تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836183787
دكتر رسول خيوه اي
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دكتر رسول خيوه اي نويسنده :سلمان باهنر بالاي پل سيد خندان تهران ، پشت جلفا ، سايه انداز كوي ارسباران ، تپه اي است سر سبز را درختچه هاي مرتب. تپه بدون خودنمايي ، ديدگاهي مشرف به ميانه هاي شهر دارد. هيچ هم از اينكه با او مانند سازه اي شهري رفتار كنند دلخوري نشان نمي دهد. گر چه فضاي سبز اين تپه به بهشت مادران تبديل شده است اما هنوز با همكار مذكر مجرد موافقم، مي تواند عصر ها بعد از ساعت كاري تا كنار بهشت همراهيم كند . دور تا دور كله تپه را حصار انداخته اند و قرقگاهي براي بانوان ترتيب داده ا ند. كوچه هاي منتهي به بهشت كه البته خود ، روزگاري به شمايل تپه اي اثيري بوده اند، همه ؛ شيب تندي دارند. البته حالا صبح اول وقت روز كاري است و من و رسول براي جدا شدن دم دروازه بهشت راه نيتفاده ايم ؛ در حال بالا رفتن از يك كوچه شيب دار بالاي جلفا به سوي تپه هستيم ، براي اينكه داريم سفارش يكي از مشتري هايمان را براي تحويل مي بريم . خانه با شكوه سرهنگ در انتهاي كوچه بر فرق محله ، ديوار به ديوار حصار بهشت واقع شده است. من و رسول با هم كار مي كنيم . رسول كمي تپل اس اما پوست روشن ، دوستي داشتني اش كرده است . درست دو هفته كامل مي شود كه من و رسول علاوه بر كار شيطنت هم مي كنيم . شيطنتي كه ما شروع كرده ايم . بسيار كاري و البته شخصي است. بايد اعتراف كنم گر چه خودم را مدام مخالف نشان مي دهم اما در واقع من هم ا زاين شيطنت لذت مي برم و گرنه با او همراه نمي شدم. مرور همين صغرا كبراي مختصر پايم را سست مي كند. مي گويم : «داريم به حق مردم تجاوز مي كنيم!» رسول شروع مي كند و همين پر حرفي هاي ناگهانيش را دوست دارم. انگار پيش از اين ، بارها اين جواب ها را براي خودش سبك سنگين كرده است. «شغلمون رو كه ياد گرفتيم ، كارمون كه روي غلتك افتاد، ديگه هول تجربه نداريم ، خداي كارمون شديم . يكهو كار تكراري و خسته كننده نشون مي ده ، اينجاس كه شيرين كاري هاي تخس شخصي شروع مي شه!» منظورش آن شيرين كاري هايي نيست كه نوازنده ها با خروج از فرم كلاسيك نوازندگي انجام مي دهند و تازه با آن اعتبار مضاعفي هم كسب مي كنند ؛ منظورش رفتاري خفيه است كه شغل را براي ما قابل تحمل مي كند، در عين حال به هيچ مشتري اي هم ضربه نمي زند. اينها را در ادامه نطقش حاليم مي كند. «اگه يكي بفهمه ، قضيه در حد اعتراض نيست . گيرم چند پيكسل از كار مشتري مال ما مي شه بي اونكه غصبي كرده باشيم . باورت مي شه ؟ مشتري جنس رو مي بره خونه ، ما ديگه قيافه جنس رو نمي بينيم ، اما براي هميشه مالك اون بخشيم . مثلا به مهر كتابفروش تو صفحه اول كتابي كه مي خري نگاه كردي؟ يا وقتي مسافر مي گه آقا همين كنار لطفا ! راننده مي دونه همين كنار ، يعني دقيقا كجا ، اما برخلاف هميشه دور توقف رو محتاط تر و بيشتر مي گيره ؛ چند متر جلوتر از «همين كنار» توقف مي كنه. اين چند قدم ظلمي به مسافر نيست ، محدوده مانور شخصي راننده است . راننده در روز صد تا ترمز تكليفي كرده اما اين يكي ، توقفي آرامش بخشه با يه كم تجاوز مجاز!» دروغ چرا؟ لذت مي برم از اينكه حس مي كنم تمام اين زبان بازي ها را براي خوشامد و مخ زني من مي كند ، اما با اين حال در اين مورد مخم را از دست داده است ، و گرنه با اين لوح فشرده و اين آلبوم هاي قديمي در دست ، به طرف خانه سرهنگ راهي نبودم. هميشه در چرخش هاي گوي زندگي به تور همزيستي با آدم هايي مي خورم كه خيلي با من فرق مي كنند. «رسول خيوه اي» هم از آن همزيست هاي متفاوت است . هر چقدر من بلند و سريع حرف مي زنم ، او را آرام و كند رفتار مي كند. عصر روز اول همكاريمان همه سرگذشت كاريم را برايش گفته بودم بي آنكه او بخواهد. حالا كه سومين هفته است بعد از چندين بار پرس و جو تازه فهميده ام گر چه تركمن است ، با خانواده اش در تهران زندگي مي كند. خونسرد و بي التهاب كار مي مي كند و با اينكه كارمند اين شركت است ، خيلي بي خيال تر از من است كه فقط قراردادي موقتي دارم. همه چيز از سومين عكس آسيب ديده شروع شد. موقع ترميم اولين و دومين عكس آسيب ديده، بيشتر هيجان داشت آنچه را درباره ترميم عكس ها با نرم افزار آموخته است به خوبي پياده كند اما وقتي كه ديگر مطمئن شد از پس اين كار بر مي آيد، شيطنتش آغاز شد. كار شركت ما اين است كه دوره مي افتيم، گرويي مي گذاريم و آلبوم هاي عكس خانه هاي بالاي شهر را مي گيريم، مي بريم شركت ، عكس ها را به رايانه منتقل مي كنيم ، آنها را رتوش مي كنيم ، جاندار و پر رنگ . حتي پارگي ها ، تاخوردگي ها ، شكستگي ها و رنگ پريدگي ها را مرمت مي كنيم . بعد عكس ها را به تاريخي تاريخي اي كه مشتري مرتب كرده ، به صورت فيلم در مي آوريم و با موسيقي هاي خاطره انگيز همراه مي كنيم . بيشتر موسيقي هايشان را هم سفارش مي دهند؛ البته وقتي به صرافتشان مي اندازيم كه اگر موسيقي دلبخواهي هم در نظر دارند بگويند . محصول خروجي شركت ما ، آلبوم عكسِ قابل تماشا در تلويزيون است، همراه با نواهاي خاطره انگيز صاحبان عكس ها! گفتم كه ، همه چيز از سومين سفارش و سومين عكس آسيب ديده اش شروع شد. عكس ، مربوط به جواني زوجي ارمني مي شد در پارك ملت سي سال پيش . چسب شيشه اي ، گوشه اي بي خطر از عكس را پاره كرده بود. خيوه اي به جاي مرمت معمول ، تصوير يك سطل زباله را از جايي ديگر در همين عكس ، جايگزين آن قسمت مفقود كرده بود ؛ آن قدر ظريف و دقيق كه محال بود بفهمي آنجا چيزي اضافه شده است . وقتي كار تمام شده را به من نشان داد ، گفتم : «دخل و تصرف در اين حد ، مانعي ندارد!»اما خنده ريز گريزنده لب هاي او نشانه كشف تفريحي ناهنجار بود. نرمش من به عنوان ناظر كيفي كار به او اين جسارت را داد كه در دومين دخل و تصرف ، جاي دو آدمي را كه در دو سوي يك ميز نشسته بودند با هم عوض كند. آن روز بعد از تعطيلي دفتر ، نيم ساعت بيشتر ماندم تا بدون اينكه آقا رسول متوجه شود شيرين كاريش را اصلاح كنم؛ آدم ها را به سر جاي حقيقي خود برگرداندم ، غافل از اينكه فردا صبح رسول جان با بسته پيشنهادي جالبي در آبدار خانه شركت غافلگيرم خواهد كرد. نبات زعفراني ميان فنجان چاييش را با آرامشي كاملا متناسب با شخصيتش هم مي زد و توضيح مي داد قصد دارد بعضي آدم هاي بعضي عكس ها را به بعضي عكس هاي ديگر منتقل كند. اگر آن چرت و پرت هاي فيلسوفانه را چاشني پيشنهادش نمي كرد لابد آن روز با برخورد جدي من ، داستان دكتر رسول خيوه اي ناتمام مي ماند . نمي توانستم دقيقه به دقيقه سرك بكشم و عكس هاي فيلم شده را با عكس هاي توي آلبوم هاي مردم مطابقت بدهم و كشف كنم كدام آدم سر خود ، به جاي ديگري رفته است . خودم كلي كار داشتم . قدرتمند ترين مادرها هم كافي