واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری موج:
۱۹ خرداد ۱۳۹۴ (۱۲:۲۹ب.ظ)
مصيبتهاي دخترک موجي و عابر تانک (2) گروه فرهنگي خبرگزاري موج
سلام...اميدوارم قسمت اول مصيبتهاي من و عابربانک را خوانده باشيد؛ نخواندهايد هم ايرادي ندارد؛ يک فرصت طلايي به شما ميدهم که جنگي برويد، بخوانيد و برگرديد... اما اندر احوالات سومين مصيبت ازآنجاکه من کارمند سربههواي دونپايهاي بيش نيستم و صبح ِسروقت بايد خودم و تصوير مبارک را به دستگاه ساعت زن ِمحل کارم برسانم و از طرفي چون بعد از کار هم حسابي خسته و له و لورده و درب و داغانم، همينجور شبيه سارقان حرفهاي منتظر زمان خلوتي هستم تا بتوانم اگر خدا بخواهد عمليات خود را با موفقيت انجام دهم. گو اينکه؛ منِ ورپريده پس از ماهها تحقيق دقيق ميداني فهميدم احياناً ساعت دو نصفهشب و پنج صبح امکان اينکه کسي دور و بر دستگاه عابر بانک نباشد وجود دارد! با اين پيش بيني در يکي از همين نيمهشبهاي رؤيايي که براي کارت به کارت کردن مبلغي پول به عابر بانک سر کوچه رفتم، چي! موبايل بانک و گوشي هوشمند و رمز دوم و اينترنت ِخانه؟! دلتان خوش است ها... عمه جانم همه را يک جا مصادره به مطلوب کرده و يک گوشي 1100 هم به من «اعطا» نموده تا اموراتم به نحو شايسته بگذرد! خلاصه با خودم گفتم: دخترک خوشحال باش به دقيقه نميکشد که کارت را انجام ميدهي و برميگردي... اما چشمتان روز بد نبيند؛ مثل همان کارتون معروف پلنگ صورتي که هر وقت پايش را در عرض خيابان ميگذاشت، خيابان پر از خودروهاي رنگارنگ کوچک و بزرگ ميشد، من هم نرسيده به عابر بانک ديدم پشت سرم تا حوالي ميدان وليعصر (عج) همينطور کارتون خواب و شبگرد و آدم گيج و گول و پريشاناحوال صفکشيده...! هنوز کارتم را داخل عابر بانک نگذاشته بودم-باور کنيد نصف کارت هنوز بيرون بود- که اولي گفت: ببخشيد کمي سريعتر...! دومي هم بلافاصله بعد از اولي گفت: ببخشيد خيلي مانده؟! من عجله دارم... سومي هم که با سماجتي قابلتقدير دقيقاً سرش را در مانيتور مبارک فرو برده بود با صداي بي حوصله اي گفت: صفرش را جا انداختي؛ دوباره بزن...! چهارمي هم که با پنجه بکس و يک دستماليزدي کمي دور از من ايستاده بود و با زبان بيزباني برايم خط و نشاني ميکشيد که: آبجي گفته باشم فقط ده ثانيه وقت داري! و اما پنجمي که در واقع ميشد دومي از سمت راست! کارت را که گرفتم آمد و تازه با خواهش و تمنا ميخواست روش گرفتن رمز دوم را از من «بياموزد.» خلاصه آنقدر عرصه بر من تنگ شد که کارم را نصفه و نيمه ول کردم و با مشقت فراوان خودم را با کفش و لباس پاره از چنگ ارواح خيابان بيرون کشيدم و با هزار بدبختي به خانه رساندم... جالب اينکه عمه جانم که در حال چت کردن با فخري خانم بنگاهدار بود، با ديدن اوضاع قمر در عقربم، نيمنگاهي به من انداخت و گفت: امان از دست شما جوانها...نسل ما سنگين و رنگين در خانه مينشست و رنگ اول شب را هم به خود نميديد اما حالا شما...بيحيا شدهايد ديگر...! از لجم بهجاي اينکه بغض کنم با صداي بلند و مسخرهاي مي خندم و مي روم داخل اتاقم... بعد همين طور با گوشي 1100ارجمندم عکس سلفي مي گيرم...! هي مي زنم زير آواز و هي با خودم تکرار مي کنم: عابر تانک در ايران چيز خيلي خوبي است. عابر تانک در ايران...، تا خوابم ببرد و من دوباره جوان شوم و عمه جانم دوباره پير... خوشاقبال باشيد/ دخترک موجي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری موج]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]