واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
برگي از دفتر خاطرات يک نوزاد نويسنده: طيبه مرادي نصاري سلام! بدون هر گونه مقدمه چيني بايد بگم که اصولاً من نوزاد بدشانسي هستم. يه چيزي تو مايه هاي دالتون ها توي کارتون لوک خوش شانس. البته بايد بگم که اونا در مقابل من براي خودشون يه پا لوک خوش شانسن. شايد فکر کنيد که من از اون دسته نوزاداني ام که چون دختر خاله ام ماي بي بي چيک چيک خريده و من فقط ساده شو دارم احساس بدشانسي مفرط مي کنم، ولي بايد بگم که سابقه بدشانسي من به دوران جنيني و حتي قبل از اون برمي گرده. اصلاً بذاريد از اول شروع کنم: از ماجراهاي جنيني و حلق آويز شدن توسط طناب دار( منظور بند ناف مشترک ميان بنده و والده محترمه) که بگذريم، مي رسيم به لحظه تاريخي تولد که با شور و شوق در حال گذراندن دوران نقاهت در داخل شکم والده محترمه بوديم که يهو بدون هيچ مقدمه چيني قبلي پا به عرصه وجود نهاديم!( فعل جمع که به کار بردم فقط به خاطر احترامه نه اين که فکر کنيد من دو قلو بودم!) پا به عرصه وجود نهادن همانا و قطع شدن برق همانا. همين که به دنيا اومدم به علت خاموش شدن وسايل گرمازاي برقي، اون هم توي اوج زمستون به شدت مثل بستني قيفي يخ زدم. براي اين که يخ تنم آب بشه و به قول غير معروف اظهار وجودي بکنم، تصميم گرفتم که بزنم زير گريه. ( ولي مثل اين که گريه زد زير ما!) همين که دهن مبارکم رو باز کردم که يه اوه اوه حسابي سر بدم، جناب شخص شخيص پرستار به شدت با کف گرگي کوبيد توي دهن مبارکم و تمام دندوناي نداشته ام ريختن توي دهنم، جوري که حتي نمي شد با خاک انداز جمعشون کرد. بعداً فهميدم که خانم پرستار مي خواسته بزنه به پشتم که چون برق نبوده محکم کوبيده توي دهنم. خلاصه بعد از اين که با هزار دنگ و فنگ از بيمارستان مرخص شديم به خانه مادربزرگ رفتيم. اين که مي گم دنگ و فنگ، ماجراش اينه که رئيس بيمارستان مي خواست از من به خاطر قدم شومي که داشتم شکايت کنه چون با به دنيا آمدن من، برق که قطع شده بود هيچ، موتور برق اضطراريشون هم خراب شده بود. براي همين بيشتر بيماراشون فلنگو بسته و رفته بودن اون دنيا. اين که چه طوري از دستشون خلاص شديم ديگه بماند. به هر حال شب اول چون هيچ گونه شيري در کار نبود، بستگان محترمه لطف کردند و اين قدر آب قند به خوردم دادند که احساس مي کردم يه کله قند هستم و همه رو به شکل قند شکن مي ديدم. تازه مگه بدشانسي من به همين جاها ختم مي شد؟ نصف شب چون هوا به شدت ابري بود و توي جام حسابي سيل اومده بود بناي گريه کردن رو گذاشتم که از صداي گريه هاي من مادربزرگم بيدار شد. اون هم چه بيدار شدني! چون فکر مي کرد که من گرسنمه با چشمهاي خواب آلود و در حالي که داشت خواب هفت پادشاه رو مي ديد قاشق قاشق آب قند رو توي صورت مبارکم خالي مي کرد و صبح وقتي همه از خواب ناز بيدار شدن تا نوزاد خوشگل و خوش قدم رو نگاه کنن و صورت ماهشو ببوسن، چيزي جز يه توپ سياه لرزان، که همانا يک کوه مورچه بودند که داشتند روي صورت بنده موج مکزيکي مي رفتند، نديدند. مورچه ها هم از اين که صبحانه اي به اين خوشمزگي گيرشان آمده بود در پوست خودشان نمي گنجيدند و کم مونده بود که مثل ذرت بو داده از خوشحالي بترکند.( مورچه بو داده رو تصور کنيد!) روز بعد به خانه خودمان نقل مکان کرديم چون مادرم فکر مي کرد که من ديگه اونجا امنيت جاني ندارم. بعد خودش رفت تا يخ حوض رو بشکنه و لباس چرکاي من رو توش بشوره. من هم که هي فرت و فرت اظهار وجود مي کردم يهو گريه ام گرفت. همين که شروع کردم به گريه، مادرم به خواهرم که تنها دو سال قبل از من قدم مبارکش رو به اين دنيا گذاشته بود گفت: اين بچه رو ساکت کن! و آخرين چيزي که ديدم اين بود که يه بالش گنده به طرف دهن مبارکم فرود اومد و بعد فرياد پيروزمندانه خواهرم در گوشم پيچيد که مي گفت: مامان ساکتش کردم! در حال حاضر هم در بيمارستان سوانح و خفگي(!) در حالت کما به سر مي برم. ديروز مادر و پدرم اومدن و گفتن که حاضرن اعضاي بدن نوزاد سه روزه شونو اهدا کنن ولي دکتر گفت: مورچه چيه که کله پاچه اش چي باشه؟ راستي امروز پنجمين روز از تولدمه، ديروز از کما خارج شدم. تا چند دقيقه پيش هم داشتم خواب مي ديدم که دارم روي پوشکم اسکيت سواري مي کنم. در حال حاضر هم دارم به بخت بدم فکر مي کنم که سه روز از عمرم بي خودي تلف شد!( اين هم يه جور بد شانسيه ديگه!) منبع:جوانان امروز، شماره 2108.
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 844]