است فقط يك ثانيه از كودك بيش فعال خود عقب بيفتند ، تا ذليل شده ها دستشان را ببرند يا در آب حوض خانه نفله شوند. با اين حال باور داشتم كاري نمي كند كه مصيبت به بار آورد. خودش بيشينه تجاوزش را تصور كرد و گفت : «خيالت راحت باشد ، مرد و زني را جا به جا نمي كنم كه بعد از سال ها بذر اختلاف و كدورت شود. گر چه اگر با اين واقعيت هاي فريز شده بازي كنيم ، چيزي عين سراب خود را نشان مي دهد، عين عدم قطعيت. واقعيت ها با نرم افزار ما دگرگون مي شوند!» دروغ چرا؟ من هم شب ها وقتي گيس هاي بلندم را مي ريختم روي صورتم و خيالبافي مي كردم ، خيلي مخم راه مي افتاد. جالب ترين خيالبافيم كه يادم نمي آيد براي رسول تعريف كردم يانه ، اين بود: برويم سراغ يك سياستمدار جوان حريص و جاه طلب . پول خوبي بگيريم و قراردادي كاملا محرمانه با او ببنديم. طبق قرارداد ، تصاوير او را در حالت هاي مختلف آرشيو كنيم ، بعد در آلبوم هر شهروند يكي دو جا ، مشتري پشت پرده مان را جا بدهيم . نتيجه اين مي شود كه ، هر شهروند با بارها و بارها مشاهده آلبوم و مرور خاطرات ، ناخودآگاه تصوير سياستمدار موفق آينده را به ناخودآگاه خود مي فرستد. آن وقت سال ها بعد كه مرد سياست نامزد انتخاباتي بزرگ مي شود . مردم بي دليل حس مي كنند. اين مرد چقدر آشناست ! چقدر او را خودي حس مي كنند! او از ماست ! ما او را مي خواهيم! اين هم خانه سرهنگ! «اين سرهنگ از همون اولش خودش رو ويژه نشون داد! شب داشتيم كاغذ تبليغ مي انداختيم تو خونه ها ، كاغذ تا نيمه از لاي در تو نرفته ، مچ من رو گرفت! مجبور شدم شفاهي مفمصل توضيح بدم. يك كلمه از كاغذ رو نخوند اما همون شب آلبومش رو داد دستم! ضمانت نخواست اما يك طپانچه قديمي گذاشت رو شقيقه ام و گفت آدرس دفترتون كاغذتون هست؟ گفتم بله. گفت پنج روز ديگه من و خانمم منتظر يك اكران خصوصي از خاطراتيم.» تصور كنيد آقا رسول خيوه اي دارد همه اين تعريف مهيج را با همان خونسردي و رفتار و گفتار كندش انجام مي دهد. نمي دانم بالاخره رسما خواستگاريم مي كند يا نه! «اين همه خشونت داره و شما اين همه زياده روي كردي؟» «به من ربطي نداره ، آپاراتچي شمايي!» «يعني نمي آيي تو؟!» زنگ قاب شده در زهوار در رفته سلطنتي را فشار مي دهد و خودش به جايي دورتر پشت شمشاد هاي بيرون خانه مجاور مي دود. «مرد حسابي ، جابه جا هر جا تونستي خودتو چپوندي تو عكساي مردم ، اون وقت مي ري قايم مي شي؟...» صداي زنگدار اما مهربان زني مسن از آيفون شنيده مي شود. خودم را معرفي مي كنم و دلخور و ناراضي تو مي روم . حياط كوچك خانه بزرگ با آجر نظامي كفپوش شده است . مردي بلند بالا و استخواني در آستانه ساختمان به انتظار ايستاده است . آفتاب صبحگاهي ،ميان شيشه هاي عينك سرهنگ نشسته است و چشم هايش را نمي شود ديد . آنچه در دست بدون عصا دارد طپانچه نيست ، دروبين تك چشمي نظامي قديمي اي است كه لابد نمي شود با آن بهشت را ديد زد . خوش و بش مي كنيم و تو مي رويم. «گمان كردم همان مرد جوان كه امانتي ها را گرفت تشريف مي آورند! به هر حال بهتر از اين نمي شود.در معيت شما مادموازل ، با نواي قمر ، مرور ايام ماضي دلچسب تر مي شود.» جناب سرهنگ خودش يك پاره اين كاره است! پرده سفيد آويخته است و يك دستگاه پروژكشن سوني در ديگر سوي پذيرايي مستقر كرده است . دستگاه پخش را هم بادستمال گلدوزي شده عنابي رنگي پوشانده اند.