تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816198093




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مريض اينترنتي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مريض اينترنتي
مريض اينترنتي   نويسنده: فاطمه سيف‌الهي   ساعت مثل هميشه سر ساعت شش به صدا در‌آمد. از جايش برخاست، سرش كمي گيج مي‌رفت؛ هنوز منگ پرونده‌هايي بود كه ديشب تا دير وقت رويشان كار مي‌كرد. بعد از آنكه نان‌ها را در تستر گذاشت و چاي ساز را روشن كرد، به سراغ دخترش مينا رفت تا بيدارش كند. در اتاقش نيمه باز بود، بلند صدايش كرد، هيچ پاسخي نشنيد، وارد اتاق شد... مينا جلوي ميز كامپيوتر خوابش برده بود. جلوتر رفت، كامپيوتر را كه هنوز روشن بود، خاموش كرد. دستي به موهاي بلند دخترش كشيد و با چند تكان بيدارش كرد. مينا چشم‌هايش را به سختي گشود. - خسته نشدي از اين همه چت كردن؟ گشتن تو يه دنياي مجازي با دوستاي مجازي! - چهارده سالش مي‌شد، قد و هيكلي خوش فرم و چشماني زيبا داشت كه از بي خوابي طوقي تيره رنگ دورشان را گرفته بود: - به نظرم دنياي مجازي از دنياي واقعي خيلي بهتره! تازه من كه فقط چت نمي‌كنم، اين قد گير دادي! يه عالمه كار ضروري هم دارم كه انجام مي‌دم. مينا را كه به مدرسه رساند، مستقيم به سمت دفترش رفت. هوا كمي گرفته بود و همه جاي بوي دود مي‌داد. منشي مثل هميشه سر حال به او سلام كرد. وارد دفترش شد و روي صندلي بزرگ چرمين كه هنوز از نويي جير جير مي‌كرد، نشست. روي ميز كارش حسابي خاك نشسته بود، دستي كشيد و نشست. اندكي بعد با اطلاع منشي، موكّل جديدش كه چند روز پيش وقت گرفته بود، وارد اتاق شد. زني لاغر، رنگ و رو پريده با چشماني آشنا! روي صندلي رو به رويش كه تازه خريده بود، نشست. بعد از آشنايي مختصر، بلافاصله از زن خواست كه اصل موضوع را بيان كند. - طلاق. ..مي‌خوام از شوهرم جداشم.... مي‌خوام طلاق بگيرم. - مشكلتون سر چيه؟ - ازش بدم مياد... هر روز بيشتر از روزاي قبل ازش بدم مي‌آد.. اون آدم كثيفيه... اون يه دروغ گوي بزرگه... اون خائنه... - واسه اين حرفتون مدركي هم دارين؟ - مدرك!... نه! چه مدركي؟ من مي‌دونم كارش چيه، مي‌دونم چه آدم كثيف و حقه بازيه، اصلاً من خودمم قرباني همين حقه‌هاش شدم... خر شدم... زنش شدم. زن به هق هق كردن افتاده بود. بعد از آنكه جرعه‌اي آب نوشيد و اندكي آرام شد، به حرف‌هايش ادامه داد: اون كارمند ساده يه شركت خراب‌شده‌اس! هر وقت كه بيكار مي‌شه، مي‌شينه پشت كامپيوتر و شروع مي‌كنه به چت كردن با اين و اون؛ شروع مي‌كنه به دروغ بافتن. منم از همين طريق باهاش آشنا شدم؛ يه شب كه واسه سر گرمي داشتم چت مي‌كردم، اتفاقي ادش كردم. روزاي زيادي با هم چت مي‌كرديم، تا اينكه بالاخره بهم پيشنهاد ازدواج داد. ويژگي‌هايي كه تو اين مدت ازش فهميده بودم، درست همونايي بود كه واسه شوهر آينده‌ام تصور مي‌كردم... اين شد كه خيلي زود با هم ازدواج كرديم... ولي مدت زيادي نگذشت كه فهميدم چه حماقتي كردم... فهميدم نه تنها اوني نبوده كه فكر مي‌كردم، خيلي بدتر از يه آدم معموليه... اين اواخرم از منشي شركتشون شنيدم كه بعد از ازدواجمون، هنوزم به چت كردن ادامه مي‌ده... مي‌دونيد، اون مريضه... يه مريض اينترنتي! زن همچنان حرف مي‌زد، از شكستي كه خورده بود، از ازدواج اينترنتي‌اش با يك مريض اينترنتي، از سادگي و حماقتش... مي‌گفت و مي‌گفت... او هم به چشم‌هاي آشناي زن نگاه مي‌كرد... يادش آمد، آري! چشم‌هايش درست شبيه به چشم‌هاي مينا بودند، به همان زيبايي و معصوميت... . منبع: نشريه گلبرگ- ش124. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 230]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن