واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ما را به میزبانی صیاد ، الفتی است... خدایا زیر این آسمان کبود ، و این گنبد دوار ، آیا کسی مثل من ... اگر این فکر مثل جرقه ای به ذهنش نزده بود ، شاید هیچگاه آن راز فاش نمی شد و قطعا من هم امروز آن را برای شما حکایت نمی کردم. ... از سادات بزرگوار نجف بود . دلی به وطن خویش داشت. در جوار حرم علی ابن ابیطالب[علیه السلام] کدام دل است که آرام و قرار نگیرد! آن هم دل بی قرار کسی همچو او که سال ها کبوتر آن حرم بود. عصر ها می آمد در صحن امیر مومنان(عليه السلام) می نشست و برای مردم استخاره می گرفت. سر که از قرآن بر میداشت، نیت طرف را هم میگفت. عجیب بود د ر استخاره و همین امر او را شهره ی خاص و عام کرده بود. اما فهمیدکه بعضی ها کمر به قتل او بسته اند. مهاجرت کرد به ایران. آمد به شهر قم و چند سالی هم در آن جا زندگی کرد. آدم با حقیقت و اهل معنایی بود. چند سال پیش ، جمعه اول ماه مبارک رمضان به دوستی گفت می خواهم بیایم تهران... او گفت آقا صبر کنید من می آیم قم! نگاه معنا داری به او کرد و گفت ممکن است دیگر مرا نبینی! همین هم شد.سه روز بعد سکته کرد و چیزی نشد که: رفت به دار فنا ، حجه الاسلام ما! به همان دوست سپرد اگر مقدور بود در حرم حضرت معصومه(سلام الله عليها) دفنم کنید. اگر نشد ، دیگر هیچ جای دنیا برایم تفاوتی نمی کند. آن چه می خواست، شد.امروز او در جوار بزرگانی دیگر در حرم حضرت معصومه(سلام الله عليها) آرمیده است... سید عبدالکریم کشمیری! مریدان چیزی گفته بودند، نمی دانم! دور و برش را گرفته بودند، نمی دانم! خمین قدر می دانم که در آن غروب گرم نجف ، در میان صحن حیاط مرقد امام عدالت، علی ابن ابیطالب یک لحظه از ذهنش گذشت که خدایا زیر این آسمان کبود، آیا کسی مثل من استخاره می گیرد؟! خیال است دیگر چه می شود کرد؟ در همان لحظه یک زن عرب پاپتی د رمقابلش مکثی کرد ، با لحنی عتاب آلود گفت: سید! جمع کن این بساط استخاره را! سید نگاه تندی به او کرد و گفت: برو...او هم رفت. او رفت و این ماند در تحیر که خدایا! چطور این زن در همان آنی که من این تصور را کردم ظاهر شد و فکر مرا این چنین خواند و مشوش کرد؟ از جا برخاست و از این سو به آن سو آم زن عرب بدوی را جستجو کرد.دید عجب! همکار خود اوست. جلوی یکی از حجره های داخل صحن نشسته و استخاره می گیرد. زن های دیگر هم دور و برش می لولند. پیش رفت و ایستاد و مدتی محو تماشای کار او شد. دید هر که می آید و استخاره می خواهد،چهار آنه از او می ستاند(آنه پول خرد عراقی است) آنگاه یک قبضه از تسبیح را می گیرد و چیزی به طرف میگوید. با خود گفت من هم امتحانی کنم. ببینم در آن لحظه احساسم یا ذهن مرا خوانده یا نه! گفتم یک استخاره هم برای من بگیر.گفت چهار آنه بریز.دست در جیب کردم ، چهار آنه به او دادم و در انتظار پاسخ ایستادم. دانه های تسبیح را که شمرد،با تعجب سر برآورد و با لهجه غلیظ عربی گفت:سیدنا! تمتحینی؛ می خواهی مرا امتحان کنی؟! تنم لرزید. خدایا این با یک تسبیح گلی از کجا فهمید؟ گفتم در این ماجرا سری است و من باید آن را بفهمم. گوشه ای از صحن ایستادم تا کارش تمام شد.بلند شد و از در صحن زد بیرون؛من هم دنبالش رفتم. پیچید توی کوچه پس کوچه های شهر؛من هم رفتم. یک دفعه ایستاد، نگاه به پشت سر انداخت و مرا دید.مکث کردم تا جلو آمد.گفت :سید!چرا دنبال من می آیی؟ گفتم باید رمز کار خود را به من بگویی.