آپاراتچي بي مقدمه پشت دستگاه مي نشيند و با اجازه خودش (خودم) روپوش را بر مي دارم. بانوي پشت آيفون از راه پله ها پايين مي آيد . موسيقي ورود مام ميهن را كم داريم. دو قمري شانه به شانه روي مبل دو نفره ، دو گام پيش تر از آپاراتچي مي نشينند.اين صداي نرم عصاست كه بر فرش مي كوبد. «شروع بفرمايين!» «ذوق و سليقه همكارم فيلتر قديمي انداخته روي فيلم ، انگار نگاتيوهاي زخمي سينما توگراف است! «خواستن خودشيريني كنن. پيشنهاد خودم بوده ، لطفا توضيحي اگر دارين بعد از تماشا.» تماشا را شروع مي كنيم . هر تصوير ، ده تا پانزده ثانيه ديده مي شود. مي دانم كه از تصوير دهم ، حضور آقاي رسول خيوه اي در پس زمينه ها شروع خواهد شد و كم كم به زمينه ها و متن اصلي عكس ها راه پيدا خواهد كرد. اين آخرين حد تجاوز و شيطنتي است كه من و همكارم تجربه كرده ايم مشتري ها دارند پچ پچ مي كنند و من اگر مي خواهم حظ تجربه جسورانه را كامل كنم و كلي تعريف كردني براي خلوت عاشقانه ام با رسول ببرم ، بايد پيش بروم و گوش كنم. «ياد ايام به خير! قورخانه بود ، دست راستم مرحوم ضيائي ايستاده.» «اين چكمه هايتان را عباسعلي برد.» «عباسعلي؟» «باغبان خانه باغ ملي!» «اين را هم در ميدان مشق انداختيم . برادر گراميتان ، اولين سربازي كه سربازيش را پسنديدم!» «به خاطر خواهرش؟» «اين هم پس امين آقاست، طبيب شد در رضائيه.» «اولاد امين آقا كه رضائيه نماندند، رفتند گرجستان ، تجارت مبل . اين يكي پسرش ... چند تا پسر داشت مگه؟» اين يكي پسر امين آقا كه كنجكاوي مشتري هاي سالخورده را برانگيخته بود ، آقا رسول نوجوان بود در لباس قديم! «اين همونيه كه به عشق شهر يارشدن حيدر بابا رو ول نمي كرد.اسمش چي بود؟» «اِاِ... يادته ؟ گوسپند استعدادش هم بد نبود! يونس ، بزن به تخته از اين حافظه!» «اينجا رو! گردش سيزده و سبزه بافي دخترهاي عزيز جان شما!» «اين يونس مگه باغ آقا جان هم آمده بود؟» بايد فكرش را مي كرديم . مردم گوسفند كه نيستند ، مي فهمند! «پس اين يونس نيست!... آقا! اخوي ابوي مراد آقا يه شاگرد سرخونه داشت هميشه تو مستراحم به اش چسبيده بود!» «همون كه پارسال رفتيم نمايشگاه خطش؟! پيرمرد هفتاد ساله يه ذره دستش نمي لرزيد.» «نه نه ، اون نيست. آقا رو تازه اولاي جنگ عموجان از جنوب آورده بود بنده منزل . اصلا به اين عكسا قد نمي ده.» «نگا كن ، تو اين عكسم هست! «كو كجا؟» «كنار سقاخونه اسمال طلايي ، داره ما رو نگا مي كنه.» «ما با هيات شازده رفتيم ، مشهد، پس اين بايد ... بايد...» «خودشون رو رها كردن و با هر عكس تازه فقط مي گردن دنبال تو!» اين جمله ها را براي رسول پيامك مي كنم. «خدا شاهده اين دكتره... .» «دكتر؟» «...» در اين لحظات ، پيرمرد و پيرزن اصواتي از روي شعف ، ناباوري و احساساتي برانگيخته از دهان خارج مي كنند. «اووه!» پيرزن كه رسما گريه مي كند وبا بغض بريده بريده مي گويد: «كجايي جووني كه يادت به خير!» «اون وقت نيم ساعته نشناختيش؟» «باورم نمي شد دكتر اين قدر به مون نزديك بوده ، همه جا بوده ... ببين ، حتي ماه عسل!» «پدرشون دكتر خانوادگي ، خواهرشون آشناي ايام مدرسه ، خودشون بعدها اشناي خانوادگي ؛ اين همه حضوردر تمام عكس ها طبيعيه.» «نمي خواستم اذيتت كنم.» «صداي من طوريه كه اذيت شده باشم؟! اگر به جاي خواهر زاده عموجانتون شما رو گرفته بود كه الان من اينجا نبودم.» «دخترا گفتن مطبش نزديكه ، اما سال هاست