واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری پانا: تدریس در حاشیه ی شهر هر مدرسه ای که بروی حروف الفبا همین است! خبرگزاری پانا: ساختمان نیمه کاره ی حاشیه ی کوچه تمام شده است و من هر روز از کنارش رد می شوم .هنوز محل خدمتم را ترک نکرده ام .چون کسی نیست که جای خالی مرا برای تدریس پر کند. تا به امروز چهار سال می شود که فاطمه شاگردم است و می دانم که امسال حتما می رود . و من چقدر دلتنگش می شوم …
۱۳۹۴ يکشنبه ۲۹ شهريور ساعت 16:08
خبرگزاری پانا: کار سختی است سرو کار داشتن با افرادی که عواطف و دنیاهای گوناگونی دارند . هر قدر هم که بخواهی حول یک محور متمرکزو اداره شان کنی باز هم با تفاوت های آشکاری که بینشان است ،خیالی پر می زند و می رود و برگرداندن این خیال های پر زده، قدرتی شگرف می خواد که باید از عهده اش برآیی. باید هم مهر بورزی و هم بیاموزی . هم آشتی دهی وهم تشویق کنی و هم اقتدارت را نگه داری برای چرخیدن چهارچوب کلاس بر اراده ی خویش. زمامِ کلام و امور باید دستت باشد. باید بتوانی به دنیای کسانی که هر روز با آنها سرو کار داری وارد شوی که این نیز هنری دیگر است برای آموختن. باید با همکاران ، والدین و مدیریت نیز مرتبط باشی و انتظارات آنان را نیز برآورده کنی .باید سعی کنی احساس خستگی نکنی .مشکلات زندگی را به کلاس درس نیاوری و دوست باشی . یار باشی .همراه باشی . اندرز دهی . خوش رو و سرحال باشی . صدایت شمرده و رسا باشد و سردی و گرمی هوا و دانش آموزان و دیگران را تحمل کنی و حواست به درس دادنت باشد . باید در عین اینکه همه ی دانش آموزان کلاست را در فرآیند آموزش و یادگیری سهیم می کنی همه چیز را خود مدیریت کنی و باید و … وارد اتوبانی در حاشیه ی شهر شدم . پس از کلی جست و جو آدرس جایی که قرار بود محل خدمتم شود را پیدا کردم .چند خیابان به اتوبان اصلی راه داشت که یکی از آنها را باید تا انتها می رفتم . گرمای ناشی از دم کردگی هوا در ظهر شهریور ماه اهواز و نامعلوم بودن انتهای مسیر، کلافه ام کرده بود . محیط نا آشنا و غریب بود . سعی کردم انتهای کوچه را ببینم . جلوتر از میدانِ دیدم ،پیچی کوچه را به چپ منحرف می کرد و انتهای راه دیده نمی شد . کمی که جلوتر رفتم ،به یک ساختمان نیمه کاره، در حاشیه ی کوچه رسیدم . وقتی از کنار ساختمان نیمه کاره رد می شدم کنجکاو شدم و از کارگری که روی یک بلوک نشسته بودو برای فرار از گرما به صورت خود آب می پاشید پرسیدم این ساختمان وقتی ساخته شود ، چند طبقه می شود ؟!. با تعجب نگاهی به من کرد و گفت هفت طبقه ! ساختمان تا طبقه ی دوم ساخته شده بود . با خودم گفتم ،فکر می کنی تا کی باید در این منطقه کار کنی؟ تا آن موقع چند طبقه ی دیگر از این ساختمان ساخته می شود …از پیچ گذشتم و مقصدم را دیدم .کار کردن در آنجا به خاطر دوری مسیر سخت بود. حتما امکاناتی هم نداشت . وارد مدرسه شدم . مدرسه ی شهریور ماه خلوت است و کم رفت و آمد . حیاط را که نگاه می کنی دلت هوای صدای بلند همهمه و فریاد می کند هوای زنگ تفریح ….و من چقدر فروریختن نم نم باران را در زنگ تفریح های پاییز دوست می داشتم و هنوز هم دارم …وارد راهرو مدرسه شدم و پس از آن دفتر مدیر .مقدمات کار برای اولین روز مدرسه آماده شد.