واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مقتلخوانی/5
چرا امام حسین(ع) در روز تاسوعا تقاضای مهلت کرد
راوی نقل میکند: عباس(ع) به پیشنهاد عمربنسعد، نزد حسین(ع) آمد. حضرت اباعبدالله(ع) به او فرمود: نزد آنها برگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب را از ما دورشان کن.
به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، در میان حوادث تاریخ اسلام، حادثه شهادت حضرت سیدالشهدا علیهالسلام و اصحاب پاک ایشان از اهمیت ویژهای برخوردار است. نوشتاری که در ادامه میخوانید برگرفته از کتاب «معالم المدرستین» علامه سیدمرتضی عسکری؛ مورخ و صاحبنظر برجسته تاریخ اسلام است که از منابع دست اول و استنادات بیشمار به منابع اهل سنت به رشته تحریر درآمده است.
عمربنسعد، عصر پنجشنبه، نهم محرم، فرمان حمله را صادر کرد و بانگ آورد: «ای سپاه خدا، سوار شوید و شادمان باشید.» آنگاه، به خیمهگاه حسین (ع) هجوم آورد. زینب (س) با شنیدن شیهه اسبان، نزد برادر آمد و حسین (ع) را که در حالت نشسته به خوابی سبک رفته بود، بیدار کرد و گفت: «برادر! این سر و صداها را که هر لحظه نزدیکتر میشود، نمیشنوی؟» حسین (ع) سر برداشت و گفت: «من، رسول خدا را در خواب دیدم که به من فرمود: تو به سوی ما میآیی، زینب (س) که این را شنید، به صورت خود لطمه زد و گفت: «ای وای بر من!» حسین (ع) گفت: «وای بر تو مباد ای خواهر! آرام باش. رحمت خدای رحمان بر تو باد.» و عباسبنعلی (ع) گفت: «برادر! سپاه دشمن سر رسیدند.» و امام (ع) برخاست و فرمود: «عباس برادر! فدایت شوم، سوار شو و مقابلشان بایست و به آنها بگو: شما را چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا به حرکت در آمدید؟» عباس (ع) با حدود بیست نفر سوار، از جمله زهیربنقین و حبیببن مظاهر آمد و مقابل آنها ایستاد و گفت: «چه حادثهای پیش آمده؟ چه میخواهید؟» آنها گفتند: «فرمان امیر رسیده که به شما پیشنهاد کنیم یا تسلیم حکم او شوید یا تسلیمتان میکنیم.» عباس (ع) گفت:«عجله نکنید تا نزد ابیعبدالله بروم و پیام شما را به او برسانم» آنها ایستادند و گفتند: «برو و پیام را به او برسان و پاسخش را برای ما بیاور.» عباس (ع) رفت تا خبر را به حسین (ع) برساند و همراهان او ایستادند تا با آن قوم گفتوگو کنند. حبیببنمظاهر به زهیر گفت: «اگر میخواهی با آنها حرف بزن وگرنه من شروع میکنم.» زهیر گفت: «چون تو شروع کردی، ادمه بده.» حبیب به آنها گفت: «آگاه باشید! به خدا قسم مردمی که ذریه و عترت و اهل بیت پیامبر خدا (ص) و بندگان صالح و کسانی که بسیار خدا ذکر میکنند و شب زندهداران این امت را بکشند، فردای قیامت که بر خدا وارد میشوند، نزد خدا خیلی بد مردمی خواهند بود.» عزرةبنقیس به او گفت: «تو تا میتوانی، خودت را پاک جلوه میدهی.» زهیر در پاسخش گفت: «عزرة، خداوند او را پاک و هدایت کرده ای عزرة، از خدا بترس که من خیرخواه تو هستم ای عزرة، به خدا قسمت میدهم که مبادا از کسانی باشی که در کشتن جانهای پاک، مددکار ضلال و گمراهی میشوند.» عزرة گفت: «زهیر، تو از نظر ما از شیعیان این خاندان نبودی، تو عثمانی بودی!» زهیر گفت: «آیا تو خود به اینکه من در این جایگاه از آنان (عثمانیان) بودهام، استدلال نمیکنی؟ آگاه باش، به خدا قسم من هرگز نامهای برای او ننوشتم و هرگز فرستادهای نزد او نفرستادم و هرگز وعده یاری به او ندادم؛ بلکه این راه، ما را به هم پیوند داد و چون او را دیدم. رسول خدا(ص) و جایگاه او در نزد آن حضرت را به یاد آوردم و برنامه دشمن وی و حزب شما درباره او را فهمیدم و کمر به یاریاش بستم و در حزبش جای گرفتم و بر آن شدم تا جانم را فدای جانش کنم، به آن امید که از حق خدا و حق رسول خدا که شما تباهش کردهاید، پاسداری کنم.» حسین (ع) مهلت میخواهد راوی نقل میکند، که عباس (ع) به پیشنهاد عمربنسعد، نزد حسین (ع) آمد و حسین (ع) به او فرمود: «نزد آنها برگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب را از ما دورشان کن تا شاید (این شب را) برای پروردگارمان نماز برپا داریم و او را بخوانیم و استغفارش کنیم که خود میداند من نماز خواندن برای او ، تلاوت قرآن، دعای بسیار و استغفارش را خیلی دوست دارم.» عباس (ع) بازگشت و به آنها گفت: «ای قوم، اباعبدالله از شما میخواهد که امشب را بازگردید تا درباره این موضوع بحث و بررسی کنید؛ زیرا هیچگونه گفتوگوی از پیش تعیین شدهای، بین شما و او در این باره انجام نشده است. فردا که شد، انشاءالله با هم دیدار میکنیم و آنچه را که میخواهید و پیشنهاد میکنید یا میپسندیم و همان کاری را که میطلبید انجام میدهیم، یا نمیپسندیم و رد میکنیم.» هدف عباس (ع) آن بود که دشمن را در آن شب بازگرداند، تا امام (ع) به کارهای خود بپردازد و سفارشهای لازم را به خانواده خویش بفرماید. خلاصه، عباس (ع) خواسته امام (ع) را بیان داشت و عمربنسعد گفت: «ای شمر، نظر تو چیست؟ شمر گفت: «هر چه تو بگویی، چون فرمانده تویی، و رأی، رأی توست.» عمر گفت: «تصمیم گرفتهام که (فرمانده) نباشم.» سپس رو به سوی مردم کرد و گفت: «نظر شما چیست؟» عمروبنحجاج گفت: «سبحانالله! به خدا قسم اگر آنها از اهل دیلم بودند و این خواسته را از تو داشتند، شایسته بود که خواستهشان را بپذیری.» و قیسبناشعث گفت: «خواسته آنها را بپذیر که به جانم قسم، صبح با تو میجنگند.» عمربنسعد گفت: «به خدا قسم اگر میدانستم که چنین کاری میکنند، همین امشب هم مهلتشان نمیدادم.» از علیبنالحسین (ع) روایت شده است که گفت فرستادهای از سوی عمربنسعد نزد ما آمد و گفت: «ما تا فردا مهلتتان دادیم، اگر تسلیم شدید، شما را به نزد امیر عبیداللهبنزیاد میفرستیم، و اگر نپذیرفتید، رهایتان نمیکنیم.» انتهای پیام/ک
94/08/01 - 00:06
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]