واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خرد کمتر از آن باشد که او در وي کند منزلشاعر : سنايي غزنوي مغيلان چيست تا سيمرغ در وي آشيان داردخرد کمتر از آن باشد که او در وي کند منزلازو بس خون برون آيد کزو پر خون دهان داردحواشي و عاء فکر خون پرورد خواهد شدبنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان داردخرد را آفريند او کجا اندر خرد گنجدچه چيز است اندرين دلها که دلها را نوان داردخرد چون جست يک چنديش باز آمد به نوميديوراي اين و برتر زين هزاران ره مکان داردوراي هست و نيست و گفت و خاموشي و انديشههمه تشنه دلانرا او به خود در شادمان داردبرآمد از بحار قدس ميغ نور بر جانهاچه باشد آنکه از عشق و خرد مي جانفشان داردچنان شادم ز عشق او که جان را ميبرافشانمکه هست از عشق او چونان که چونان را چنان داردچگونه باشدي ار هيچ من مي تا نمي گفتنچنان چون آب و چون روغن يک از ديگر گران داردمعاني و سخن يک با دگر هرگز نياميزدوگر نه گفته گفتني آنچه در پرده نهان داردمعاني را اسامي نه اسامي را معاني نهمرا تنگي سخن در گفت سست و ناتوان داردهمه دردم از آن آيد که حالم گفت نتوانمنگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان داردمعانيهاي بسيارست اندر دل مرا ليکناز آنکو داند اين معني که جان اندر ميان داردوليکن چون برانديشم همه احوال خوش گردداگر هر شاعري نسبت به بهمان و فلان داردالاهي نام خود کردم بدو نسبت کنم خود رايکي قوت از شکر دارد يکي خور ز استخوان دارديکي را شد يکي غاوي ميان ما و از مرغانوگر اسب کسي سگبانش نعل از زبرقان داردندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کسببخشد بر چنين يک بيت حقا رايگان داردوگر کلي موجودات روحاني و جسمانيکه گويد مثل اين خود را به رنج جاودان داردچنين عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهدوليکن مر مرا خاموش ضعف مردمان داردهزاران بار گفتم من که راز خويش بگشايمنگهبانم خرد باشد ز گفتي کن زيان داردمرا هر گه سخن گويم سخن عالي شود ليکنوگر گويم از آن حرفي جهاني را نوان دارددريغا آن سخنهايي که دانم گفت و نتوانمبرد از اين معانيها که در بسته ميان داردهم اکنون بيني آن مرد خس نادان ناکس راکجا کس انگبين دارد مگس بر گرد خوان داردندارم باک از آن هرگز که دارم انگبين بر خوانبه کام و حلق آن ماهي که بر پشت اين جهان داردچو من شست اندر آويزم به دريا اندر آويزدهمي بانگ و فغان خيزد ز هر کو خانمان داردچو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ويرانچرا چندين عجب داري که ناداني فغان داردبجنبد عالم علوي چو زين يک بيت برخوانمسوي کشتي روحاني زبان من روان داردز درياي محيط عقل جيحون معاني رانه هرگز نيز خواهد گفت آنکس کو زبان داردنه هرگز آنکه دارد گوش بشنيد اين چنين شعريچگونه باشد آن آتش که زينگونه دخان داردنخستين شعر من اينست ديگر تا چسان باشدمرا باري خود اندر خود خرد بازارگان داردسخن با خود همي گويم که خود کس نيست در عالممن آن ذاتم که او از نيستي جان و روان دارداگر ذاتي تواند بود کز هستي توان داردمن آن هستم که آن از بينشانيها نشان داردوگر هستي بود ممکن که کم از نيستي باشدهزاران حجت قاطع که ابعاد چنان داردوگر با نقطهاي وهمم کسي همبر بود او رااگر باشم درين کفه دگر کفه گران داردترازوي قيامت کو همي اعراض را سنجدچون من از هيچ کم باشم گران کفه از آن داردنگيرم هيچ چيز ار در آن کفه نشينم منوگر با خود در آن کفه زمين و آسمان داردسبکتر کفهي ذاتي گرانتر کفهي جانياگر دانگي بود ممکن که وزن اين جهان داردمنم خود کمتر از دانگي اگر بر سنجدم وزاننه ذات من چنان باشد نه اوصافي چنان داردچو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات منز بيچوني و بيساني روانم چون و سان داردفرو شستم ز لوح خويش نقش چوني و سانيکه ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان داردچنان گشتم که نشناسد کسم جز بيچگونه و چونچه جاي فوق و چه معني نه اين دارد نه آن داردچه جاي بيچگونه و چون که فوق اينست و اين معنيبهر برهان که بنمايد دو صد گونه بيان دارددو صد برهان فزون دارد خرد بر نيستي منوگر چه کل افعال وفاها را عيان داردهيولاني عدمهايم نه بيند عقل کلم زينيکي از بدکنان خيزد يکي از بدکنان داردهزاران مرتبت دانم وراي اينست کاين هر دووگر چه نيک ننديشم که ذات من چه سان داردکه داند تا چه چيزم من که باري من نميدانمبه دستي در مکان دارد به دستي در زمان داردنگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کوچگونه کل موجودات را در باردان داردچو اندر باردان من يکي ذره نميگنجداگر چه در فراخي ره چو درياي عمان داردسخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگزکه برتر هست زان معني اگر چه آن گمان داردهر آنکو وصف خود گويد همي احوال خود خواهدکجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارداگر بسيار بنديشي خرد باشد از او عاجزگمان وي خطا باشد اگر زاهن کمان داردهر آنکس کو گمان دارد که بر کيوان رسد تيرش
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 641]