واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مريض اينترنتي نويسنده: فاطمه سيفالهي ساعت مثل هميشه سر ساعت شش به صدا درآمد. از جايش برخاست، سرش كمي گيج ميرفت؛ هنوز منگ پروندههايي بود كه ديشب تا دير وقت رويشان كار ميكرد. بعد از آنكه نانها را در تستر گذاشت و چاي ساز را روشن كرد، به سراغ دخترش مينا رفت تا بيدارش كند. در اتاقش نيمه باز بود، بلند صدايش كرد، هيچ پاسخي نشنيد، وارد اتاق شد... مينا جلوي ميز كامپيوتر خوابش برده بود. جلوتر رفت، كامپيوتر را كه هنوز روشن بود، خاموش كرد. دستي به موهاي بلند دخترش كشيد و با چند تكان بيدارش كرد. مينا چشمهايش را به سختي گشود. - خسته نشدي از اين همه چت كردن؟ گشتن تو يه دنياي مجازي با دوستاي مجازي! - چهارده سالش ميشد، قد و هيكلي خوش فرم و چشماني زيبا داشت كه از بي خوابي طوقي تيره رنگ دورشان را گرفته بود: - به نظرم دنياي مجازي از دنياي واقعي خيلي بهتره! تازه من كه فقط چت نميكنم، اين قد گير دادي! يه عالمه كار ضروري هم دارم كه انجام ميدم. مينا را كه به مدرسه رساند، مستقيم به سمت دفترش رفت. هوا كمي گرفته بود و همه جاي بوي دود ميداد. منشي مثل هميشه سر حال به او سلام كرد. وارد دفترش شد و روي صندلي بزرگ چرمين كه هنوز از نويي جير جير ميكرد، نشست. روي ميز كارش حسابي خاك نشسته بود، دستي كشيد و نشست. اندكي بعد با اطلاع منشي، موكّل جديدش كه چند روز پيش وقت گرفته بود، وارد اتاق شد. زني لاغر، رنگ و رو پريده با چشماني آشنا! روي صندلي رو به رويش كه تازه خريده بود، نشست. بعد از آشنايي مختصر، بلافاصله از زن خواست كه اصل موضوع را بيان كند. - طلاق. ..ميخوام از شوهرم جداشم.... ميخوام طلاق بگيرم. - مشكلتون سر چيه؟ - ازش بدم مياد... هر روز بيشتر از روزاي قبل ازش بدم ميآد.. اون آدم كثيفيه... اون يه دروغ گوي بزرگه... اون خائنه... - واسه اين حرفتون مدركي هم دارين؟ - مدرك!... نه! چه مدركي؟ من ميدونم كارش چيه، ميدونم چه آدم كثيف و حقه بازيه، اصلاً من خودمم قرباني همين حقههاش شدم... خر شدم... زنش شدم. زن به هق هق كردن افتاده بود. بعد از آنكه جرعهاي آب نوشيد و اندكي آرام شد، به حرفهايش ادامه داد: اون كارمند ساده يه شركت خرابشدهاس! هر وقت كه بيكار ميشه، ميشينه پشت كامپيوتر و شروع ميكنه به چت كردن با اين و اون؛ شروع ميكنه به دروغ بافتن. منم از همين طريق باهاش آشنا شدم؛ يه شب كه واسه سر گرمي داشتم چت ميكردم، اتفاقي ادش كردم. روزاي زيادي با هم چت ميكرديم، تا اينكه بالاخره بهم پيشنهاد ازدواج داد. ويژگيهايي كه تو اين مدت ازش فهميده بودم، درست همونايي بود كه واسه شوهر آيندهام تصور ميكردم... اين شد كه خيلي زود با هم ازدواج كرديم... ولي مدت زيادي نگذشت كه فهميدم چه حماقتي كردم... فهميدم نه تنها اوني نبوده كه فكر ميكردم، خيلي بدتر از يه آدم معموليه... اين اواخرم از منشي شركتشون شنيدم كه بعد از ازدواجمون، هنوزم به چت كردن ادامه ميده... ميدونيد، اون مريضه... يه مريض اينترنتي! زن همچنان حرف ميزد، از شكستي كه خورده بود، از ازدواج اينترنتياش با يك مريض اينترنتي، از سادگي و حماقتش... ميگفت و ميگفت... او هم به چشمهاي آشناي زن نگاه ميكرد... يادش آمد، آري! چشمهايش درست شبيه به چشمهاي مينا بودند، به همان زيبايي و معصوميت... . منبع: نشريه گلبرگ- ش124. /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 234]