واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سولوييست نويسنده: نيما عباس پور چهل سالگي داستان چهل سالگي را در نود صفحه، نخستين بار در تابستان 1379 نشر چشمه منتشر کرد. و آخرين چاپ آن ( چاپ ششم) در زمستان 1388 منتشر شد. از آن جا که در زمان نخستين چاپ کتاب نويسنده آن 42 ساله بوده، مي توان حدس زد و حتي به يقين گفت که کتاب به هنگام چهل سالگي او و بر اساس بحران هاي ناشي از اين سن خاص، نوشته شده است. رمان داستان زني است به نام آلاله که کارمند اداره موسيقي است. او که زماني دانشجوي رشته موسيقي بوده و ويلون سل مي نواخته، دو ماه مانده به چهلمين سالگرد تولدش دچار تشويش و بحران روحي مي شود. آلاله تصور مي کند که قدم به وادي پيري گذاشته و ديگر جذابيت پيشين خود را ندارد. او هم چنين افسوس اين را مي خورد که چرا نوازندگي را به خاطر قطع رابطه اي در گذشته و شکستي عشقي و البته خانواده اش، کنار گذاشته است. او در ضمن به خاطر رابطه نزديک و صميمي اي که همسرش فرهاد و دختر دانشجوي شان شقايق با هم دارند، در خانواده خود احساس غريبي مي کند. اما آن چه بحران او را تشديد مي کند بازگشت هرمز شادان، عشق قديمي اوست که پس از بيست سال براي رهبري ارکستر در يک کنسرت به ايران مي آيد و آلاله به عنوان مدير برنامه او تعيين مي شود. روبه رو شدن با عشقي قديمي، بيش از هر چيز ذهن آلاله را به خود مشغول مي کند. جمله اي که آلاله را به ياد مي آورد و مادرش زماني به او گفته، به يادماندني است:« همه ما در جواني عاشق بوده ايم، عشق هايي که يکي يکي رفتند و تکه اي از دل ما را با خود بردند.» در کتاب، فرهاد مردي 45 ساله، خوش مشرب و متين است که کمي موهايش ريخته، دندان هاي جلويش روکش است، سبيل دارد و بيست کيلو اضافه وزن. او بر خلاف همسرش، در زندگي هرگز عاشق شخص ديگري نبوده و ته دلش شور مي زند که نکند عشق آلاله با ديدن هرمز دوباره زنده شود. با اين حال چيزي بروز نمي دهد، همه را توي خودش مي ريزد و سعي مي کند همسرش را درک کند و او را آزاد بگذارد تا اين بحران را رد کند. شخصيت فرهاد در رمان بسيار دوست داشتني ست و نمونه يک شوهر ايده آل است. او در داستان ديالوگي به يادماندني دارد که به آلاله مي گويد:« نوزده سالگي ات را دوست ندارم، چون من نبودم». حضور نداشتن کنار يک زن در تمام لحظه ها و نديدن او در سنين مختلف، حسرت و افسوسي است که همواره هر مردي که حقيقتاً عاشق است مي خورد و ناهيد طباطبايي به خوبي اين را درک کرده و در شخصيت پردازي شخصيت فرهاد در نظر گرفته است. شخصيت هرمز نيز دوست داشتني است. او برنگشته تا زندگي زني را که در جواني دوست داشته متلاشي کند. فرهاد و هرمز حتي رابطه دوستانه اي با هم برقرار مي کنند. هرمز از آلاله مي خواهد تا پس از بيست سال دوباره ساز بزند و تمرين کند تا وقتي او شش ماه بعد به ايران بر مي گردد، توي ارکستر به عنوان سولوييست (تک نواز) بنوازد. در واقع اين عشق موسيقي است که در آلاله زنده مي شود و او را به زندگي برمي گرداند. کتاب به نوعي با خواب نوزده سالگي آلاله آغاز مي شود و با تولد چهل سالگي او به پايان مي رسد، در حالي که ستاره اي در آسمان به او لبخند مي زند. چهل سالگي آلاله، در اصل تولد دوباره اوست. فيلم فيلم چهل سالگي بهترين ساخته عليرضا رييسيان است. فيلم مشکلاتي دارد، اما آن ها ربطي به کارگرداني رييسيان ندارند. فيلم روان است و هيچ گاه در طول آن شاهد انتخاب زاويه اي بد، اندازه نمايي غلط و ميزانسن هاي بي ربطي که مي توانند هم چون بسياري از فيلم هاي ما آزاردهنده باشند، نيستيم. همه چيز در سطح خوبي قرار دارد. عالي نيست، اما خوب است. در اصل چيزي که به فيلم ضربه زده، تغييراتي است که در داستان اصلي داده شده و از همه مهم تر اين که، داستان اصلي که بايد با ورود عشق قديمي و کشمکش ميان زن با او، زن با خود و زن با همسرش شکل بگيرد، زود برگزار مي شود و فيلم ساز سريع از آن