تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):منزلت مردم را در نزد ما، از اندازه روايتشان از ما بشناسيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830995600




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نامه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نامه
نامه   نويسنده: سيد حميدرضا قادري   -درويش!... برون اون وَرتر... درويش پول را از پيرزن افغاني گرفت و داخل کشکول انداخت. نگاه صمد به خادم جوان مسجد افتاد که با آن پر چند رنگ، مي زد روي شانه هاي درويش که از سر راه مردم کنار برود. درويش خود را جمع و جور کرد و رفت يک کُنجي دوباره بند و بساطش را روي زمين پهن کرد. خادم با آن قد بلندش، همانطور که از کنار صمد مي گذشت با نوک انگشتانش کوبيد روي شانه هاي او و گفت: - نگران نباش!...درست مي شه! صمد لبخند کم رنگي تحويل او داد و دوباره نگاهش رفت روي دوريش که دور از نگاه مردم مشغول ديد زدن داخل کشکول بود. صمد با ديدن او ياد سيد نعمت مي افتاد. با اين تفاوت که سيد نعمت نوراني و سفيد بود ولي درويش... بوي کتلت تازه خانواده اي که کنار صمد نشسته بودند او را به خود آورد. نفس عميقي کشيد و همه بويِ کتلت ها را کشيد داخل سينه اش! ياد مادرش افتاد که حتماً الان تويِ ده داشت ناهار اَحَد را مي داد دست نرگس تا ببرد سر زمين! - حواست کجاست دختر؟ کثيف شد ديگه... بندازش جلوي گربهه. صمد متوجه دختر کوچک همان خانواده شد که کتلتي را از روي زمين برمي داشت تا بيندازد جلوي گربه سياهي که همان نزديکي روي دو پايش بلند شده بود و به آنها نگاه مي کرد. گربه کتلت را بين زمين و هوا قاپيد و رفت يک گوشه دنج مشغول شد. - آقا پسر بفرمايين!... - دختر بزرگ خانواده کناري به صورت آفتاب سوخته صمد نيم نگاهي تند انداخت و سريع چشمانش را از او گرفت. صمد سرش را بالا گرفت تا او را ببيند اما آفتاب از پس سر دختر کوبيد توي صورتش! صمد چشمانش را از زور نور بست و وقتي باز کرد در دستان دختر سيني پر از کتلتي را ديد که به سوي او گرفته شده بود. - بفرمايين... دعا فراموش نشه! صمد همان طور که سرش پايين بود دست دراز کرد و دو کتلت از ميان سيني برداشت. نمي دانست بايد چه بگويد. گويي قفل به دهانش زده باشند. امّا ناخودآگاه کلمات بر زبانش جاري شدند: - قبول.... قبولِ خداتون... دختر سريع رفت آن طرفتر سراغ جوان ديگري که مشغول بازي کردن با آهنگ هاي موبايلش بود و سيني را به او تعارف کرد. صمد پنهان از ديد همه، کتلت را به هواي خوردن بالا آورده ولي آن را جلوي بيني اش گرفت و بوييد. بوي کتلت که پيچيد توي سرش دوباره ياد مادر و احد و نرگس زنده شد و بعد پشت سرش صداي سرفه هاي پدر! «حتماً الان دوباره حالش بد شده» به سرعت اين فکر از ذهنش عبور کرد. ياد چند شب قبل افتاد. همه جمع شده بودند خانه آنها! مش خيرالله، همّت، حسن قصّاب و حتي سليمان که هميشه سر آب بستن با پدر صمد دعوا داشت. نشسته بودند مقابل پدر صمد که دراز کشيده بود کنار اجاق و به سختي نفس مي کشيد و به او خيره شده بودند. شنيده بودند حال سيد خراب است ولي نديده بودند . اين را مي شد از نگاه هاي متعجب آنها فهميد. مادر صمد مدام پشت سرشان بد مي گفت که چرا نمي