-
صبحدم چون کله بندد آه دود آساي منشاعر : خاقاني چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماي منصبحدم چون کله بندد آه دود آساي منتا به من راوق کند مژگان مي پالاي منمجلس غم ساخته است و من چو بيد سوختهچند جوشم کز بروتم نگذرد صفراي منرنگ و بازيچه است کار گنبد نارنگ رنگاين کهن گرگ خشن باراني از غوغاي منتير باران سحر دارم سپر چون نفکندشد سکاهن پوشش از دود دل درواي مناين خماهن گون که چون ريم آهنم پالود و سوختمار بين پيچيده بر ساق گيا آساي منمار ديدي در گيا پيچان؟ کنون در غا