واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
صبحدم چون کله بندد آه دود آساي منشاعر : خاقاني چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماي منصبحدم چون کله بندد آه دود آساي منتا به من راوق کند مژگان مي پالاي منمجلس غم ساخته است و من چو بيد سوختهچند جوشم کز بروتم نگذرد صفراي منرنگ و بازيچه است کار گنبد نارنگ رنگاين کهن گرگ خشن باراني از غوغاي منتير باران سحر دارم سپر چون نفکندشد سکاهن پوشش از دود دل درواي مناين خماهن گون که چون ريم آهنم پالود و سوختمار بين پيچيده بر ساق گيا آساي منمار ديدي در گيا پيچان؟ کنون در غار غمز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهاي مناژدها بين حلقه گشته خفته زير دامنمزير دامن پوشم اژدرهاي جان فرساي منتا نترسند اين دو طفل هندو اندر مهد چشمگنج افريدون چه سود اندر دل داناي مندست آهنگر مرا در ما ضحاکي کشيدکاسيا سنگي است بر پاي زمين پيمان منآتشين آب از خوي خونين برانم تا به کعبکوه خارا زير عطف دامن خاراي منجيب من بر صدرهي خارا عتابي شد ز اشکاز رخم کهگل کند اشک زمين انداي منروي خاک آلود من چون کاه بر ديوار حبسساق من خائيد گوئي بند دندان خاي منچون کنار شمع بيني ساق من دندانهداراين دو مريخ ذنب فعل زحل سيماي منقطبوارم بر سر يک نقطه دارد چار ميخميبلرزد ساق عرض از آه صور آواي منتا که لرزان ساق من بر آهنين کرسي نشستلاجرم زين بندچنبروار شد بالاي منبوسه خواهم داد ويحک بند پندآموز راپس سپيد آيد سيهخانه به شب ماواي مندر سيه کاري چو شب روي سپيد آرم چو صبحچون فلک شد پرشکوفه نرگس بيناي منپشت بر ديوار زندان، روي بر بام فلکفندق آسا بسته روزن سقف محنت زاي منمحنت و من روي در روي آمده چون جوز مغزتا چه خواهد کرد يارب يارب شبهاي منغصهي هر روز و يارب يارب هر نيم شببيم صبح رستخيز است از شب يلداي منهست چون صبح آشکارا کاين صباحي چند راشمعسان زين منجنيق از صدمت نکباي منمنجنيق صد حصار است آه من غافل چراستخاطر روح القدس پيوند عيسي زاي منروزه کردم نذر چون مريم که هم مريم صفاستروزه باطل ميکند اشک دهان آلاي مننيست بر من روزه در بيماري دل زان مراجز که آب گرم چيزي نگذرد از ناي مناشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنکپاي را اين دردسر بود از سر سوداي منپاي من گوئي به درد کج روي ماخوذ بودز آتشين آه من آهن داغ شد بر پاي منز آنکه داغ آهنين آخر دواي دردهاستورنه چرخستي مشبک ز آه پهلو ساي منني که يک آه مرا هم صد موکل بر سر استهمچو موي ديلم اندر هم شکست اعضاي منروي ديلم ديدم از غم موي زوبين شد مراپس طنابم در گلو افکندهاند اعداي منچون ربابم کاسه خشک است و خزينه خالي استخواندهاند امروز انار الله بر خضراي مناي عفيالله خواجگاني کز سر صفراي جاهدانه زن پيدا نبيند خرمن سوداي منهر زني هندو که او را دانه بر دست افکنمصيد خاري کي شود عقل سخن پيراي منچون زر و گل به دست الا که خار پاي عقلپس کجا پيوند سازد با دل يکتاي منزر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پيوند نيدر سم گوساله آلايد يد بيضاي منسامري سيرم نه موسي سيرت ار تا زندهامباد زن شد شاخ طوبي از پي گرماي مندر تموزم برگ بيدي نه ولبي از روي قدرباد سردم در لب است و ريز ريز اجزاي منبرگ خرمايم که از من باد زن سازند خلقسوي جان پرواز جويد طيب جان افزاي مننافهي مشکم که گر بندم کني در صدحصارنيک بدرنگي، نداري صورت زيباي مننافه را کيمخت رنگين سرزنشها کرد و گفتو اينک اينک حجت گويا دم بوياي مننافه گفتش يافه کم گو کايت معني مراستکيميا فعلم که پنهانم به از پيداي منآينه رنگي که پيداي تو از پنهان به استکز وطاي عيسي آيد شقهي ديبايکعبهوارم مقتداي سبز پوشان فلکدر معرج غلطم و معراج رضوان جاي مندر ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرمدر شهيدي شاهدي دارد گل رعناي منچون گل رعناست شخصم کز پي کشتن زيداي پي غولان گرفته دوري از صحراي منچند بيغاره که در بيغولهي عاري شديخس نيم تا بر سر آيم کف بود همتاي منآبنوسم در بن دريا نشينم با صدفطبع عالم کيست تا گردد عمل فرماي منجان فشانم، عقل پاشم، فيض رانم، دل دهمکي بود دربند استطقسات استقصاي منعلوي و روحاني و غيبي و قدسي زادهامآخشيجان امهات و علويان آباي مندايهي من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بوددر دبستان طريقت شد دل والاي منچو دو پستان طبيعت را به صبر آلود عقلبود خواهر گير عيسي مادر ترساي منوز دگر سو چون خليل الله دروگر زادهامزان مبارک چشمه زاد اين گوهرين درياي منچشمهي صلب پدر چون شد به کاريز رحمخاک شروان مولد و دار الادب منشاي منپردهي فقرم مشيمه دست لطفم قابلهزانکه هم مامک رقيبم و هم ماماي منز ابتدا سر مامک غفلت نبازيدم چو طفلکز شما خامان نه اکنون است استغناي منبختي مستم نخورده پخته و خام شماگر ز خون دختران رز بود صهباي منحيض بر حور و جنابت بر ملايک بستهامدي رسيد از دست امروز اجري فرداي منور خورم مي هم مرا شايد که از دهقان خلدخاک ميشد تا پذيرد جرعهي حمراي مندر بهشتم ميخورم طلق حلال ايراکه روحگرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزاي منبوسه بر سنگ سياه و مصحف روشن دهمدخل صد خاقان بود يک نکتهي غراي منمالک الملک سخن خاقانيم کز گنج نطقسنبله زايد ز حوت از جنبش جوزاي مندست من جوزا و کلکم حوت و معني سنبلهحامله است از جان مردان خاطر عذراي منگرچه از زن سيرتان کارم چو خنثي مشکل استکافرم دار القمامه مسجد اقصاي منگر به هفت اقليم کس دانم که گويد زين دو بيتچون رکاب مصطفي شد ملجا و منجاي مناز مصاف بولهب فعلان نپيچانم عناندر ولاي او خديو عقل و جان مولاي منقاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13328]