واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گيلاسي غلتيده زير مبل نويسنده:حامد حبيبي گمان نمي كنم اين چيزها عادي باشند، حتي اگر هر روز و هر ساعت اتفاق بيفتند. مي دانم چه چيزهايي عادي است؛ كتاب خواندنم عادي است ، بوي قهوه عادي است و بالا رفتن سايه از آن ديوار روبه رو ، عصرها . اما اينكه وقتي سرم را از روي كتاب بر مي دارم مي بينم روي ميز در جايي كه تا چند لحظه پيش چيزي نبود ، يك بشقاب است كه از آن بخار بلند مي شود بدجوري به وحشتم مي اندازد. مدتي دل دل مي كنم و با خودم كلنجار مي روم كه بي توجه باشم ؛ حتي چند بار كتاب را جلوي چشمم مي گيرم و آرام كنار مي كشم تا ببينم بشقاب هان طور بي سر و صدا كه آمده ، مي رود پي كارش يا نه ؛ كه نه ، غيب نمي شود و همان جايي مانده كه از آسمان افتاده . تا تمامش رانخورم سر جايش است . وقتي قاشق را رويش مي گذارم تا مدتي چشم از آن بر نمي دارم ولي فقط يك لحظه كافي است حواسم به جمله اي يا پرنده اي پرت مي شود ، آن وقت اثري از بشقاب چرب و قاشق نخواهد بود. در خانه تك اتاقه ام راه مي روم . چيزها را جابه جا مي كنم، سعي مي كنم سايه ها را به خاطر بسپارم تا اگر سايه اي به راه افتاد يا گريخت بفهمم. به پرده ها دست مي كشم ، همه چيز را بو مي كنم. گاهي بوي غريبه اي مثل يك لحظه نسيم از پيشم مي گذرد . انگار يك دريچه نامرئي بو در فضا معلق باشد ، از اين دريچه ها راه راه يا شايد يك حباب بوي سرگردان ، در هوا چرخ مي زند و تا كسي حسش نكند نابود نمي شود. امروز پنهاي تختخواب حسابي فكرم را به خود مشغول كرد. وقتي وارد اتاق شدم به نظرم آمد كه خيلي بيشتر شده . بايد مترم را پيدا مي كردم. مدتي بود كه سراغش نرفته بودم . يك بار خيلي وقت پيش به اين نتيجه رسيدم كه تا روزي كه نتوانسته ام آن متر نمونه را كه در موزه اي نگهداري مي شود از بين ببرم نمي توانم با خيال راحت به متر و ثانيه شمار دست بزنم. همان روزها گمش كردم. آن قدر گشتم كه پيدايش كردم ، توي كشو رفته بود زير چند عكس و خرت و پرت. در يكي از عكس ها رفته ام روي سنگ بزرگي در ساحل و دارم به دوربين لبخند مي زنم . هر چه فكر كردم يادم نيامد عكس را چه كسي گرفته . فقط ياد زن و شوهر پيري افتادم كه در ساحل قدم مي زدند. شايد پيرمرد عكس را انداخته . شايد رفته ام جلو و از آنها خواسته ام لبخندم را در پيش زمينه يك درياي توفاني ثبت كنند.در عكس ديگري دختري با موي جمع شده بالاي سرش ، براي دوربين گردن كج كرده . اگر اين عكس ، بيست سال پيش گرفته شده باشد آن دختر حالا بايد زن سي ساله اي باشد ، با رگه هاي طلا در موهايش. سه بار تخت را متر كردم ؛ يك متر و پنجاه ، يك متر و هفتاد و سه و دو متر و هشت . ديگر نمي توانم بار سوم دري بسته شد . از اتاق بيرون آمدم . تمام درها بسته بود. اگر همه درها باز باشد آدم بهتر مي فهمد كسي به آنها دست زده يا نه . بسته بودن هميشه يك جور است. پرده آشپزخانه يك وجب كنار رفته. شايد صبح ، وقتي كه مي خواستم مطمئن شوم روز شده يا نور چراغ هاي جلو ماشيني به پنجره تابيده ، خودم كنار زده باشمش . مبل راحتيم كمي جا به جا شده . كتابم روي ميز دست نخورده و همان طور دمر روي صفحه اي كه خوانده ام افتاده . زانوهايم