آيند حال و سراغي از مردش بگيرند. صمد توي چهره همه آنها تشويش و اضطراب را خوانده بود. تصاوير آن قدر زنده و واضح شده بودند که گويي داشتند دوباره پيش چشمانش رخ مي دادند... - سيد! تو خودت مي داني که توي ده کسي جز تو براي اين کار مناسب نيس! تو هم که اينطوري شد!... پناه بر خدا... مش خيرالله بقيه حرفش را خورد و زل زد به همت که داشت مثل هميشه به چپقش ور مي رفت. همت که ديد مش خيرالله به او خيره شده چند سرفه پشت سر هم کرد و گفت: - آره سيّد... زمينا بدجوري تشنه ان... محصول نصف شده... والله هر کاري به فکرمون رسيد کرديم... از نماز بارون ملا علي هم که خيري نرسيد... خودش که مي گفت کار از يه جاي ديگه خرابه... مي گفت آسمون رو بستن رويِ ده... خودت که مي شناسيش! حرفاش رو فقط خودش مي فهمه!... فکر کنم بازم بايد نامه بنويسيم!... همت چپقش را چاق کرد و بعد از وسط همان دودها که دور و بر صورتش موج مي زدند ادامه داد: - خلاصه همون طوري شده که خودت مي دوني! فقط کار يه کم سخت تره!... من که ديگه... همت سکوت کرد و در سکوت زل زد به چپقش و پکي زد به آن و بعد چشمانش را ريز کرد و گفت: - خودم که هيچ! اين مش خيرالله هم زير بار امضاء نمي ره... آدم هر کي رو خوب نشناسه، خودش رو که ديگه مي شناسه! خلاصه پاي نامه سفيد مونده... مش خيرالله پريد وسط حرف هاي همت و با هيجان گفت: - ما هم داديم نامه روي بردن برا سيد نعمت! بيچاره عين الله سه روز تموم تو کوه و کمر دنبال سيد بوده! نمي دونم تو اين سرما تو قلّه چي کار مي کنه! خلاصه عين الله مي گفت رفته تا بالاي کوه خداداد و تو اون برفاي استخوان سوز سيد رو گير آورده و بهش نامه رو داده که امضاء کنه... ولي سيد حرفاي بي ربطي مي زده... هي مي گفته اين کارها کار او نيس و ما بايد مي رفتيم سراغ يه سيد ديگه اي و از اين جور حرفا! سيد نعمت هم مثل حاج علي شده! من موندم اگه سيد نعمت دل پاک نباشه که دوازده ماه سال رو تو دل کوهه، پس کدوم ما اينطوري هستيم!؟ صمد به پدرش نگاه کرد که هنوز در سکوت، با آن چشمان بي فروغش به شعله هاي آتش اجاق خيره شده بود. چند لحظه اي در سکوت گذشت. پدر سرش را چرخاند به سوي صمد و از او خواست کمکش کند تا بنشيند. صمد زير بغل هاي پدرش را گرفت و او را سر جايش چرخانيد به سوي جمع. مش خيرالله و همت خودشان را جمع و جور کردند. پدر صمد با آن صداي گرفته و خس خس سينه اش به حرف آمد: - من رو که مي بينيد ديگه جوني ندارم که اگه هم داشتم مي رفتم سر زمينم که تو اين خشکيه نسوزه!... احد هم برام گفته چه آفتي افتاده توي ده... دوباره دلا سياه شده که حکمي خدا اين جوري افتاده سر غيظ! تو که مش خيرالله مي دوني دختر به خونه دارم... بايد حتمي امسال جهيزيه اش رو جور کنم... دستم خاليه همه اميدم به همين محصول امسال بود که اون هم داره جلوي چشمام تلف مي شه... احد که از ابتدا ساکت نشسته بود و لام تا کام حرف نزده بود، رو کرد به جمع و گفت: - طبيب اومده و گفته که دوا درمون، اينجا فايده نداره، بايد بره شهر... خرجش بالاس... مي گفت سينه اش آب آورده... مي گفت معلوم نيس حالا هم اگه بره... خوب بشه. پدر صمد سرفه هاي خشک پشت سر همي کرد، طوي که لب هايش سياه شدند. با اشاره احد، صمد پريد و از پستو اسپري تنفسي پدرش را آورد و داد دست احد. او هم آن را گذاشت روي دهان پدر و چند پاف زد داخل دهانش! مش خيرالله و همت با کنجکاوي منتظر بودند ببينند حال سيد بعد اين چه مي شود. پدر صمد نفس عميقي کشيد و بعد از اندکي چهره اش باز شد. همت در حالي که دهني چپق را فشار مي داد روي لپ هايش گفت: - خودت که يادته!؟ طبق قاعده بايد بريم... اگه تو نمي توني ببري پس بايد احد ببره... پدر، با همان چشماني که تحمل سنگيني پلک ها را نداشتند دوباره به حرف آمد: - احد اگه سر زمين نباشه... کار ما مي خوابه... احد نمي تونه بره.... تازه اگه زمين هم نبود اين پسره زنش پا به ماهه. عروسم قراره يه نوه بياره... نمي خوام تو زمون نبودن احد اتفاق بدي برايش بيفته... احد نمي تونه بره!... ولي اين يکي هَس! و بعد با کف دستش مثل هميشه زد روي پاهاي صمد که دو زانو نشسته بود کنار بستر او! مش خيرالله نگاهي تند به صمد انداخت و بعد با لحني آمرانه گفت: - پسر پاشو برو آب کن به اين چايي بيا.... خيلي پر رنگه... صمد دلخور چايي را از مقابل مش خيرالله برداشت و از اتاق خارج شد. ولي کنجکاوي نمي گذاشت خيلي دور شود. همان جا کنار درگاهي اتاق، فالگوش ايستاد. مش خيرالله با صدايي آهسته ادامه داد: - ولي سيد اين که نميشه! بايد يه مرد بالغ ببره... اين که هنوز مو نديده به زير بغلش و پشت لبش، کجا بالغه! سواد درست و حسابي هم که نداره! بيا راضي شو احد ببره. مي فرستم دخترام اين چند روزه کنيزي عروست رو بکنن تا پسرت بره و بياد!..ها!؟ صمد دلخور شد. دستي به پشت لب هايش کشيد. نگاهش که به کف دستهايش افتاد بيشتر دلخور شد. ردّ داس و تيغ بوته ها جاي سالم در کف دستش نگذاشته بودند. زبري کف دست، صورتش را آزار مي داد. پدر صمد چند سرفه اي کرد و بعد با صدايي گرفته گفت: - اگه کار بخواد درست بشه... بالغ و نابالغ نداره... تازه مش خيرالله، تو يه بالغ بي گناه به من نشون بده... مش خيرالله و همت سکوت کرده بودند. آن شب آنها ناراحت از خانه صمد رفته بودند... - آقا پسر... آقا پسر... با شمام... صمد به خود آمد. گنبد فيروزه اي مسجد مقابل چشمانش قرار داشت. نگاه صمد از گنبد افتاد روي خادم جوان مسجد که مقابلش ايستاده بود. صمد با ديدن افسري که کنارِ دست خادم ايستاده بود به سرعت از جايش بلند شد. افسر خيره خيره صمد را برانداز مي کرد. صمد زير سنگيني نگاه هاي افسر معذّب بود و سعي مي کرد راست و بي حرکت بايستد. - خب پسر! اهل کجايي؟ صمد مانده بود که سلام کند يا جواب سؤال او را بدهد. آن قدر معطل کرد که خادم مسجد دوباره سؤال افسر را تکرار کرد. اين بار با لحني مهربانانه! - وزوون... افسر چهره اش درهم رفت. سرش را جلو آورده و گوشش را گرفت طرف دهان صمد و با صدايي بلند پرسيد: - کجا!؟... وزوون؟ اين ديگه کجاس؟ - اطراف کَفرونه! افسر پوزخندي زد و در حالي که فانسقه اش را روي شکمش بالا مي داد گفت: - مشکل شد دو تا!... ببينم پسرجون! نزديک اين کفرون و وزوون چه شهر بزرگي هس!؟ - اصفهون! دو ساعت تا ده ما فاصله دارد... - آهان! حالا شد يه چيزي!... ولي لهجه کهن نداري... حالا چقدر پول ازت زدن؟... صمد با تعجب نگاهي به افسر و بعد نگاهي به خادم مسجد انداخت. به سختي مي توانست جواب دهد. - هيچي! جواب کوتاه صمد آن قدر غيرمنتظره بود که باعث تعجب افسر و خادم شد. افسر براق شد به صمد و در حالي که معلوم بود نفهميده قضيه از چه قرار است با صدايي بلند رو به صمد کرد و گفت: - هيچي!؟... پس... پس چي ازت زدن؟ صمد ناخودآگاه ترسيد. چهره افسر هر لحظه عصباني تر مي شد. آفتاب ظهر، روي جمع سه نفري آنها افتاده بود و صورت صمد را اذيت مي کرد. - يه نامه... - يه نامه! هِه... فقط يه نامه! خادم جوان مسجد جلوتر آمد و در حالي که دست به سر صمد مي کشيد، پرسيد: - يه نامه!... ولي تو اون قدر گريه مي کردي که من گفتم حتماً پول خيلي زيادي ازت زدن! مطمئني چيز ديگه اي نبوده؟ صمد که آرامتر شده بود، ادامه داد: - آره! يعني نه! يه کم نون محلّي بود و چند تا سوغات که از ده آورده بودم... ولي نامه... افسر کلافه مي زد. کلاه را از سرش برداشته و کف بي موي سرش را مي خاراند. سر و صداي بي سيمش درآمد. آن را از کمرش جدا کرده و قبل از آنکه جواب مکالمات بي سيم را بدهد رو کرد به صمد و گفت: - خب پسر! من دارم مي رم! نامه... هه... خب بشين دوباره بنويس!... عجب بساطي داريم ها... با رفتن افسر، صمد ماند و جوان خادم که صمد را پايين درخت بيد مجنون که همان جا قد کشيده بود نشاند. خادم با تبسمي که چهره اش را زيباتر مي کرد، رو کرد به صمد و گفت: - خب آقا صمد!... بگو ببينم... قضيه اين نامهه چيه؟ نکنه زير خاکيه؟ نگاه پرسشگرانه صمد به خادم باعث شد که خادم يک بار ديگر سؤالش را تکرار کند. - يعني عتيقه؟ عتيقه که مي دوني چيه؟ صمد با شنيدن اين کلمه دوباره پرتاب شد به آن روز... مش خيرالله نامه را پيچيده بود داخل ترمه امامزاده و گذاشته بود روي يک پارچه سبز رنگ! همت هم نشسته بود روي سکوي امامزاده و خيره شده بود به جمعيت که اول صبح جمع شده بودند توي حياط امامزاده و منتظر راه افتادن صمد بودند. همين که نامه را مش خيرالله از داخل حرم بيرون آورده بود، جمعيت صلوات بلندي فرستاده بودند و همه آمده بودند جلو و دستي کشيده بودند به سر و روي ترمه تا تبرک شوند. صمد کمي عصبي بود. نگاه بچه هاي ده را روي خود حس مي کرد. سينه اش را جلو داده بود و مي خواست حسابي به همه آنها فخر بفروشد ولي يک چيزي از وسط سينه اش تير مي کشيد تا شقيقه اش و باعث مي شد مرتب چشمانش را از شدت درد روي هم فشار دهد و هر بار که چشم مي گشود با تصويري جديد از آدم هاي دورو برش مواجه مي شد. مادرش جلو رفته بود و گردن بند رفع چشم زخم را که يادگار خانوادگي آنها بود انداخته بود دور گردنش و بعد بوسه اي از گونه او گرفته بود. صمد از خجالت سرخ شده بود. دوست نداشت جلوي آن همه جمعيت مادرش با او اين گونه رفتار کند. مش خيرالله که معلوم بود هنوز ته دلش راضي نيست که صمد نامه را ببرد، جلو آمده و نامه را گذاشته بود توي بساط صمد و داده بود دستش و بعد گفته بود: - اين نامه رو مي بري مسجد... اونجا يه چاهه که از هر کسي آدرسش رو بپرسي بهت نشون مي ده... نامه رو درمياري. اين دعا رو مي خوني و بعد مي اندازيش توي چله... فهميدي؟ صمد سرش را به علامت تأييد تکان داده بود. مش خيرالله کاغذ دعا را گذاشته بود داخل جيب صمد و ادامه داده بود: - اين نامه عتيقه اس! مثل همون قرآن که تو امامزاده اس... پس حواست حسابي پي اش باشه! اگه مي خواي درد سينه بابات خوب بشه و عروسي آبجيت رو ببيني و مردم ده رو دعاگوي خودت و بابات کني همون کاري رو بکن که ازت خواسته شده. خُب؟ صمد از لحن حرف زدن مش خيرالله خوشش نيامده بود ولي ديگر برايش مهم نبود. او بود که داشت نامه را مي برد. نگاهش را به آسمان انداخت. خورشيد به وسط آسمان آمده بود و نورش از لابلاي برگ هاي خشکيده درختان روي صورتش بازي مي کرد. خادم جوان مسجد با يک ليوان شربت که داخل يک بشقاب کوچک بود و کنارش دو عدد خرماي خشک قرار داشت. از گرد راه رسيد و همان جا زير درخت بيد مجنون کنار صمد نشست و آنها را به او تعارف کرد. - بخور پسر! از صُب تا حالا فقط غصه خوردي و بس! لبات خشک شدن... بخور! صمد مي خواست تعارف کند ولي آن قدر تشنه بود که نتوانست مقاومت چنداني کند و بعد از گرفتن ليوان شربت، لاجرعه آن را سر کشيد. سلام بر حسيني پشت بند شربت گفت و به آدم هاي جورواجوري که مقابلش اين طرف و آن طرف مي رفتند خيره شد. با نگاهش آنها را دقيق برانداز مي کرد و دنبال بقچه خود در ميان دستهايشان بود. - خب آقا صمد نگفتي نامه براي کي بود؟ ها!؟ صمد نگاهي به چهره بشاش خادم انداخت و بعد همانطور که به رقص شاخه هاي بيد در زير هجوم باد نگاه مي کرد جواب داد: - برا آقا!... خادم مسجد صورت آفتاب سوخته صمد را که گويي پرده اي از غبار غم روي آن نشسته بود از نظر گذراند. چيزي نگفت و مدتي به سکوت گذشت. صمد سرش را چرخاند و نگاهش افتاد روي شال سبز رنگ خادم. روي شال، با رنگ طلايي، عکس گنبد امام حسين (عليه السلام) کار شده بود و دور گنبد در يک هلال طلايي، عبارت «السلام عليک يا اباعبدالله» نوشته شده بود. پايين هر دو طرف شال، ريش ريش سياهي بود که به دقت و در نهايت ظرافت بافته شده بودند. خادم که متوجه نگاه هاي کنجکاوانه صمد شد با همان لبخند هميشگي گفت: - قابل نداره! کار خانوممه... اين زَلم زيمبوله اش ها!... صمد لبخندي زده و بعد بي مقده سؤال کرد. - شما هم سيديد؟ خادم با تکان دادن سرش جواب صمد را داد. صمد همانطور که هنوز به شال خيره بود دوباره پرسيد: - ميگن سيدها با هم پسرعمو هستن؟ آره؟ - آره! چطور مگه؟ صمد لحظه اي سکوت کرد. بغض راه گلويش را بسته بود. چشمانش مي سوخت. سرش را به سمت شاخه هاي بيد، بالا گرفت. - پس تو عريضه آورده بودي براي چاه! خب اين که غصه نداره! من اينجا چند تا کاغذ عريضه دارم. مي دم بهت، تو هم رويش بنويس و بعد بنداز تو چاه! خب؟ - از همونا که بيست و پنج تومنه؟ لحن کلام صمد طوري بود که خادم مسجد را وادار به سکوت کرد. او هنوز به شاخه هاي بيد خيره بود و چيزي نمي گفت. - حالا چي از آقا خواسته بودي؟ صمد نگاهش افتاد به آبي فيروزه اي گنبد که نور خورشيد را منعکس مي کرد. آن قدر آبي، که شده بود تکه اي از آسمان! باز همان سوزش لعنتي هجوم آورد داخل چشمانش و او اين بار مجبور شد چشمانش را باز و بسته کند. نم اشکي را روي گونه اش حس کرد. سرش را برگرداند که خادم نبيند و بعد با پشت دست صورت و دماغش را پاک کرد. چند لحظه اي مثل قبل در سکوت گذشت ولي ناگهان صمد ياد جمله آخر افسر افتاد. جمله چند بار در ذهنش صدا کرد. صمد رو کرد به خادم و قبل از آنکه چهره او را