تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر باطل با حق درنياميزد، بر حقيقت جويان پوشيده نمى مانَد و اگر حق با باطل آميخته ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827838256




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرد و فرشته ي مرگ


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرد و فرشته ي مرگ
مرد و فرشته ي مرگ   مترجم: شيرين سليمي، اکبر روحي   مرد جنگجو و سربازانش سرزمين هاي زيادي را تصرف کردند؛ اما وقتي قدرت و ثروت مرد زياد شد، او مغرور شد. بعد از يک پيروزي بزرگ آن ها هفت روز و هفت شب در قصر جشن گرفتند و شب آخر مرد جنگجو با صداي بلند گفت:« ما همه ي سرزمين ها را تصرف کرديم و هيچ کس نمي تواند جلوي ما بايستد، ما بزرگ ترين ارتش هستيم، من همه را به جنگ دعوت مي کنم.» وقتي سخنان فرمانده تمام شد، صداي هورا و همهمه در قصر پيچيد و جشن با شادي فراوان ادامه يافت. خدا هم سخنان مغرورانه ي مرد را مي شنيد و از تکبر و غرور فراوان او ناراحت شد. فرشته ي مرگ به قصر رفت و روي ميز جلو مرد ايستاد. فرمانده نگاهي کرد و گفت:« تو چه کسي هستي که مقابل من ايستادي؟» فرشته جواب:« من نبايد سوال کسي مثل تو را جواب بدهم، من بايد تو را تنبيه کنم.» مرد بسيار خشمگين شد و به طرف ميز پريد تا سر غريبه را بزند؛ اما قبل از اين که بتواند، فرشته ي مرگ به يک پرنده تبديل شد و از پنجره پرواز کرد. فرمانده ي جنگجو فوري سوار اسب شد و فرشته را تعقيب کرد و او را در نور مهتاب، در بلندترين برج قصر ديد. تا حالا چنين بال هايي در هيچ پرنده اي نديده بود. مرد تير هاي آتشين و نيزه ها را به آسمان پرتاب کرد؛ اما هيچ کدام حتي نزديک پرنده هم نيفتاد. او را دوباره در جنگل تعقيب کرد و ناگهان فرشته در مقابلش ظاهر شد! مرد او را نشانه گرفت و گفت:« تو را مي کشم.» فرشته گفت:« من فرشته ي مرگ هستم و براي گرفتن جان تو آمده ام، حالا وقت مرگ توست اي مرد مغرور!» مرد روي زمين افتاد و گفت:« التماس مي کنم، مرا ببخشي. قدرت مرا به من برگردان. ديگر کارهاي گذشته را تکرار نمي کنم.» فرشته گفت:« من پيام آور پروردگارم.» مرد گريه کرد و شروع کرد به ستايش پروردگار:« خدايا، غرور و تکبّر مرا ببخش و به من فرصت بده!» خداوند سخنان او را شنيد و به فرشته ي مرگ دستور داد او را رها کند به شرطي که مرد بتواند کس ديگري پيدا کند که به جاي او آماده ي مردن باشد! مرد به قصر برگشت. او مطمئن بود که پدرش به جاي او آماده ي مردن است. او پير بود و هر چه پسرش مي خواست به او مي داد، اما وقتي مرد پيش پدرش آمد و با او حرف زد، پدر گفت:« پسرم! من همه ي زندگي را در حال کار و تلاش بوده ام تا در دوران پيري لذت ببرم. متأسفم من نمي خواهم به جاي تو بميرم.» مرد نااميد شد، اما مطمئن بود که مادرش قبول مي کند؛ اما مادر گفت:« پسرم! من چندين بار براي تو فداکاري کرده ام. وقتي تو را به دنيا آوردم، وقتي به تو شير دادم، وقتي از تو پرستاري کردم، حالا مي خواهم در کنار پدرت باشم.» مرد نااميد و ناراحت به اتاق رفت و آماده ي مردن شد. زنش او را ديد و درباره ي مشکلش پرسيد. مرد گفت:« فرشته ي مرگ جان مرا مي گيرد، مگر اين کسي را پيدا کنم که به جاي من بميرد، حتي پدر و مادرم نکردند اين کار را براي من انجام دهند، حالا من بايد با تو خداحافظي کنم و بميرم.» زن گفت:« صبر کن چرا از من نمي پرسي؟ زندگي مرا بگير تا زندگي به تو بخشيده شود.» مرد گريه کرد، زانو زد و خدا را ستايش کرد:« پروردگار بزرگ مرا ببخش و زندگي مرا بگير!» و خداوند پس از شنيدن حرف هاي مرد از او راضي شد و زندگي او و همسرش را دوباره به آن ها بخشيد تا با صلح و دوستي در کنار مردم زندگي کنند. منبع:ماهنامه مليکا شماره 41  
#اجتماعی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 306]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن