واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عروس بيرم نويسنده:عباس عبدي داشتيم از عروسي حسن بر مي گشتيم . همه آن سرازير يپيچاپيچ را بالا مي آمدم و مواظب خط سفيد جاده بودم كه يكسره تو دل تاريكي هاي پشت سر و پيش رويم ، به آسفالت تازه چسبيده بود. بغل دستيم ، اين حسن ، با موبايلش ور مي رفت . دو نفر ديگر ، ياسين و مجتبي ، روي صندلي عقب سرشان را ول داده بودند به پشت حرفي نمي زدند . فرمان را با شعاع هر پيچ ميزان ميكردم و دويست و هفتاد درجه كامل مي چرخيدم. از دو بر مي گشتم به يك و صداي موتور را در مي آوردم تا دوباره به دو برسم. يكي پريده بود زير دوش ، يكي پيرهن اتو مي كرد ، من كفش واكس مي زدم و حسن آماده ايستاده بود. زنگ زده بود به آن حسن كه مي آييم. يك ماشين شده بوديم وراه افتاده بوديم . گفته بود از جاده تازه باز شده بياييد؛ از اَخَند مستقيم به پالايشگاه پارسيان و لامِرد و از آن جا به بِيرَم. پيدا نكرده بوديم و رسيده بوديم به چاه مبارك . از دو سه راننده اي كه جلوي تاكسي تلفني روي صندلي هاي سفيد پلاستيكي نشسته بودند و چيزي ، حتما چاي مي نوشيدند پرسيديم . بغل دستيم پرسيد . پنچ كيلومتري زياد رفته بوديم.نگاه انداختم. خواستم موتوري ها كه با چراغ هاي خاموش از ين طرف به آن طرف جاده مي رفتند رفته باشند. «نرسيده به كجا؟» «بعد از عسكري ! گفت به اخند نمي رسد.» «پنج كيلومتر رد كرديم؟» موتوري تازه اي ، دو پشته و دمپايي پوش ، با چراغ خطرهاي خاموش جلويمان مي رفت . گاز دادم . كنارش راندم . لنجي بودم كنار كولي كري با جفتش. «جلوتر ... چند تا درخت هست! بزن خاكي پيداش مي كني!» رسيديم به چراغ قرمز چشمك زن . كارگاه ساختماني نيمه تعطيل با لودرها و گريدر ها و كمپرسي هاي خسته اش سمت راست جاده دردست احداث ، پهن شده بود روي خاك و روغن سوخته .نگهباني كوچك ، كانكس سه در سه ، تو تاريكي بود. «عمدا وصلش نكرده اند هنوز؟» «چند تا ساندويچ با نان اضافي، پدر كمك سمند درآمد!» «جان مي دهد قاچاق پاچاق... كو تا درست و حسابي راه بيفتد!» خوشحال بوديم كه از جاده تازه مي رفتيم و زود مي رسيديم . دقيقه هاي آخر وقت تصميم گرفته بوديم راه بيفتيم. به شاه داماد قد كوتاه شكم كمي گنده خودمان كه حسابدار و تلفن چي و معاون سايت هم بود و اين آخري ها به سفارش من رژيم گرفته بود، خبر داده بوديم . گفته بود ژست مي گيرد پيش فاميل زنش .پشت سري ها جوان تر و هم سن و سالش بودند. شوخي شوخي داماد را گذاشته بودند وسط كه وسط هفته يعني چي . مجبور بوديم زود بر گرديم. گذاشته بودم آزيتاشان بخواند. حسن تقريبا هم سن و سال خودم ببود. تازه منتقل شده بود اين طرف آب ، چند ماهي بود كه عروسي كرده بود، لابد با يكي هم سن و سال هاي خودش! دست از گوشي كشويي اش نمي كشيد. «همين جا بود.» «بدجوري ترسيدم.نفهميدم چي گفتم تو تلفن.» «از بس پيچيد لامروت! مثل روده سگ ! مار ول داده اند جلو!» زده بودم روي ترمز و ماشين خودش را كشيده بود سمت چپ و چرخ جلو از آسفالت بيرون رفته بود. از جلو خبري نبود شانسي . تاريك تاريك بود جاده و آسفالت سياه هم بدتر . بعدتر زنگ زدم و پرسيدم كجاست . رفته بود پياده روي . پرسيدم كجا؟ گفت پشت نرده هاي آب و فاضلات خيابان كارگر كه شيب ندارد و بلوار است و مستقيم گفت حالا هم نشسته است توي ايستگاه اتوبوس نفسش جا بيايد. زنگ زده بود دخترم ، دخترش ، با دويست و شش بيايد دنبالش . «ما هم وسط هفته اي مي رويم بيرم عروسي . يه جايي بعد از لامرد است .» يك تونل سيصد متري با سقف بلند را رد كرديم و رسيديم به جايي كه هنوز گاردهاي دو طرف را نصب نكرده بودند. خاك ريخته بودند تو جاده ، يعني عبور ممنوع . پرايد مشكي چراغ زد . كنار كشيدم سمت كوه . سرش را داد بيرون و خواست بداند تو جاده گشتي ، چيزي هست. خيالش را راحت كردم نيست. راندم تا باند آن طرف كه آماده تر بود. از پشت كپه هاي خاك گذشتم . كف ماشين گرفت . گاز دادم . يك غول آهني ، دستگاه قالب دال هاي بتني سقف ، با جك هاي بزرگ خورشيدي ، تو پاركينگ خاكي نزديك دهنه تونل ، درست لب تاريكي ايستاده بود. چراغ را يك لحظه خاموش كرده بودم. داد حسن وهمه را در آورده بودم. «ديديد چقدر تاريك بود؟ اين را مي گويند شب!» تا زده بوديم بيرون تلفن يكي يكيمان زنگ خورده بود.داماد بود. مي خواست مطمئن شود سر به سرش نگذاشته ايم و راستي راستي داريم مي آييم. گفته بود شام و همه چي حاضر كرده . گفته بوديم شاخ بز را ببندد به ديگ . گفته بود گوني برنج را مي ريزد توي حوض. گفته بوديم اين جاده... گفته بود مواظب گردنه باشيد. گفته بوديم اين دره هاي تاريك و پايين ... گفته بود منتظرت است . گفته بوديم داريم مي آييم . با دنده دو و سه داريم مي آييم . رسيده بوديم به سرازيري و گفته بوديم حالا راستي راستي داريم با سرعت هشتاد مي آييم . سر مي خورديم و پايين مي رفتيم روي آسفالت سياه. حالا اما داشتيم بر مي گشتيم . داشتيم از سربالايي ها و لعنتي آسفالت سياه بالا مي رفتيم . خط سفيد تازه بدون مكث جلو مي رفت . تاريكي مهتاب زده بود. «اين را مي گويند امشب شب مهتابه!» «همين هفته مرد!» دور فلكه آخر لامرد چند تا زن را ديده بوديم و رفته بوديم تا كنارشان . از بيرم پرسيديم . يكي زودتر از باقي فهميد قصد اذيت كردن نداريم . دو قدم به طرفمان آمد. با دست حتي اشاره كرد. بعد از گردنه يك دو راهي هست . گفت سمت چپ نرويم ؛ مي رفت شيراز . دست راست را بايد مي گرفتيم و مي رفتيم . گردنه اي كه نديده بوديم دنبال موتوري گاز داده بوديم . كولي كر با جفتش . گفته بود همين طول خوب آمده ايم. گفته بود جلوتر يك لامپ هست . «لامپ گفت؟» «زن... آن هم چند تا؟ اين وقت شب وسط هفته اينجا؟» «حتما آمده اند پياده روي ، بيخودي نگفتند لامرد!» «بستني فروشي و هتل ودانشگاه آزاد و بلوار هم داشت . اين شهر است نه مال ما!» بعد از گردونه ، سمت راست را گرفتيم . سراسر اتوبان پارسيان ديلينگ دليلينگ سرعت ناليد . سراز حوالي پالايشگاه در آورديم . چند تا علي و حاجي و آباد ، چند تا عليا. چند تا درخت و تابلو. وقتي رسيديم ، اُرگ تعطيل كرده بود و رفته بودند براي شام . چهار نفرمان را در يك اتاق كوچك مبله ، با گچ و گل و آينه هاي قهوه