گفت نمی کویم.اصرار کردم. حاضر نشد. قسمش دادم. سر در گریابن فرو برد و قدری تامل کرد...مثل کسی که تکلیف خود را نداند! واقعا مانده بود که بگوید یا نگوید. اقبت گفت و گشود درِ آن گنج نهان را: سال ها پیش شوهری داشتم و فرزندانی! زندگی بدی نداشتیم؛ می ساختیم. روزی شوهرم از در آمد و خنده خنده گفت: فلانی! من دیگه تورو نمی خوام! جیز غریبی نبود. خیلی ها را دیده بودم که پس از سال ها زندگی زن و بچه را رها کرده بودند و رفته بودند سراغ زن دیگر! گفتم چرا؟گفت عاشق یه دختره شدم. گفتم خب عیبی تداره. من هم می مونم کلفتی شما هارو به عهده می گیرم! گفت باشه. دانستم حرفش حرف است. کاری را که بگوید ، می کند. من هم در آن لحظه به چیزی جز حفظ آن زندگی فکر نمی کردم؛ولو به قیمت کلفتی هووی جدیدم! او رفت و همسر تازه اش را عقد کرد و آورد در همان خانه/من هم کار می کردم. پخت و پز و شست و شوی رخت و لباس و .. مدتی هم اینجور گذشت. سخت بود اما می گذشت! ای روزگار! [سری تکان می دهد و نگاهیش را به دور دست می دوزد...] یک روز دیگر از راه رسید و گفت: من پول ندارم خرجی تو و بچه ها رو بدم. باید از اینجا برید. اشک در چشمانم حلقه زد.گفتم من زن تو هستم.این ها بچه های تو اند. ما کجا رو داریم بریم؟ من با سه تا بچه قدو نیم قد چه کنم؟از کجا خرجی بیارم؟ حرف توی گوشش نمی رفت بی غیرت! ما را از خانه انداخت بیرون؛آواره ی خیابان ها. نه سر پناهی داشتم،نه پولی که چیزی برای بچه ها تهیه کنم.آواره و علاف! سوار ماشین شدم آمدم کربلا و راه حرم حضرت ابو الفضل(عليه السلام) را گرفتم. بچه ها را گوشه ای از صحن نشاندم و پناه بردم به غیرت الله، قمر بنی هاشم(عليه السلام)! بغض راه گلویم را بسته.می خواستم فریاد بزنم؛ اما صدایم در نمی آمد.درمانده و مستاصل بودم؛اما وقتی پنجره های ضریح را لا به لای انگشتان خود گرفتم و فهمیدم سراغ چه کسی آمده ام، یک دفعه بغضم ترکید ، گریه که چه بگویم،ضجه می زدم. آقا! عباس!تو غیرت عربی. راضی هستی من به هر کاری تن بدهم؟ سه تا بچه گرسنه توی صحن حرم تو نشسته اند.اشک...اشک...و باز هم اشک! چنان گریه کردم که وقتی پیش بچه هایم آمدم ، خیره خیره مرا نگاه می کردند و از این حالت من تعجب می کردند. کنار صحن خوابم برد.در عالم رویا حضرت ابو الفضل(عليه السلام) را دیدم که با مهربانی تسبیحی به دست من داد و گفت با این تسبیح استخاره بگیر و برای هر استخاره چهار آنه بگیر! گفتم آقا من استخاره بلد نیستم.من تا حالا استخاره نگرفته ام. گفت تو یک قبضه تسبیح را بگیر، ما بغل گوش تو می گوییم که چه بگویی! از خواب پریدم دیدم همان تسبیح در مشت من است. غرق در افکار خویش بودم که زنی از راه رسید. - شما استخاره می گیری؟ - بله - یکی هم برای من بگیر! - چهار آنه بریز - سید!چند سال است من با این تسبیح دارم زندگی می کنم. خانه گرفته ام ، سر و سامانی پیدا کرده ام... بگذریم، بالاخره از قدیم گفته اند: گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر حالا یک قدم از این ماجرا فاصله بگیر. با من بیا به دشت کربلا، پیش بچه های تشنه، کام های عطشان. ببین تو را به حق خدا، حق ندارند ملتمسانه به بابا بگویند: آب، ما کی ز عدو می خواهیم ما در این دشت ، عمو می خواهیم گر نشد آب میسر گردد به عمو گو به حرم برگردد ارسالي از طرف کاربر محترم : hamsayeasemani /ک
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 423]