را زمين مي گذارم . گيلاسي كه چند روز پيش غلتيد زير مبل ، حالا نيست . گيلاسي كه غلتيده زير مبل كه همين جوري سر خود دمش را نمي گذارد روي كولش ، برود زير مبل كس ديگري. مي نشينم روي مبل ، كتاب را مي گيرم جلوي صورتم و سعي مي كنم پرت فكر نكنم. صداي در مرا ياد گيلاس انداخت . تا صداي در نبود، گيلاسي هم نبود، با اينكه خودم يك روز يا يك نميه شب غلتيدنش را ديده بودم . هميشه چيزي شبيه صداي در بايد باشد تا من در ذهن ديگران وجود داشته باشم . چه چيزي باعث مي شد همسايه هايم به يادمن بيفتد؟ من كه كسي نبودم كه بخواهم از آنها پياز يا نمك قرض بگيرم ، بوي كباب به راه بيندازم يا چيزي كه صدا بدهد در خانه روشن كنم يا با خودم بلند بلند حرف بزنم يا با عرقگير بروم روي تراس . بايد براي همسايه ها مرده باشم . نه اينكه مرده باشم ، اصلا نباشم . براي آن پيرمرد كه در ساحل از لبخندم عكس گرفت بايد نيم ساعت بعد يا شايد دو دقيقه بعد مرده باشم ، نيست شده باشم . براي تمام نانواها ، كارمندها و بليت فروش هاي سينما ، كساني كه زماني روبه رويشان ايستاده ام مرده ام . روزي صد بار در ذهن ديگران نيست و نابود مي شوم. كتاب را مي اندازم روي ميز . براي درآمدن از گودالي كه كنده ام به يك احساس گناه كوچك نياز دارم . كتاب با تمام دويست و چهل و دو برگش قيافه تحقير شده اي به خودش مي گيرد و شماتتم مي كند. مي خوام بروم بر سر گنجشك هايي كه به هره پنجره نوك مي زنند داد بكشم و به گلدان گوشه هال هم بگويم اگر يك بار ديگر بدون اينكه من آبي به ايش ريخته باشم زيرش را خيس كند، با نمك يد دار خدمتش مي رسم . كاري نمي كنم ، سر جايم مي نشينم و دست مي كشم روي جلد كتاب. فكر كردن به اين طور چيزها بس ام است . با احساس بدي كه نسبت به خودم پيدا كرده ام دارم درذهنم زنده مي شوم . سايه اي تكان مي خورد. مي دوم سمت تراس . شلوارم است كه دارد روي بند تكان مي خورد. خود خودِ شلوارم است . پس تمام اين اتفاقات يك فراموشي ساده ميانسالي بوده ، كاري را مي كردم و بعد يادم نمي آمدم و فكر مي كردم كساني با من در شصت متر خانه ام شريك شده اند. درِ يخچال را باز مي كني و يادت نمي آيد دنبال چه مي گشته اي .در را مي بندي ، بر مي گردي و بطري آب را روي سينگ آشپزخانه مي بيني يا در يخچال را باز مي كني و مي بيني نصف پاكت شيرت را كسي خورده . تا جلوي آينه نروي اشباح را محكوم مي كني و براي بچه هايشان خط و نشان مي كشي. اين شلوار را بايد ديروز يادو روز قبل شسته انداخته باشم روي بند و حالا يادم رفته . بايد برش دارم و برداشتنش را روي كاغذ بنويسم تا وقتي اتو شده در كمد ديدمش جانخورم ولي يك قطره ، آرامشم را به هم مي زند. در تراس را باز مي كنم. زيرِ شلوار، روي كاشي ها ، يك دايره خيس است . به آن دست مي زنم . آب قطره قطره از نخ آويزانِ پاچه شلوار مي ريزد پايين .يا آن قدر فراموشكار شده ام كه شلوار شستن و پهن كردن همين چند لحظه پيشم را از ياد برده ام يا اشباحي كه برايم ظرف مي شويند و لحاف را از رويم مي كشند و كولر را روشن مي كنند و خاموش مي كنند حقيقت دارند . بايد حافظه ام را امتحان كنم . متر را كجا گذاشته بودم؟ مي آيم داخل ، در تراس را مي بندم . مي روم توي اتاق و كشورا مي كشم . متر همان جاست ، اين بار روي عكس ها. زير كشو اشكافي است با كليدي طلايي در قفلش. كليد را مي چرخانم و اشكاف را باز مي كنم . دستم را مي برم آن تو ونرمي پارچه ها را حس مي كنم . بيرون مي كشمشان . رنگ هايشان روشنند و سرانگشت هايم را به مور مور مي اندازند. شايد مدتي پيش چيز ديگري بوده ام و اينها را مي پوشيده ام. شايد يك عمل موفقيت آميز يا يك سيل يا فوران آتشفشان يا برخورد يك سنگ آسماني مرا تغيير داده . بلوز يقه باز را پهن مي كنم روي سفيدي ملافه تخت ، پايين ترش دامن را صاف مي كنم و دو تا جوراب از زير دامن بيرون مي آورم ، عكس دختر را هم مي گذارم بالاي يقه . انگار يك جاده صاف كن از روي تخت و خاطراتم گذشته. صداي زنگ در را مي شنوم . مثل بچه يا منحرفي كه مچش را گرفته باشند لباس ها را جمع مي كنم و مي چپانم توي اشكاف و كليدش را مي چرخانم . نمي خواهم وقتي بر مي گردم آنها خودشان جمع شده باشند و تاتي تاتي كنان رفته باشند توي اشكاف وتازه در را هم روي خودشان قفل كرده باشند. اگر كاري را ناتمام نگذارم موجودات همخانه ام راهي براي ابراز وجود پيدا نمي كنند. بي حركت روبه روي آيفون مي ايستم. مي گويم شايد مثل هميشه صدايش قطع شود كه نمي شود. گوشي را بر مي دارم . مي گويم بله ،يك لحظه گوشي را از صورتم دور مي كنم. در دستشويي باز است . صداي آب مي شنوم . صدايي مي گويد : «بياين پايين». گوشي را رها مي كنم كه با حركتي فنري كنار ديوار بالا و پايين برود. در كمد را باز مي كنم . نظم لباس هايم را به هم مي زنم. مي خواهم وقتي از پايي بر مي گردم ببينم دوباره به قالب هاي اتو كشيده شان برگشته اند يا نه . در را باز مي گذارم و از پله ها پايين مي روم . شايد اشتباهي از درآمدند بيرون و رفتند پي كارشان ، هر چند دلم براي دستپختشان تنگ خواهد شد. روي پله دم در يكي از همسايه ها ايستاده. حتما يكي از همسايه هاست ، چون قيافه اش شبيه مامور آب و برق يا فروشنده دوره گرد نيست . تا مرا مي بيند مي گويد : «صبح گفتم به خانم تان كه ...» روي لاله گوشش مو روييده . گوش مودارش شايد باعث شود كه تاده دقيقه توي ذهنم باقي بماند، قبل از اينكه بودنش را فراموش كنم. به خودم مي گويم ساعت پنج و ده دقيقه عصر باي او رابه خاطر بياورم ، ريز به ريز و مو به مو . مادربزرگم مي گفت به بالشتت بگو فلان ساعت بيدارت كند و تخت بگير بخواب . توي ذهنم تكرار مي كنم ساعت پنج و ده دقيقه ، مرد گوش مودار را به ياد بياور كه گفت صبح گفتم به خانمتان كه ... حرف مرد گوش مودار را دوباره براي خودم تكرار مي كنم. بعد پشتم را به او مي كنم و پله ها را دوتا يكي بالا مي روم . بگذار هر جور كه مي خواهد در مورد من فكر كند. مگر چند ساعت مي تواند مرا به ياد داشته باشد و راجع به من فكر كند؟ در هنوز باز است . با كفش وارد مي شوم. سمت پنجره هاي آشپزخانه ، طرح اندام يك زن از پاها به بالا مثل ليواني كه در آن آب بريزي پر مي شود و رنگ مي گيرد. روي ماهيتابه خم شده و قاشقكي چوبي دستش است . در را مي بندم . سرش را هم بلند نمي كند . دوباره را در مي بندم . حسابي سرگرم كراش است ، آن قدر كه انگار همه چيز را فراموش كرده. منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 428]