اي جا دادند. پر از شربت و چاي آب معدني شديم . پدر داماد آمد پيشمان . حسن باكت و شلوار براق چيني و جليقه و كراوات سرخ قيافه نو پيدا كرده بود. مزه انداختيم . گفتيم امشب با ما بايد برگردد سايت. شام آوردند . درها را بستند . با سفره تنها شديم . رو در بايستي كه نداشتيم اصلا با آن سفره پهن . گفتم حسابي گرسنه ام . تعجب كردم كه اين قدر گرسنه ام . آن سه تا هم گرسنه بودند. تعجب كرديم . رحم نكرديم به دوديس برنج و بشقاب هاي پرملات . به سبزي وسالاد و ماست حتي . «دلستر انارها را بزنيد گرم نشوند!» باز هم شوخي كت و شلوار و كراوات . باز هم شوخي شيريني بعد از بله و كِل از پشت در. پيرمرد هفتاد و پنج سالي داشت و چهل و پنج سالش را قَطَر بود. بدبختي ، دور از زن و بچه ها و اين بيرم. «بعد از پنج تا دختر آمد اين . خانه خدا كه بودم دعا كردم . گفتم من يك نفرم خدا ، يك پسر هم مي خواهم خدا! خدا هم به من يكي داد. همان سال داد. حالا هم بيست و سه ، بيست و چهار سالي هست دوباره تو قطرم. صداي ارگ بالا آمد. چيزي بين بندري و بوشهري مي زد . خوب مي زد خوب مي خواند . ته مايه غمي توي كلماتي كه واضح نبودند گم مي شد. خواستم خوشحال باشم . خواستم يادم برود به كل . خواستم بشود. نشد. پوست چروكيده و چشم هاي كم سويش به رنگ خاكستر بود. «چرا قطر پدر؟ چرا قطر؟ چرا دوبي ياكويت كه همه مي رفتند نه؟» به خاطر پول بيشتر ،كمي فقط بيشتر شايد . كارگري و غربت . هشت ماه ، شايد هم يك سال ، مي ماند و مي آمد و سر مي زد سال به سال به همين خانه و بيرم ، با نخل وسط حياط و چند تا درخت ليمويش ؛ به زن و پنج تا دختر و يك پسرش ، حسن كه خدا آخر داده بود به او. اشاره كرده بودم به حسن كه ايستاده بود نزديك آينه و گل گچ ديوار كه ببينيم. دلم گرفته بود از دمي كه گرفته بودند و مي دميد توي ميكروفون . گفت حالا تا جمع بشوند بيشتر. گفت سپرده است خبر كنند. گفت اين را مي گويند سه پا . دو پا جلو مي گذارند و يكي بر مي گردند. دسمتال رنگي دست مي گيرند ؛ زرد و سرخ و آبي ، بنفش و نارنجي . تور سبز يا آبي مي بندد دور سر و صورتشان . گره مي زنند. دور و دايره رديف به رديف درست مي كنند و سبد بزرگ دستمال هاي رنگي را مي گذارند وسط . همه بر مي دارند رنگ به رنگ . «يعني آمده ايم عروسي ناسلامتي حسن آقا!» اين حسن به شوخي گفته بود. «دلستر خورديد بس!» «اينجا از آن خبرها نيست اصلا.» «نيست؟ نيست كه پرايد تو جاده مي برد؟» اين حسن كنارم نشسته بود موقع آمدن و كنارم نشست موقع برگشتن . سر چلچليش عروس گرفته بود؛ به رسم كجا يا به عادت كي ! بعد از طلاق حتما كه نمي خواست بگويد دست بر نمي داشت اما از اس ام اس بازي و گوشه لبش يك ور پايين بود دائم. «چيز خنده داري هست بشنويم ماهم .» شربت آوردند. نخورديم . دستمان گرفتيم و زديم بيرون از اتاق مبله با درهاي سيلر كيلر زده . صدا تركيد روي سرمان . ارگ هوارا مي لرزاند. نخل ها تو تاريكي ته كوچه رنگ پخش مي كردند. پارچه بزرگ چهل تكه حجاب حياط زنانه بود. كِل كشيدند . كِل كشيدند با جيغ و خنده خفه. خواننده لاغر بود خيلي . با ريش كادر شده و دهانش را چسبانده بود به ميكروفون . انگشت مي زد به گوشه ارك رفيقش . خش خش بي سرفه از توي گلويش بيرون مي زد و در دم مي ريخت تو دهني سياه. شانه هايش را براي گريه كردن دوست داشت . تند كرده بود براي سه پا . زنگ زدم به گوشي . الو الو كردم . نشنيدم جواب داده باشد .