-
جايزه غروب بود. باد خنكي ميآمد. او داشت فوتبال بازي ميكرد. اين طرف و آن طرف ميدويد و صداي خندهاش توي حياط ميپيچيد. پدربزرگش امام خميني از اتاق بيرون آمد.آستينهاي سفيد و تميزش را بالا زد تا وضو بگيرد. او كه از بازي خسته شده بود، تازه يادش آمد كه چقدر تشنهاش شده است. توپ را گوشهي حياط انداخت. دويد به سمت آشپزخانه و با يك ليوان برگشت. ليوان را پر از آب كرد و سركشيد. اما همان چند قُلُپ اول را كه خورد، تشنگياش برطرف