مي گذرد. در فيلم آلاله تبديل شده به نگار تمدن (ليلا حاتمي) که 35 ساله و دچار بحران چهل سالگي و طليعه پيري نشده، اما با توجه به رابطه گرم دختر و همسرش، خود را در خانواده غريبه حس مي کند. چيزي که شخصيت او را در فيلم به هم مي ريزد، ورود همان عشق قديمي است که اين جا به کوروش کيان ( فرزان اطهري) تغيير نام داده است. نگار کارمند اداره موسيقي و مدير برنامه کوروش در زمان حضورش در تهران است. دو ديالوگ او به خاطر خواهد ماند « صبح که پا ميشم، همه روزم رو حفظم، انگار اصلا وجود ندارم.» « اين قدر بهش نزديک بودم که نمي ديدمش.» در فيلم اين فرهاد (محمدرضا فروتن) است که چهل سال دارد و از اين نظر دچار بحران شده است. او نه سبيل دارد و نه اضافه وزن. او که وکالت خوانده و زماني قاضي بوده، حالا در بورس کار مي کند. دليل اين که قضاوت را رها کرده، به آشنايي اش با نگار و عاشق شدنش بر مي گردد. البته او در فيلم استادي نيز دارد که الگوي اوست. استاد ( عزت الله انتظامي) در گذشته عطاي قضاوت را به لقايش بخشيده، چرا که روزي در دادگاه به رغم ايماني که نسبت به گناه کار بودن فردي داشته، به اين دليل که مدرکي براي اثبات نداشته، نتوانسته عدالت را اجرا کند و به اين نتيجه رسيده که « عدل حقيقي تنها يک بار اجرا مي شود، آن هم نزد خدا». او از شاگردش مي خواهد که اين سه کلمه را هرگز فراموش نکند:« عشق، ايمان، مرگ» و معتقد است که ما فقط از ظاهر کلمات باخبريم. فرهاد براي رسيدن به آرامش و خلوت با خود، به او پناه مي برد. شخصيت فرهاد در فيلم نيز درون گراست، اما از لحظه اي که با دستگاه شنود مکالمه هاي همسرش را استراق سمع مي کند، براي بيننده تبديل به مردي شکاک و حسود مي شود که با توجه به نوع شخصيت پردازي او، نحوه بازي محمدرضا فروتن و پي رنگ فيلم، نمي توانيم آن را بپذيريم. شقايق نيز به بهار که ده ساله است تغيير پيدا کرده. بهار ( پريا مرداني ها) دختري است که فراتر از سن خود مي فهمد و رفتار مي کند؛ نکته اي که با وجود بازي خوب بازيگر اين نقش، غير قابل قبول است. ديالوگي که بهار در صحنه اي به پدرش، فرهاد مي گويد به ياد ماندني است:« چي مي شد تو هم سن من بودي، مي ديدمت؟» فيلم، فيلم حسرت است. در فيلم با توجه به فلاش بکي که از جواني کوروش و نگار مي بينيم و آن گونه که کوروش در صحنه بازجويي رفتار مي کند، حس مي کنيم که وي فردي رياکار است و برخلاف رمان، او در اصل عاشق نگار نيز نبوده. او نگار را در همين کنسرتي که قرار است در تهران اجرا کند، جايگزين نوازنده ويولن سل مي کند و از او مي خواهد براي اجراي بعدي به فرانسه برود. در نتيجه استنباط مي کنيم او آمده تا زندگي نگار را از هم بپاشد. فيلم با خواب يا در اصل کابوس بيست سالگي نگار آغاز مي شود و با بازگشت او به خانواده و رهايي از ترديد به پايان مي رسد. اقتباس کساني که پيش از ديدن فيلم کتاب را خوانده اند، تغييرات اعمال شده را برنمي تابند. در صورتي که در اقتباس، چنين امري بديهي است. البته اين نکته تنها مشمول اين فيلم نمي شود، بلکه تقريباً هر فيلمي که بر اساس داستاني ساخته شده با همين قضاوت بيننده روبه رو مي شود و همواره در سطح پايين تري نسبت به منبع خود ارزيابي مي شود. بحث وفاداري يا عدم وفاداري در اقتباس و اين که کدام يک بر ديگري ارجحيت دارد، همواره وجود داشته و خواهد داشت. در اصل بايد بپذيريم که وفاداري در اقتباس، امري نسبي است و غيرممکن است که فيلم سازي موبه مو، داستاني را به فيلم برگرداند. در تاريخ سينما چنين ديوانگي اي را نخستين بار اريک فون اشتروهايم با فيلم حرص بر اساس رمان فرانک نوريس انجام داد. حاصل فيلمي شانزده ساعته بود که مجبور شدند نخست آن را به هشت، سپس چهار و در نهايت به دو ساعت تقليل دهند! از آن پس، کم تر کسي چنين تلاش عبثي کرده است. به هر حال بايد بپذيريم که کتاب با اين که داستاني لطيف و دل نشين را روايت مي کند و بسيار هم محبوب است، شاهکار نيست. در نتيجه طبيعي است که فيلم نامه به اصل قصه وفادار نباشد و خود را متعهد نداند که چنين چيزي را رعايت کند. نکته اي که احتمالاً طرفداران کتاب را بيش از هر چيز ديگري آزرده خواهد کرد تغيير شخصيت اصلي داستان از يک زن به يک مرد است و اين که ما با مردي درگير بحران چهل سالگي و مردد و مشوش مواجه مي شويم. اما نبايد فراموش کنيم که فيلم را يک مرد ساخته و فيلم نامه را يک نويسنده مرد اقتباس کرده، و طبيعي است که چنين تغييري اعمال شود. طبيعتاً خالقان فيلم با شخصيت فرهاد احساس همذات پنداري بيش تري مي کرده اند. دقيقاً به همين دليل، فيلم را آقايان بيش تر مي پسندند و کتاب را خانم ها. مي توان ادعا کرد که چهل سالگي اقتباس موفقي است، جون در مجموع، همين که نويسنده تشخيص داده فرهاد را شخصيت اصلي قرار دهد، انتخاب درستي بوده. در چنين داستاني با چنين شرايطي، شخصيت مرد قابليت پرداخت بيش تري دارد و موقعيتي که در آن قرار مي گيرد، موقعيت دراماتيک قوي تري است. مرد با هراس از دست دادن عشق خود مواجه مي شود و از همه بدتر اين ترديد که، نکند حقيقتاً مانع خوش بختي عزيزش بوده و هر قدر هم که در اين راه تلاش کرده، بي فايده بوده است. البته انتخاب هاي ديگر نويسنده موفق نبوده و به فيلم لطمه زده، از جمله تلاش براي گنجاندن داستان « کنيزک و پادشاه» از دفتر اول مثنوي که خيلي گل درشت است، يا حضور شخصيت استاد مؤيد که اگر از فيلم حذف شود هيچ اتفاقي نمي افتد؛ هر چند سکانس فلاش بکي که او را براي آخرين بار بر مسند قضاوت مي بينيم و وسط محاکمه، پس از سال ها فعاليت به اين نتيجه تلخ مي رسد که عدل حقيقي وجود ندارد و سرخورده دادگاه را ترک مي کند، از هر نظر به خودي خود درخشان است، اما خب، در فيلم جايي ندارد. يا اين ايده که فرهاد کارشناس و مشاور بورس باشد، واقعاً تأثيري ندارد و از همه بدتر آن جمله « خبر داري در شهر شکر ارزان شد» بد جوري روي مغز است. پايان فيلم هم سر هم بندي شده است. ايده ناراحتي چشمان فرهاد يا بستن چشمانش حين رانندگي و باز کردن دستان خود در وسط اتوبان جذاب اند، اما منطقي در پس خود ندارند. با اين حال، تأکيد مي کنم چهل سالگي اقتباس باارزشي است، چرا که از معدود اقتباس هاي سينماي ماست (مي دانم استدلال نادرستي است، ولي خب، شرايط سينماي ما، ما را کم توقع بار آورده و هر نشانه کوچکي از ذوق يا بدعت، مي تواند ما را راضي کند) و از همه مهم تر قادر است بيننده خود را ترغيب کند تا کتاب را پيدا بخواند. باور کنيد اين کم چيزي نيست. در حال و هواي فيلم کساني که در حال و هواي فيلم هستند، آن را با وجود تمام ضعف هايش دوست خواهند داشت.حتي اگر با ماجراي استراق سمع کنار نيايند، فرانسه حرف زدن کوروش را وقتي نخستين بار در فرودگاه با ديدن نگار مي گويد je ne crois pas mes yeux (چيزي را که مي بينم باور نمي کنم) با لهجه بد بازيگر آن هضم نکنند، کنسرت پاياني فيلم را بدون حضور نوازنده ويولن سل ممکن ندانند، يا کوتاه بودن زمان فيلم را مانع شکل گيري درست درام بدانند و از همه مهم تر افسوس بخورند که چرا فيلم ساز لحظه اي را که نگار پس از ده سال براي نخستين بار وارد سالن اجراي موسيقي مي شود، به تصوير نکشيده و تنها به يک ديالوگ ميان او و همکارش در اين رابطه اکتفا کرده است. اين افراد فيلم را دوست خواهند داشت، چون با فرهاد احساس نزديکي و هم دردي مي کنند و به مدد موسيقي معرکه کريستوف رضاعي با اندوه او همراه مي شوند و هراس باختن عشق خود به ديگري را، به دل راه مي دهند. در حال و هواي فيلم بودن يعني هم چون فرهاد در بد وضعيتي بودن. يعني « نه مي شه زندگي کرد، نه مي شه مرد». يعني مثل او گريستن و آه کشيدن. يعني اين که آدم به استادش بگويد که « داغون» است. در حال و هواي فيلم بودن، يعني همين ...« داغون» بودن. منبع: ماهنامه سينمايي فيلم شماره 413
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 578]