به گوشي دخترم زنگ زدم .صدايش دور دور بود. داشتند با ماشين سرازيري هزار جريب را پايين مي رفتند با هم . گرفتم كف دستم كه بشنوند . دست گرفتم به ديوار و نزديك تر به بلند گو ماند. مرد لاغر مي خواند با لباس براق سرخش . دهانش را چسبانده بود به ميكروفون . با پاي ديگرش ، كفش بند دار كتاني قهوه اي ، روي سبد پلاستيكي انگور و هلو ضرب گرفته بود. آن يكي حواسش به دو تا ارگ بود. اشاره كرد فيلم بگيرند. سيم پروژكتور زير پاي مرده ها و پسرها بود. سه پا مي رقصيدند . دو تا جلو ، يكي برگشت به عقب . پيرمرد آمد و كنار من ايستاد. ليوان چاي دستش بود. تكيه داد به در و با چشم ها و دهان و گوش و موي سفيد و خاكستري به حلقه دستمال هاي رنگي ، به زردها و سرخ ها و آبي ها خيره مانده بود. الوالو كردم باز. صدا دورتر شده بود. حسن ، بغل دستم ايستاده بود زير بلندگو و به صفحه روشن موبايلش خيره بود. از نيم رخش پيدا نبود كه مي خندد . جوان تر ها ، ياسين و مجتبي ، شربت و چاي مي خوردند . ده انگشت، شايد بيشتر حتي ، روي ارگ مي لغزيد . اشاره كرديم به هم . دستش را گرفتم . دست دادم به دستش و سر بردم دم گوشش كه سنگين بود حتما و گفتم از قول من به مادرش هم تبريك بگويد . تعارف كرد. دست به سينه گذاشتم. «برويم پدر ديگر! چند ساعتي هم بايد بخوابيم.» لاي جمعيت مردها و پسرها سر خورديم و به ماشين رسيديم . از درخت و تابلو و مغازه هاي تعطيل سر راه رد شديم . داشتيم بر مي گشتيم از عروسي حالا . سربالايي هاي گردنه تمام شده بود. حسين وفادار كه دوست دارم مي خواند. جمعيت مجلس بندر چِمَك مي كردند . باك پُر بود. هر دو ، ياسين و مجتبي ، توي آينه آن پشت به خواب سنگين افتاده بودند. اين حسن دست از سر تلفن برداشته بود و سرش شل شده بود به سمت شيشه . چشمم به خط سفيد جاده بود كه مي پيچيد. راست مي رفت در شكم تاريكي و مي پيچيد . مي رفت . مي پيچيد. آن پايين ، آخر اين آسفالت سياه لعنتي تونل ها بودند ، تاريك و با سقف بلند قوس دار سيماني و صيقل خورده . اگر خستگي گذاشته بود ، اگر كمي ... فقط كمي .. اگر آهسته سُر مي خوردم و با جاده مي پيچيدم ، اگر از كنار دستگاه غول پيكر قالب بندي دال هاي بتني سقف تونل ها كه رد مي شدم به آن طرف جاده مي رفتم ، به آن طرف كه نرده هاي فلزيش سمت آن دره نفريني نصب شده بودند ، هر چه هم كه تاريك بود و ناآشنا اما ، اخند را پيدا مي كردم ، به چاه مبارك يا دهنو مي رسيدم ، به راننده ها و صندلي هاي سفيد پلاستيكي شايد ، به موتوري ها با چراغ هاي خاموش . شايد مي شد گوشي را بردارم و از دفتر سايت تك زنگي هم به اصفهان بزنم. مي پرسيدم شما برگشتيد ، مي پرسيدند تو چي؟ تو برگشتي؟ منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 345]