ولی همانی بود که فکر می کردم . نه آزمایشگاه و کار گاهی . نه امکانات ورزشی . نه وسایل سرد کننده و گرم کننده ای و نه حتی آب سرد کنی برای بچه ها ! کاردر مدرسه ای در حاشیه ی شهر ،مهرماه شروع می شد …. همیشه دلم می خواست قبل از اینکه رسما درس و مشق شروع شود یک دید کلی از احساسات و عواطف ، دیدگاه ها و اهداف دانش آموزانی را که قرار است یک سال در کنارشان باشم، پیدا کنم . برای همین مثل همیشه ،جلسه ی اول کلاس آشنایی و صحبت بود و نگاه . به اعجاز نگاه اعتقاد دارم به اینکه وقتی کسی را با چشم دل بنگری ، دریچه ی نگاهش که به سویت باز می شود وارد دنیایش می شود . و این ورود هر قدرم هم که کوتاه باشد ، تاثیر گذار است هم برای او و هم تو .وارد اولین کلاس که شدم ، بعد معارفه ،پای تخته نوشتم فکر می کنید در کجای زندگی ایستاده اید ؟ بچه ها گفتند یعنی چه ؟گفتم چند خط برایم بنویسید . برخی اعتراض کردند . به شان لبخند زدم و با نگاه به شان فهماندم که فرمانده کلاس منم ! اندکی گذشت و یکی برای خواندن آنچه نوشته بود دست بالا برد .اسمش را پرسیدم . گفت : فاطمه . فاطمه از من پرسید: خانم! قیصر امین پور را می شناسی ؟ گفتم بله . گفت می خواهم شعری از قیصر امین پور بخوانم . گفتم بخوان .فاطمه خواند : ما حاشیه نشین هستیم . مادرم می گوید : پدرت هم حاشیه نشین بود ، در حاشیه به دنیا آمد ، در حاشیه جان کند ، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد . من هم در حاشیه به دنیا آمده ام . ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم . برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد . خواهرم همیشه مریض است .همیشه گریه می کند ، گاهی در حاشیه ی گریه کمی هم می خندد. مادرم می گوید سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند . او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد .ولی من می گویم این ستاره ی من نیست …من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم …معلم می گوید حاشیه یعنی کناره ی هر چیز … فاطمه نوشته بود : برای من مهم نیست که در کجای زندگی ایستاده ام . او نوشته بود یه روز به مدرسه ی دیگر رفتم تا ثبت نام کنم .مدیر گفت جای خالی نداریم . مادرم گفت در حاشیه ی کلاس جایش دهید . من گفتم نمی خواهم .فاطمه نوشته بود وقتی کلاس اول دبستان بودم .معلممان حروف الفبا را یادمان می داد . وقتی آخر سال شد و همه ی حروف را یاد گرفتیم ما را برد به حیاط مدرسه و با هم تمامی حروف الفبا را روی بادکنک های رنگی نوشتیم .باد می وزید . معلم بادکنک ها در باد رها کرد و به ما گفت به آنها نگاه کنیم . باد ،بادکنک ها را به هوا برد . بادکنک ها آرام آرام بالا می رفتند .هنوز بالارفتن بادکنک ها یادم مانده است . معلم گفت هر مدرسه ای که بروی حروف الفبا همین است . کتاب های درس همین است . فقط باید یاد بگیری چطور بالا بروی . فاطمه بازهم نوشته بود برایم مهم نیست کجای زندگی ایستاده ام . می خواهم از جایی که ایستاده ام پرواز را یاد بگیرم . بعد فاطمه دفترش را بست و به سمت نیمکتش رفت و نشست . چشمم به دانش آموزان بود . از حالت چهره ی آنها پیدا بود بالا رفتن بادکنک ها بعضی ها را به فکر فرو برده و چقدر خوب بود این در فکر فرو رفتن برای آینده ی آنها … ساختمان نیمه کاره ی حاشیه ی کوچه تمام شده است و من هر روز از کنارش رد می شوم .هنوز محل خدمتم را ترک نکرده ام .چون کسی نیست که جای خالی مرا برای تدریس پر کند. تا به امروز چهار سال می شود که فاطمه شاگردم است و می دانم که امسال حتما می رود . و من چقدر دلتنگش می شوم … سارا ممبینی -دبیر زیست
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری پانا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]