واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: همين حالا مي خواهم چيزي بگويم!
احمد آرام، 59 سال سن دارد، متولد بوشهر و فارغالتحصيل رشته هنرهاي نمايشي ، داستاننويس و کارگردان است.«همين حالا داشتم چيزي ميگفتم»؛ تازهترين مجموعه داستان احمد آرام است که روانه بازار کتاب شده است.در اين اثر سعي نويسنده بر آن است، تا خواننده را بدون هيچ پيشزمينهاي، در خلق دوباره داستانها شريک کند. فضاي اين مجموعه داستان ميان واقعيت و خيال و مرگ در جدال و رفت و آمد است.مجموعههاي داستاني احمد آرام به ترتيب :«غريبه در بخار نمک» ، «آنها چه کساني بودند»، «کسي ما را به شام دعوت نمي کند» و «همين حالا داشتم چيزي مي گفتم» مي باشد. آرام و دنياي داستان هايش از زبان خود:برخي منتقدين به اشتباه مي گويند علاقه ي من در داستان نويسي سبک رئاليسم جادويي است؛ و اين اشتباه هنگامي مسلم مي شود که با سبک متن من جور در نمي آيد ، بعضي منتقدين بومي گرايي را با رئاليسم جادويي يکي مي دانند! به نظر من آنها قبل از اين که حکم صادر کنند بايد به خودشان زحمت بدهند و جغرافياي مربوطه را، از نظر باورهاي مردمي، ساختار متلها، افسانههاي بومي و حتي موسيقي فولکلوريک، مورد مطالعه قرار دهند. من بارها در اين زمينه گفته ام که جنوب ايران از نگاه يک قطعه پرداز از پتانسيل خوبي برخوردار است. اصولا شهرهايي که کنار دريا قرار گرفتهاند به دليل مراوده تجاري و اجتماعي شکلي ديگر به خودشان گرفتهاند. مسلم است که هر نويسندهاي تحت تاثير فرهنگ خودش قرار ميگيرد و چيزهايي را خلق ميکند که گاه شباهتهايي با سبک و سياق ديگران داشته باشد.معماري، موسيقي شادي آور يا مذهبي و افسانههاي مردمي، چيزهايي است که بنده به دقت آنها را مورد بررسي قرار داده ام و ميدانم چي به چيه. چندي پيش داشتم مطلبي ميخواندم از بورخس درباره معماري و ديدگاه شرقي او، او در باره معماريهاي تو در تو در رابطه با زندگي آدمها حرفهايي زده بود که عينا سبک معماري بوشهر را در ذهن زنده ميکرد. نگاه بورخس به نوعي از معماري بود که نوعي داستانسرايي نيز از دل آنها بيرون ميزد، يعني آن متلهاي جنوبي واقعاً وابستگي شديدي به نوع معماري بومي دارد؛ دقيقا همان متـلها و قصههايي که مادرانمان شبها در جنوب براي ما ميخواندند. داستانهايي پر از هزارتوهاي عجيب و غريب. ذهن من در کنار همين افسانهها رشد کرد، افسانههايي که از هزارتوها ميگذشتند.من در دورههاي مختلف وقتي که با آثار مارکز، بورخس، خوليو کورتازار، و بهويژه خوان رولفو آشنا شدم، حس کردم که چقدر زندگي ما در جنوب، بهويژه در بوشهر، به شکل غير قابل باوري به فرهنگ و باورهاي آنها نزديک است. خصوصا بنادري که دريا در رشد يا ويرانياش سهم عمدهاي دارد.دريا هميشه سايه سنگين خود را حفظ کرده است ؛ اين سايه هم بر روي زندگي مردم، و هم افسانهها و متلهاي بومي، سنگيني ميکند. سعي کردم افسانهها و داستانهايي که در جنوب مطرح ميشود را براي جان دادن به داستانهايم به کار ببرم، نه به آنگونهاي که مطرح هست بلکه آن افسانه از صافي ذهن من ميگذرد تا تبديل به يک داستان جاندار بشود. با تکيه بر جوهره افسانهها. در رمان«مردهاي که حالش خوب است» اين تاثير محسوس است.دريا هميشه سايه سنگين خود را حفظ کرده است ؛ اين سايه هم بر روي زندگي مردم، و هم افسانهها و متلهاي بومي، سنگيني ميکند.در مجموعه داستان «همين حالا داشتم چيزي مي گفتم» نيز داستان ها فرم نوستالژيک خود را حفظ کرده اند اما در قالبي ديگر. خمير مايه داستانهايي که در شهر ميگذرد، از زير سايه افسانههاي بومي بيرون ميزند. گذشته از اينها گذر زمان، به نحوي باور نکردني، سلايق ما را تغيير ميدهد ؛ در درون ما چيزهايي جابهجا ميشود و شکلهاي تازه ظاهر ميشوند. هر نويسندهاي با حس خود به جهان نگاه ميکند، خب، اگر اتفاق روايي در ساختار داستان رخ دهد ناشي از همين اتفاق هاست. هر اتفاقي حس خودش را دارد.