يه بار نپرسيدم كجاست.» «خوبه. من حتي نمي دونستم مطب زده ، زنده است مرده است .» پيرمرد پيرزن رادر آغوش مي فشارد و مي بوسد. در تمام مدت ، آن قدر گيج هستم كه موقع گرفتن چك و خداحافظي ، ناگهان مي ترسم حواسش نباشد و مرا نيز در آغوش بگيرد. ظهر شده و هر چه اصرار مي كنند كه براي ناهار بمانم رد مي كنم. ميل دارم اما تحمل نه . به شتاب آنها را در پذيرايي بزرگ خانه شان كه فرصت نكرده ام در جزئياتش فضولي كنم تنها مي گذارم و از در حياط بيرون مي زنم. در را با اطمينان مي بندم و انگار از سرقتي موفق برگشته ام ، بيخود و بي جهت پاورچين مي دوم به سوي شمشاد هاي همسايه . «آقا رسول! آقا رسول!» رسول رفته است شركت. طبيعي است . مگر گوسپند است كه اين همه مدت اينجا بماند! انرژي تحويل دادن چك به اين درشتي به مدير شرکت مرا به دويدن وامي دارد . شايد هم هيجان رفتن با آقا رسول تا پارك بالاي جلفا براي ناهار و تعريف كردن يك داستان عاشقانه تمام عيار دكتري كه هنوز معشوق عشق مردي است بزرگ! چقدر سرهنگ دوست داشتني بود! اووه خدايا ، كاش آن دوربين تك چشمي را يادگاري داده بود به من ! چقدر ما از پيري و فراموشي مردم دوست داشتني اين شهر سوءاستفاده كرده ايم رسول! در آبدارخانه شركت ، خانم عظيمي ـ منشي دفتر ـ روبه رو نشسته و برايم آب قند هم مي زند . نمي دانم كي گره روسريم را باز كرده است و چرا دارد باز از اين آب قند چسبناك به صورتم مي پاشد. «چته؟» «من ؟ اون چشه؟ (دفتر مدير را نشان مي دهم.) شما چتونه؟ مگه من چي گفتم ؟ شما با اون آقاي خيوه اي دارين دستم مي ندازين . مسخره بازي حدي داره.» «دوباره مي گه خيوه اي ! اين خيوه اي كيه ؟» همه دارند همه چيز را منكر مي شوند . مگر مي شود يك نفر را حذف كرد؟ مگر واقعيت به اين راحتي قابل تغيير است؟ مگر زندگي مثل عكس داخل رايانه است كه بشود چيزي را كم يا جا به جا كرد؟ حتي گوشي همراهم نيز پيامك خانه سرهنگ را غير قابل ارسال نشان مي دهد. خب ، معلوم است پيامك را به شماره عجيبي ارسال كرده ام. حتي ظرف نبات هاي زعفراني هم ديگر در آبدار خانه نيست ؛ تنها عادتي از رسول كه به ذهن سپرده بودم تا در خانه آينده ام برايش حفظ كنم. چند سال خواهد گذشت. من كار جديدي در خود فرهنگسراي ارسباران پيدا خواهم كرد. ديگر در آن روزها حتي براي خودم هم از آقا رسول چيزي نخواهم گفت . براي آنكه از جلوي آن شركت رد نشوم و احساس نكنم خيوه اي پشت شيشه ها با همكارانش و آن مدير بي تربيت به من خواهند خنديد ، مسير را دور خواهم زد و از كوچه بالايي به محل كار جديدم خواهم رفت . يكي از سال هاي آينده ، وقتي پاييز ، بهشت مادران و پارك تپه ارسباران را تسخير كند، ساعت پنج عصر من از فرهنگسرا بيرون خواهم زد. آخر مگر مي شود آدم بعضي چيزها را فراموش كند؟ آن روز همان طور كه پياده ، خيابان جلفا را سربالا مي روم ، در پيچ يكي از قديمي ترين كوچه ها روي سكوي بلند يك ساختمان قديمي خواهم نشست . برگ هاي چنار ، خيس از باران ساعتي قبل ، روي سكو چسبيده خواهند بود ودر انعكاس نور روز ابري به سفيدي خواهند زد . وقتي سربلند خواهم كرد تا درخت چناري را كه برگ مي ريزد ببينم ، متوجه تابلويي كهنه و قديمي بالاي آن سكوي سنگي خواهم شد. روي تابلو نوشته است :«مطب دكتر رسول خيوه اي .» چقدر اين مطلب به خانه سرهنگ نزديك است! منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها