واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
دهکده باران، دختری به نام داناک و جزیره افسونگران فرهنگ > کتاب - نویسنده نوجوانان را به دنیایی فانتزی می برد و با شخصیت اصلی داستان که دختری به اسم داناک است همراه می شود تا مسیر دانایی و دانا شدن را به نوجوانان نشان بدهد.
به گزارش خبرآنلاین، رمان جدید فریبا کلهر با عنوان «جزیره افسونگران» ویژه نوجوانان از سوی نشر آموت روانه بازار نشر شد. «در شبی تیره و تار در دهکده باران دختری به دنیا آمد. پدرش او را در پوست شیر پیچید و از خدا خواست دخترش مانند شیر شجاع و بی باک باشد. مرغ آمین که از بالای خانه می گذشت دعای او را شنیدو گفت: آمین. مادر گفت: خوب است که شجاعت و دلاوری با خردمندی همراه باشد. خدایا به دختر من دانایی و خردمندی ببخش. اما مرغ آمین که از بالای خانه گذشته بود دعای او را نشنید. به این ترتیب دختری که داناک نامیده شد دلاورترین دختر دهکده باران شد اما...»
ناشر در توضیح کتاب آورده است: شجاعت بهتر است یا دانایی؟ جزیره افسونگران کتابی است درباره دانایی و شجاعت. این کتاب از شجاعت میگوید اما قبل از آن از دانایی ستایش می کند. چرا که شجاعت بدون دانایی به بی راهه می رود و خطرآفرین می شود و دانایی بدون شجاعت انسان را به موجودی محتاط و گوشه گیر و بی ثمر تبدیل می کند. در این کتاب، نویسنده نوجوانان را به دنیایی فانتزی می برد و با شخصیت اصلی داستان که دختری به اسم داناک است همراه می شود تا مسیر دانایی و دانا شدن را به نوجوانان نشان بدهد. در این رمان بسیاری از نام ها، اتفاقات، مکان ها، موجودات و...از اسطوره های ایران باستان گرفته شده است. رمان «جزیره افسونگران» در 184 صفحه و به قیمت 11000 تومان توسط «نشر فریبا با همکاری نشر آموت» منتشرشده است. در بخشي از رمان «جزیره افسونگران» می خوانیم: دهكدهى باران بر جنگل وسيع و مهآلودى مشرف بود كه به تازگى محل زندگى موجودات شرورى شده بود كه خَستَر ناميده مىشدند. خسترها تقريبآ از هر جهت شبيه انسانها بودند با اين تفاوت كه گوشهايى بلند و صورتىرنگ داشتند كه لَخت و بىحالت در دو طرف صورتشان افتاده بود. بزرگترين خستر كمتر از يك متر قد داشت و كوچكترينشان از يك كف دست بزرگتر نبود. خسترها جليقههاى رنگارنگى به تن داشتند كه با مهرههاى بىارزش تزيين شده بود. از چشمان گرد و گود آنها برق شرارت و بدجنسى مىجهيد. خوراكشان مار و مارمولك و تمام حشرههاى گزنده و آسيبرسان بود.
خسترها كه خيلى ناگهانى پيدايشان شده بود هيچ تفريحى جز آزار مردمانى كه به جنگل مىآمدند نداشتند. گاهى هم از جنگل خارج مىشدند و به دهكده مىرفتند. آنها خرمن روستاييان را آتش مىزدند، مرغ و خروسها را خفه مىكردند، دم سگها و گربهها را به هم گره مىزدند و شاد و بىخيال به خانهى چوبىشان كه يك شبه در وسط جنگل ساخته شده بود برمىگشتند.
مردم كه از اين وضع خسته شده بودند دور هم جمع شدند تا چارهاى پيدا كنند. آنها حتى براى جمعآورى هيزم و يا شكار هم نمىتوانستند به جنگل بروند. چون همينكه وارد جنگل مىشدند گودالى زير پايشان دهان باز مىكرد و آنها را مىبلعيد، و يا پايشان در تلههاى آهنى و چنگكدار گير مىكرد و فريادشان به آسمان بلند مىشد. تلهگذارى و كندن گودال هم كار خسترها بود. مردم دهكدهى باران از دور هم نشستن و حرفزدن هيچ نتيجهاى نگرفتند. چون خسترها شرورتر و بدطينتتر از آن بودند كه مردم سادهدل دهكدهى باران از پس آنها برآيند.
يك روز داناك دلاورترين دختر دهكدهى باران كه هيچوقت از تاريكى و از حيوانات نترسيده بود فكر كرد: «بايد كارى بكنم؛ يا بايد خسترها را از جنگل بيرون كنم و يا آنها را بكشم.»
آن روز پدر داناك چشم در چشم دخترش دوخت و به افكار او پى برد. اما هيچ نگفت؛ نه او را براى رفتن به جنگل تشويق كرد و نه مانع رفتنش شد. پدر دلش مىخواست تصميم نهايى را خود داناك بگيرد. اما همينكه داناك را ديد كه ... 5760
کلید واژه ها: معرفی کتاب - ادبیات کودک و نوجوان - بازار کتاب -
شنبه 12 اردیبهشت 1394 - 21:00:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]