موضوعاتي هستند که شما را به زمان و مکان وصل نميکنند. آن موضوع تقلا ميکند در يک برش کوتاه جا بگيرد ؛ برشي که معلوم نيست از کجا آمده است؛ برشي که نه در زمان ميگنجد و نه درمکان. بايد براش يک فضاي خاصي آفريد. زمان و مکان گاهي محدوديت ايجاد ميکند، نويسنده احساس ميکند در يک چارچوب توقف کرده است اما در آثار رئاليست اين جور نيست، زمان و مکان کار را قوي تر ميکند و همه چيز به نوعي باور پذير ميشود. در آثار مدرن يا پست مدرن، زمان و مکان از همان جنسي است که ژانر نوشتاري را تحت تاثير ميگذارد. در آثار ساموئل بکت ما با پديدههايي روبهرو ميشويم که براي اولين بار آنها را حس ميکنيم ؛ همين پديدهها آثار او را جهاني کرده است. حتي اگر در آن آثار زمان يا مکاني را مشاهده ميکنيد در مييابيد که عبث و بيهوده است. هميشه سعي ام بر اين بوده، تا آنجايي که ميتوانم از قيد و بندها فاصله بگيرم و چيزي را خلق کنم که مال خودم باشد.اگر اشارهاي به بورخس و يا بکت ميکنم به اين دليل است که حسي در آثارشان هست که در منطقه جغرافيايي زندگي من هم وجود دارد. اين حس در محيط زندگي من تبديل به حس خودم ميشود. اگر در بعضي از داستانهاي من لامکان و لازمان بودن ديده ميشود، مربوط به حسي است که ميخواهد شبيه ديگران نباشد. من بورخس و بکت را خيلي دوست دارم چون آنها به شدت خودشان بودند.گاهي آنقدر در چنين فضايي احساس امنيت ميکنم که انگار يکي از همان شخصيتهاي داستاني هستم. درست است که خيلي چيزها دروني ميشود اما همين دروني شدن باعث کشف چيزهاي تازه ميشود: صداهاي تازه، شخصيتهاي تازه و واژگاني که به تناسب همان فضا خلق شدهاند. راستش نميخواهم چيزهايي را بنويسم که قبلا ديگران نوشتهاند، مدام تقلا ميکنم در کارهام تازگي و طراوت حرف اول را بزند.فرم وقتي که ظاهر ميشود براي توسعه وقايع است اما به شيوه خودش. بالطبع اگر فرم را نشناسيم ممکن است اتفاقات ديگري بيفتد ؛ يعني اينکه شيوه روايت شما دچار ناهمگوني شود. ما وقتي که به فرم در ساختار فکر ميکنيم ميخواهيم فضا را نو کنيم ؛ نو کردن چيزهاي کهنه بزرگترين همت يک نويسنده است. ما در هرفضايي زندگي کنيم شيوه روايت ما تغيير ميکند. من هرگز به شکل اغراق آميز به فرم نزديک نميشوم. هرگاه فضا ايجاب کرد فرم هم به تناسب فضا جلو ميآيد. اين اعتقاد که ذهن بايد با متن درگير شود، از طريق ژانرهاي مختلف است، که يکي از آنها همين فرم است. فرم زبان، ضرباهنگ و وزن خودش را دارد به شرطي که به خوبي آن را بشناسيم.هر نويسندهاي هم ايده خودش را دارد. فرم شيوه روايت يک داستان است ؛ فرم يک لحن است. فرهنگ ما به ما موضوعاتي را ميدهد که از درون جامعه بيرون زده است. من به شخصه اينها را مهم ميدانم. سرسري از چيزي نميگذرم مگر اينکه بدانم سر از کجا بيرون خواهم آورد. مردم سلايق مختلف دارند. ما که نميتوانيم بگوييم همه بايد شبيه من فکر کنند و يک چيز را دوست بدارند. يکي به سراغ ادبيات آسان پسند ميرود و ديگري شيفته آثار درونگرا و پيچيده است ؛ من يک نويسنده فرماليست مطلق نيستم. منتظر ميمانم تا موضوع شکل خاص خودش را به من ابلاغ کند. به نظر من بايد به شعور مردم احترام گذاشت و به آنها اعتماد داشت.در جايي که قبلا زندگي ميکردم، در بوشهر، افسانههايي وجود دارد که وقتي يک آدم بومي آن را تعريف ميکند انگار ميخواهد شخصيتها را از يک هزارتو عبور دهد. شما داستاني را ميشنويد که با روايت سنتي گفته نميشود يعني طرف اعتنايي به شروع يا ميانه و پايان ندارد. ناگهان متوجه ميشوي که خود او به افسانه فرم داده است. وقتي دقت ميکني ميبيني بهطور غريزي « جريان سيال ذهن » هم درش اتفاق افتاده ؛ يعني هروقت خواسته زمان و مکان را تکه تکه ميکند و ساختار روايت را به هم ميريزد. کاري که من و پارهاي از نويسندگان بوشهري کرده ايم اين است که اين افسانهها را به صورت خمير مايهاي براي نوشتن داستان به کار ميبريم. خمير مايهاي که ابتدا نويسنده را تحت تاثير خود قرار ميدهد. هرکدام از ما به شيوه خودمان به اين موضوع ميپردازيم. من کوشش ميکنم خود افسانه را به همان شکل روايت نکنم بلکه چيزي را بازگو کنم که مربوط به ژانر داستانگويي خودم ميشود. چرا؟ چون معتقدم که هرچيز کهنهاي مجال دارد تا نو بشود. فرآوري: زهره سميعيبخش: ادبيات تبيانمنابع:روزنامه تهران امروزخبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)خبرآنلاين
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 412]