واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کردشاعر : سنايي غزنوي بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کردتا باز فلک طبع هوا را چو هوا کردچون برگ پديد آمد پس راي نوا کردبي برگ نوايي نزد از طبع به يک شاخاز گرمي و تريش صبا همچو صبا کردشاخي که ز سردي و ز خشکي شده بد پيرکامسال بهر شاخ يک آسيب صبا کرداز هيچ پدر هيچ صبي آن بنديدستيک تابش خورشيد زرافزاي هبا کردآن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابرو آن پيرهن گازري از خويش جدا کرداز رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشيداو مرعوضش را ستد آن جامه عطا کردتا داد لباس دگرش جوهر خورشيداز ناميه هر شاخ و گيا راي نما کردشد ناطقه بر نطق طرب گوي چو در باغآن کار که بس دون و حقيرست چرا کردگر شاخ به يک جان نسبي دارد با مادو دست برآورد و چو ما قصد دعا کردبي ميوه چنار از قبل شکر بهر باغشد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرددرويش کند پشت دوتا بر طمع چيزعالم همه خندان ز چه او قصد بکاکردبرابر همي خندد برق از پي آن کوگويي که صبا حاملهي مشک و حنا کردباد سحري گشت چنان خوش که هوا راچرخ اين عمل از علم جمال الحکما کردشد طبع هوا معتدل از چرخ تو گوييوصف علو محمدتش کرد سزا کردفرزانه عليبن محمد که اگر چرخچون بخت کفش را سبب عيش و غنا کردآن ناصح اهل خرد و دين که طبيعتراه در او را زره جهل رها کردآن خواجه که از آز رهي گشت هر آنکوچون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کردايزد گهر لطف و سخا و هنرش راجز کفر نينگاشت سخايي که ريا کردجز بخل نپنداشت جهاني که عطا دادآن کار که او نز پي ايزد به خلا کرددر فتنه فتد عالمي ار گردد ظاهربرگفتهي من عقل يکي نکته ادا کرداز چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخکاشنيد که او چرخ در جود چو لا کردشکل دبران آنکه بر چرخ چولاييستاز نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کردپر کرد و تهي کرد سر از عقل و دل از آزو آن کار که او کرد به تفهيم ذکا کردهر کار که او ساخت به تعليم خرد ساختعلمش چو فلک ساحت ارکان ضيا کردعضوش همه از کون و فسادات طبيعيکايزد علمت را چو نبي اصل شفا کرداي حاذق ناصح به گه دانش بر خلقاز گردش خود قالب ادبار و عنا کردشد علم تو جاني دگر آنرا که زمانهکز سردي و خشکيش دواي تو جدا کرددانم که اجل بيش نپيوست بر آن شخصبي مرگ چو انگيختهي روز قضا کردآنرا که ز بيماري علم تو برانگيختصد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرداز کس نشنيدم بجز از حذق تو کامروزبر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کردچون از کف موسي دم عيسي اثر توعلم تو جهان را به صفت جنت ما کرددر جنت علت نبود ليک به دنيامر علم ترا ناسخ تاثير وبا کردمنسوخ شد از دهر وبا زان که خداوندعلت سببي کرد پسش مرگ قضا کردداروت بدانکس نرسد کايزد برويخلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کردآن کس که به خوشي نه بخشگي به ستايشچونان که چو دي رنج همه روي قفا کرداقبال سوي پشت چو فردا همه رويستتو عيش هني کردي و او کفر هبا کرداديان به علي راست شد ابدان به تو زيراکاز ميوه جهاني را با برگ و نوا کرداي آن شجر اندر چمن عمر که از جودمر علم ترا با دگران مثل و سوا کرددانا نکند کفر و جهالت به کسي کوسر بانک و بقراط به خاشاک و گيا کردلطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمتچون بود علي قسم شهنشاه علا کردالمنة لله که از دولت ناگهاکنون که طبيبي چو تواش چرخ عطا کردبي رنج بهشتي شد غزنين به تماميمجدود سنايي را با مجد و ثنا کردهر چند صلتهاي تو اي قبلهي سنتگرمي بخري اين خر کز بهر بها کرداين گوهر کو سفت به نزديک تو آوردمر ديدهي او را محل آب و گيا کردبا چشم بزرگيش نگر گرچه طبيعتچونانک توانست بهر نوع وفا کردهر چند ازين پيش به نزديک بخيلانجز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کردجز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفتاز آفت ناشکري بر اهل سبا کرداز شکر بر خلق همان کرد که ايزدگويي فلکم نايب و غمخوار و کيا کردبي صله همي مدح نيوشند به شاديدهر از قبل بيدرمي معدن دا کردبا اينهمه اي تاج طبيبان دل او راچون علم تو درد همه آفاق دوا کرداز لطف دوايي بکن اين داء رهي راچونان که عرب مر که و چه را من و ما کردتا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ستبستان بقايت همه پر زيب و بها کردپيوسته بهي بادت ازيرا که علومتزيرا که بسي حاجت جود تو روا کردحاجات تو همواره روا باد ز ايزدنفي مرا شاهد اثبات کردثابت من قصد خرابات کردبا دف و طنبور مناجات کردبا قدح و بلبله تسبيح کردمستي او دوش مکافات کردآن خدمات من دل سوختهبيدق او شاه مرا مات کردنغمهي او هست مرا نيست کرداغلب انفاس مرا هات کردتا که به من داد و گفت:«خذ»روز و شب از راه کرامات کردآنکه همي دعوي بر هر کسيخاک گمان بر سر طامات کردحال سنايي دل اهل خرددال دل خويش مباهات کردبا دل و با ديدهي چرخ فلکراز دل خويش مقامات کردديدهي بردوخته چون برگشادپس بشد و قصد سماوات کردبحر محيط او به يکي دم بخوردزان همه شب دوش لباسات کرددست به هم بر زد و ناگه به شوقچاکر و شاگرد خرابات کردبست در صومعه و خويش رافضل برو سيد سادات کردکشف که داند که کند آنکه اوصومعه پر هزل و خرافات کردماند سنايي را در دل هوس
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 781]