تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد روز قیامت حسرتش را خواهد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826516116




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جايزه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جايزه
جايزه     غروب بود. باد خنكي مي‌آمد. او داشت فوتبال بازي مي‌كرد. اين طرف و آن طرف مي‌دويد و صداي خنده‌اش توي حياط مي‌پيچيد. پدربزرگش امام خميني از اتاق بيرون آمد.آستين‌هاي سفيد و تميزش را بالا زد تا وضو بگيرد. او كه از بازي خسته شده بود، تازه يادش آمد كه چقدر تشنه‌اش شده است. توپ را گوشه‌ي حياط انداخت. دويد به سمت آشپزخانه و با يك ليوان برگشت. ليوان را پر از آب كرد و سركشيد. اما همان چند قُلُپ اول را كه خورد، تشنگي‌اش برطرف شد. ايستاده بود و پدربزرگش را تماشا مي‌كرد. پدربزرگ شير آب را كمي باز كرد. آرام صورت و هر دو دستش را شست. خيلي مواظب بود كه يك قطره آب هم هدر نرود. او نگاهي به ليوانش انداخت. هنوز نصف آن پر از آب بود. مي‌خواست بقيه‌ي آب را دور بريزد، ولي خجالت مي‌كشيد. فكري به سرش زد. به طرف باغچه دويد و آب را پاي بوته‌هاي گل محمدي ريخت. پدربزرگ با مهرباني خنديد. مثل غنچه‌اي كه او آبش را داده بود. پدربزرگ گفت: «ليوان آب را تا حدي پر كنيد كه مي‌توانيد بخوريد.» بعد هم رفت توي اتاق. او دنبال پدربزرگ دويد. پدربزرگ سجاده‌اش را پهن كرد. بعد، از همان عطرهاي خوب كه بوي گل مي‌داد، به خودش زد. آن وقت نمازش را شروع كرد. او هم پشت پدربزرگ ايستاد و هر كاري را كه پدربزرگ مي‌كرد، تكرار كرد. نماز كه تمام شد، پدربزرگ از روي تاقچه چند تا كتاب قصه برداشت. او اين كتاب‌ها را خيلي دوست داشت. گاهي توي اتاق مي‌آمد و عكس‌هاي قشنگشان را تماشا مي‌كرد و دوباره هر كدام را سر جايش مي‌گذاشت. پدربزرگ همه‌ي آنها را به او جايزه داد. مي‌خواست از خوشحالي بال در بياورد. دست پدربزرگ را بوسيد و در حالي كه بالا و پايين مي‌پريد، رفت تا آنها را به مادرش نشان بدهد. منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره ي 56.  
#اجتماعی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 355]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن