری!!! برات دل شکسته مرا هم دادند و اینجا بود که فهمیدم گاهی بساط عشق خودش جور میشود و کم کم همه کارها داشت درست می شد و من که حتی گذرنامه هم نداشتم، وقتی به خودم امدم دیدم به دنبال گرفتن گذرنامه ام. دو تا سه روز نگذشته بود که دیدم دارند در میزنند و وقتی در را باز کردم، پستچی گذرنامه را به دستم داد. انگار دنیا را به من داده بودند و دنیایی از امید و ارزو وجودم را فراگرفت. به رفتن امیدوار شده بودم و احساس کردم ارباب بین خوبها من را هم خرید. خلاصه تا چشم به هم زدم دیدم در صف گذشتن از مرز ایستاده ام.. وقتی افسر عراقی گذرنامه ام را مهر کرد امیدوار شدم و بعض گلویم را گرفته بود، خستگی راه و مدت طولانی که با ان همه وسایل روی پا ایستاده بودم فراموشم شد و ذکر لبم خداخدا بود.. در ان لحظه یک جمله ذهنم را مشغول کرده بود که.. گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود از مرز که رد شدیم، هنوز در حیرت بودم که چطور به اینجا رسیده ام، ناگهان چشمم به مردمانی از عشایر عراقی افتاد، با هر وسیله ای که داشتند امده بودن برای بدرقه و پذیرایی از زائران و گویی همه مااقوام انها بودیم. ما را به خانه هاشان بردند و اعضای خانواده از زن، مرد و پیر و جوان همه شبیه به غلامان خانه زاد دور ما می چرخیدند و گویی صاحب خانه خود وهمه اهلش را وقف امام حسین(ع) کرده بود. بعد از یک پذیرایی مفصل با تمام آنچه که در توان داشتند، به طبق اخلاص گذاشتند. ما را تا ترمینالی که از آنجا باید به سمت نجف می رفتیم رساندند و ایستادند و مطمئن از آنکه ما حرکت کنیم و وقتی سوار ماشین شدیم، با حسرت و اندوه به ما نگاه می کردند. گذشت… در راه نجف موکب های زیادی بود و برخی وسط خیابان جلوی ماشین ها را می گرفتند و ما را به اجبار دعوت به پذیرایی در موکب هایشان می کردند. بالاخره بعد از گذشت شش تا هفت ساعت، به نجف رسیدیم. در نجف ما قرار بود به مکانی مشخص برویم، اما راننده تاکسی نتوانست مقصد را مشخص کند وناچار ما را به خانه پدرش برد. پیش خود گفتیم حضور ما در خانه انها باعث اذیت انها می شود، وقتی رسیدیم دیدم که خانه سه طبقه بود که همه سه طبقه مملو از جمعیت بود، وقتی داخل خانه رفتیم تازه داشتند سفره شام را جمع می کردند. صاحب خانه سریع به فرزندانش گفت برای ما سفره مفصلی انداختند با بهترین غذاها.. بعد از شام خوابیدیم و صبح سفره صبحانه پهن شد، صاحب خانه کنار ما امد، آدرس خانه اش را نوشت و به ماداد و خودش با خرج خودش برای ما تاکسی گرفت تا ما را به محل استقرار برساند. برایم جالب بود که اردس خانه اش را روی کاغذ نوشت و به راننده تاکسی داد و گفت: اگر دوباره مقصد را نیافتند، شب به همین مکان منتقلشان کن.. این نوع مهمان نوازی در کام ما ایرانی ها که خود مهمان نوازیم، حلاوت و شیرینی دیگری داشت. بالاخره محل استقرار را یافتیم، کمی استراحت کردیم و پس از غسل زیارت راهی حرم امام علی شدیم، هر چه به حرم نزدیک می شدیم، قلبم سریع تر می تپید و از بازار کوفه گذشتیم تا به حرم رسیدیم. وقتی چشمم به ایوان طلا افتاد، تازه فهمیدم ایوان نجف عجب صفایی دارد؟! غربتی که حاکم است، بی اختیار مرا به یاد حضرت زهرا(س) انداخت، دیگر گریه ات دست خودت نیست، بی اختیار اشک می ریختم و سلام می دادم. بعد از زیارت به سمت کربلا حرکت کرده و در همایش پیاده ها به سوی حرم عشق، شرکت کردیم. می دانستیم قرار است راه زیادی را طی کنیم اما، باورم نمی شد اینقدر سخت باشد. اری…… در این راه سختی اش آسان می شود، امام وقتی کمی از پیاده روی گذشت و خستگی راه بر ما عارض شد، ناخوداگاه در خلوت خودم، به یاد حضرت رقیه و عمه سادات افتادم. تازه ما تدارک دیده بودیم تا اذیت نشویم اما امان از آن پاهای برهنه… بیابان… سنگ های داغ… خار مغیلان….. نمی دانم…….. فقط می دانم این سفر، علاوه بر تمامی جلوه هایش هر لحظه اش یک کربلاست و یک صحنه عاشورا.. آنجا دیگر خوب معنی کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را می فهمیدیم. هر طرف که می نگرم، روزهای عاشورا برایم تداعی می شد، از آن سخت تر وقتی بود که میدیدم کودکی خردسال، دارد پیاده خودش راه می رود و یادم افتاد شب عاشورا، امام حسین(ع) شمشیر را برداشته بود و خارهای بیابان را می کند… در این سفر هرچه جلوتر می روم بیشتر به این نتیجه می رسم که پیاده روی اربعین ادامه مکتب عاشورا است…. بعض گلویم را گرفته است، خجالت می کشم سرم را بلند کنم، بین غصه و خجالت اسیر شده ام، دیگر دارم می میرم.. نگاهم به گنبد زیبای حضرت عباس(ع) می افتد و خیابان هم می دانست که عباس باب الحسین است….. می داند اذن دخول حرم حضرت ارباب، عباس است.. چشم به گنبد طلای امام حسین(ع) خیره شده است و نمی توانم نگاهم را جمع کنم، نفسم تنگ می شود و به لکنت می افتم، همه توانم را جمع می کنم که بین گریه ها فقط بتوانم بگویم، رسیدم کربلا… الحمدالله
جمعه ، ۶آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: صاحب نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]