ببيند دوباره نگاهش افتاد به شال سبز او، لبخندي بين آن دو ردّ و بدل شد... ميني بوس جبرئيل سر خيابان که ايستاد، با آن صداي کلفت مردانه اش چرت همه را پاره کرد: - اصفهان... اصفهان... هي تو... صمد پاشو بچه چقدر مي خوابي... صمد چشمانش را باز کرد و جبرئيل را ديد که روي صندلي راننده چرخي زده به سمت مسافرها و داشت او را صدا مي کرد: - پاشو... مگه بابات نسپرده بود سر راه برگشت بري خونه آبجيت... پاشو... رسيديم... صمد از پنجره ميني بوس شهر را ديد که در ميان رفت و آمد ماشين ها گم شده بود، چند بار گردنش را چرخاند و بعد پشت سر مسافرهايي که در حال پياده شدن بودند، پياده شد. شاگرد جبرئيل جلو آمد تا از صمد کرايه بگيرد که جبرئيل صدايش درآمد. - برو صمد جان... قبلاً حساب شده!... يادت باشه فردا بعد از ظهر همين جا باش ميام مي برمت ها؟! خب...! ميني بوس که دودکنان دور مي شد، صمد مي ماند و شهر شلوغ! - صمد... سلام دادا لهجه غليظ اصفهاني خواهرش را تشخيص مي داد. سرش را برگرداند و سهيلا را ديد که تمام قد ايستاده بود مقابلش! با ديدن يک آشنا بغضش ترکيد و خود را در آغوش او رها کرد. سهيلا متعجب از رفتار صمد او را محکم در آغوش خود فشار مي داد. صمد سرش را از روي شانه خواهرش برداشت و به چهره او نگاه کرد. هنوز چيزي نشده. سفيدي چشمانش به سرخي زده بودند... سهيلا با انگشت شصت، اشک را از زير چشمان صمد پاک مي کرد. - آبجي... چقدر شکسته شدي! سهيلا لبخند تلخي زد و دوباره سر صمد را در آغوشش گرفت... حسين آقا دامادشان در خانه نشسته بود و داشت با چرخ گوشت خانه ور مي رفت. صمد هر چند مرتبه يک بار چشمانش را از صفحه تلويزيون مي گرفت و به او نگاهي مي انداخت. حسين، مکانيک سيار بود و گهگاه که به ده مي آمد، وسايل مکانيکي خود را مي آورد و تراکتورهاي خراب شده اهالي را تعمير مي کرد و مي رفت. اصلاً سر همين رفت و آمدها بود که سهيلا را ديد و... صداي جيغ زهرا، دختر سه ساله سهيلا که داشت از سر و کول صمد بالا مي رفت نگذاشت صمد خيلي در خيالات خود غوطه ور بماند. با مهرباني نقش يک دايي را خوب بازي مي کرد ولي در دلش آشوبي به پا بود. مدام فکرش مي گريخت به سمت مسجد و آن نامه؛ مي دانست الان همه در ده منتظرند تا جبرئيل برود و خبر بدهد. البته او به جبرئيل چيزي نگفته بود. همان طور که قصد نداشت به سهيلا و حسين آقا هم چيزي بگويد. - صمد! ما دلمون را صابون زده بوديم براي اون نون محلّي ها که ننه جون تو ده مي پزه! حداقل يه چند تا از اون نون ها رو مي آوردي؟ نکنه ناقلا همه رو خودت خوردي؟ ها!؟ صمد با شنيدن اين جملات دلش هري ريخت پايين. سهيلا وسط حرف حسين دويد و در حالي که به حسين چشم غرّه مي رفت رو کرد به صمد و گفت: - ناراحت نشو آبجي! اين داره شوخي مي کنه! صمد سعي مي کرد به خودش مسلط باشد تا بتواند درست جواب بدهد. - آخه خيلي عجله اي شد... يادم رفت... نمي توانست دروغ بگويد. عادتش بود که موقع دروغ گفتن پاي چشمش مي پريد. سهيلا سبد سبزي را آورد و گذاشت وسط سفره اي که افتاده بود وسط اتاق. صمد بلند شد تا در آوردن شام به خواهرش کمک کند و در همان حال هم پرسيد: - آبجي! قضيه اين سيد نعمت چيه؟ سهيلا از همان داخل آشپزخانه با صدايي بلند جواب داد: - پيرمرد بايد صد سالي داشته باشه! سيد برکت دهه! باباش ملايي بوده! همون جا کنار امامزاده تو حياط دفنه! پاي درخت چنار. جد در جد خادم امامزاده بودن! حتي خود سيد نعمت هم تا ده سال قبل خادم امامزاده ده بود ولي بعد از اون قضيه... حسين هم دست از کار کشيد و داشت به حرف هاي سهيلا گوش مي داد. سهيلا قابلمه آبگوشت را آورد و داد دست صمد و دوباره برگشت داخل آشپزخانه و پس از کمي سکوت ادامه داد: - ده سال قبل که تو فقط پنج سالت بود. آره پنج سالت بود. خشکسالي بدي اومده بود ده... سابقه نداشت... بعدش هم آفت زده بود. اصلاً مريضي هم زياد شده بود... هر چي هم ملّا علي نماز بارون خوند، فايده نکرد... مي گفتن تقصير پسر مش شعبون بوده... چون پسرش زده بود گوسفند نذري امامزاده رو تلف کرده بود از قصد... آخه مي گفت گوسفند اومده بوده تو باغچه شون. ما که نفهميديم برا چي زده بود بدبخت رو تلف کرده بود... ولي خب بعدش مصيبت پشت مصيبت بود که مي اومد. اما يه شب يکي در خونه ما رو زد و بابات رو صدات کرد و گفت که سيد نعمت، خادم مسجد داره تو حياط مسجد دور مي زنه و گريه مي کنه... بابات هم شال و کلاه کرد و رفت... بعداً برامون تعريف کرد که رفته و ديده سيد نعمت داشته مثل يه جوون چهل ساله مي دويده تو حياط مسجد و زار مي زده... مي گفت سيد رو به چه سختي گرفته و نشونده اون هم که انگاري لکنت گرفته باشه فقط مي گفته: يا زهرا... يا حسين و گريه مي کرده... سه روز طول کشيد تا سيد نعمت به حرف اومد و گفت امامزاده شب اومده به خوابش و گفته اگه بارون مي خواين برين عريضه بنويسين روي پوست چرم قرآن امامزاده و بعد ببرين بندازين توي نهر آب مسجد جمکرون! سيد نعمت اونايي که تا به حال جمکرون رفته بودن رو خواست و بعد عريضه رو نوشت روي همون پوست و داد به بابات که بعد سيد نعمت، تنها سيد ده بود. مش خيرالله، همّت، ننه سليمه و بابات امضا زده بودن... سيد نعمت هم زده بود... آخه اونا تنها کسايي بودن که از بين اهالي ده مسجد رفته بودن! صمد ساکت و آرام همچون حسين به داستاني که خواهرش تعريف مي کرد گوش مي داد. سهيلا آن قدر داستان را دلنشين تعريف مي کرد که حتي زهراي سه ساله هم ساکت شده بود. - خلاصه بابات برد انداخت تو چاه و اومد هنوز پاش به ده نرسيده آسمون منقلب شد و سه روز بارون اومد... ما سه روز تموم آفتاب نديديم... اونقدر بارون اومد که... سهيلا ساکت شد و ديگر ادامه نداد؛ صمد غرق در فکر شده بود و حسين مشغول درست کردن چرخ گوشت! سهيلا با سيني بشقاب و چنگال آمد و نشست کنار سفره و مشغول پخش کردن بشقاب و قاشق ها شد که صمد رو کرد به او و پرسيد: - خب بقيه اش؟ - هيچي دادا... نمي دونم چرا اين قدر دلم شور مي زنه! خدا کنه آقا بازم يه عنايتي بکنه! ميگن ديگه از اون قرآن و امامزاده، کاغذي براي نوشتن نمونده... - ولي امشب هواشناسي اعلام کرد دماي هوا قراره بره بالا... مي گفت نمي دونم يه جبهه هواي کم فشاره، پر فشاره يه چيزي تو همين مايه ها، اومده تو ايرون و ديگه نبايد منتظر بارون باشد. چه برسه برف و طوفان... تازه تو روزنومه خوندم رفتن به ابرا ور رفتن که بارون بده... اونا هم نامردي نکردن رفتن تو مملکت غريبه همين پاکستان باريدن... مي بيني حتي ابرها هم با ما سر لج دارن! حسين که ساکت شد، سهيلا نگاهي به چهره درهم و گرفته صمد انداخت و گفت: - غصه نخور دادا... جبهه مبهه چيه؟ اگه آقا بخواد همه چيز درست مي شه!... سيد نعمت دستش درسته... امضاي اون حقّه! - اي بابا... تو مملکت غريبه دارن به زور از ابرها مثل بچه آدم بارون مي گيرن اون وقت اينجا... نامه ... چاه...برو بابا... صمد تازه مي فهميد چرا پدرش هنوز از اين که دخترش را داده است به حسين آقا ناراحت است! سهيلا از صحبت هاي حسين ناراحت شد و چشم غرّه اي به سمت او رفت. حسين هم ديگر تا آخر شب حرفي نزد. شب موقع خواب، صمد نگاهش مرتب به سقف نم گرفته خانه مي افتاد که معلوم بود اگر باران بگيرد چکه کردن آب از آن حتمي است. صداي سرفه هاي پدرش يک لحظه او را رها نمي کرد. مي دانست که پول اين محصول آخري مي تواند درد و رنج پدرش را کم کند. ديگر از آن اسپري ها هم کاري ساخته نبود... شايد اگر بي موقع در مسجد خوابش نبرده بود، اکنون نامه در دل چاه آرام گرفته بود... صداي خر و پف حسين يک لحظه قطع نمي شد. بغض راه گلوي صمد را بسته بود ولي نمي توانست گريه کند. دوست داشت هوار بزند ولي نمي توانست. پتو را کشيد روي صورتش و آرام گريست مي دانست که اتفاقي نخواهد افتاد!... - صمد!... صمد!... دادا... بلند شو... صمد چشمانش را به آرامي گشود. سهيلا را ديد که با چشماني اشکبار و چهره اي هيجان زده مقابلش نشسته است و به او نگاه مي کند. صمد وحشتزده از جايش پريد. يک لحظه از ذهنش گذشت که شايد قضيه سرقت نامه را همه فهميده باشند. حسين هم از سر و صداي سهيلا از خواب بلند شده و گيج و منگ به سهيلا و صمد نگاه مي کرد. - مادر زنگ زده بود... از مخابرات ده... تن صمد با شنيدن نام مادرش به لرزه افتاد. - خوابي يا بيدار!؟ سهيلا با کف دست کوبيد به پيشاني صمد و او را به خود آورد. - بارون... مادر بود گفت از سر شب تا به حال داره يه ريز بارون مياد... خدايا شکرت... مي گفت انگار سقف آسمون شکاف خورده باشه همين طور آب مياد پايين! سهيلا زده بود زير گريه و وسط گريه گهگاه هم مي خنديد. صمد ناباورانه به خواهرش و بعد به حسين که مات و متحير به آن دو خيره شده نگاه مي کرد. سهيلا مرتب اسم سيّد نعمت را مي برد و برايش از خدا طلب سلامتي مي کرد. اسم سيد نعمت در ذهن صمد اوج گرفت. نگاهش در آن موقع شب و در تاريکي افتاد به عکس گنبد آبي رنگ مسجد جمکران که به ديوار اتاق زده شده بود. عکس مسجد زير نور مهتاب جلوه اي ديگر پيدا کرده بود و همين صمد را مي برد به آن لحظه که نگاهش گره خورده بود به آب روان ته چاه... - شما اگه يه عمويي داشته باشي که خيلي وقت گمش کردي... و بعد بخواي براش نامه بنويسي چي مي نويسي؟ خادم مسجد نگاهي به صمد کرد، خنديد و گفت: - عمو!؟... خب حتماً خيلي حرفا باهاش دارم بزنم... - پس مي شه يه کاغذ و قلم برداري؟... من هم يه عمو دارم که خيلي وقته ازش بي خبرم... برام مي نويسي؟ نگاه خادم روي اشک هاي صمد متوقف مانده بود. خادم که بلند شد برود، کاغذ و قلم بياورد، صمد يک بار ديگر به گنبد خيره شد. آبي گنبد به آسمان پيوسته بود. منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 589]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن