-

نامه نويسنده: سيد حميدرضا قادري -درويش!... برون اون وَرتر... درويش پول را از پيرزن افغاني گرفت و داخل کشکول انداخت. نگاه صمد به خادم جوان مسجد افتاد که با آن پر چند رنگ، مي زد روي شانه هاي درويش که از سر راه مردم کنار برود. درويش خود را جمع و جور کرد و رفت يک کُنجي دوباره بند و بساطش را روي زمين پهن کرد. خادم با آن قد بلندش، همانطور که از کنار صمد مي گذشت با نوک انگشتانش کوبيد روي شانه هاي او و گفت: - نگران نباش!...درست مي شه! صمد لبخند کم رنگي تحويل او داد و دوباره