واضح آرشیو وب فارسی:حيات: بايگاني خرمشهر،شهر شير مردان
تهران -حيات
پاييز جنوب هنوز بوي تابستان مي دهد،آفتاب همه زورش را زده بود و داشت بند و بساطش را جمع مي كرد و از روي خليج مي رفت،ما لب شط نشسته بوديم كه پرنده آهني از بالاي سرمان گذشت!اولين بار كه يك هواپيماي قول پيكر رسيد روي شهر، همه ما بچه ها دنبالش دويديم،مثل همان وقت ها كه يك تكه روزنامه را با كلي سريش به هم مي چسبانديم، نخ بابادك را دور انگشت هاي كوچك مي چرخانديم و دنبالش مي دويديم، بادبادك هرچه بالاتر مي رفت صداي هوراي ما هم بلند تر بود، حالا يك بادبادك بزرگ آهني داشتيم توي آسمان خليج فارس، دنبالش دويديم، آن قدركه به نفس نفس افتاده بوديم، جاسم دست ها را تا جايي كه مي شد بالا گرفته بود، براي خلبان دست تكان مي داد! ما مي دويم يكي داد مي زد طياره، طياره! يكي هم نمي دانم شايد احمد بود كه هوار مي كشيد ايول، ايول...
جاسم دست ها را تا جايي كه مي شد بالا گرفته بود ، مي دويد ما خسته شديم ايستاديم، جاسم هنوز مي ديد، دست تكان مي داد، سوت مي زد،جاسم از ما دور شد، ميان نيزارها گم شده بود،هواپيما توي آسمان خليج دور زد، شيب گرفت، آمد پايين ، پايين تر، آسمان غريد، صداي سوت جاسم ميان صوت صوت يك عالمه بمب گم شد.
اولين بار كه يك هواپيماغول پيكر رسيد روي شهر، همه ما بچه ها دنبالش دويديم،اما وقتي هواپيما آن قدر پايين آمد كه چند ثانيه بعدانگشت هاي جاسم را چسبيده به نيزارها پيدا كرديم، ديگر دنبالش ندويديم، بعد از آن روز كمتر رفتيم و لب شط نشستيم، بابا هم تور و قلابش را برد و گذاشت ته زاغه، بابا حتي قيد مرجان ها و حلواها را هم زد. ديگر وقتي طياره ها مي آمدند، همه داد مي زدند عراقي،عراقي . . . تا چند وقتي هم همه اهل آبادي با شيخ احمد افتاده بودند سر لج،هيچ كس هم به مادرش كه عراقي بود شير نمي فروخت،تا اين كه بعد از ظهر يك روز مادرشيخ احمد بارو بنه اش را ريخت توي چند تا بقچه و از شهر رفت بيرون ،پشت سر مادر شيخ احمد خيلي ها ا زشهر زدند بيرون،مادر روبنده اش را كنارمي زد،التماس مي كرد برويم،به پدرمي گفت به خاطر ما بچه ها برود، بابا رداي سفيد بلندش را مي كشيد روي پا ها ومي گفت كجا برويم، خانه مان اين جاست،رو بنده مادر كه كنار مي رفت جاي پنجه ها از روي گونه هاش مي افتاد بيرون،زخم ها هنوز تازه بود، دايي كه رفت وخبرش، حتي بي جنازه برگشت ،مادرنشست لب شط ضجه زد صداي كل كله اش تا آن سوي شط رفت،نشسته بود روي خاك مرطوب خم خيز بر مي داشت و ميان صداي «هو ي،هوي، هو ي، هوي ...» ان قدر چنگ زد مي زد به گونه ها كه تا چند وقتي رد خونين انگشت ها پيدا بود.
يك روز صبح كه ديگر بوي نان تازه از خانه هيچ كس نمي آمد،ما تمام زندگي مان را گذاشتيم توي چند تا بقچه و از شهر زديم بيرون، بابا و باقي مردها ماندند،وانت دور مي شد ، بابا محو و محو تر مي شد و مادر باز هم شيون مي كرد و چنگ مي كشيد روي گونه هايي كه پر از زخم بود.
بعد ازآن روز بابا رفت توي يك قاب عكس و نشست روي طاقچه اتاق وتمام اين سال ها هميشه يك ربان سياه مات هم چسبيده است به عكس بابا.
بچه جنوب كه باشي اهل خرمشهر كه باشي آن وقت تعبيرت از جنگ چيز ديگري مي شود،آن وقت همه تصويرت از جنگ خلاصه نمي شود در صدايي كه تن حماسي دارد و روي موج راديو فرياد مي زند بينندگان عزيز ، توجه فرماييد، صدايي كه هم اكنون مي شنويد صداي آژير خطر يا علامت قرمز است و معناي آن اين است كه به پناهگاه برويد وچراغ ها را خاموش كنيد، بينندگان عزيز توجه فرماييد...
بچه جنوب كه باشي مي تواني تن ها يغور عراقي ها را از پشت نيزارها ،همان جايي كه انگشت هاي جاسم چشبيده بود،ببيني،يا مي تواني صداهاي لرزان پر ازالتماس دختركان همسايه را بشنوي كه فرياد مي زنند« بزن بابا، بزن نترس،الان مي رسند!»
بعد مي تواني چشم هايت راببندي، روي گوش هايت را با كف دست محكم فشار دهي آن قدر كه ته صداي ناله دختر و هوار پدر را نشنوي و بگذاري صداي اين تير بين باقي تيرها ي جنگ گم شود.
بچه جنوب كه باشي جنگ برايت يك جور ديگرمعنا مي شود،جنگ برايت مي شود ناموس، مي شود تمام دختركان سوسنگرد و تمام شير زنان خرمشهر،حتي جنگ تو را ياد نوزادي مي اندازد كه توي كمد بدون هوا مرد!وقتي مادري فكر كرد امن ترين جاي دنيا چپاندن بچه لاي بقچه لباس هاست!
بچه جنوب كه باشي مي تواني معناي مردانگي را با چشم ها ببيني ، مي تواني آدم هايي را ببيني كه مي خوابند روي مين تا راه را باز كنند براي آن ها كه آن طرف شط مانده اند، بچه جنوب و اهل خرمشهر كه باشي مي تواني راحت تر از من و ديگرا ن دهم ارديبهشت تا چهارم خرداد سال 1361 را به خيال بكشي و ميان آن همه مردان دليرجنگ 26 روزه را به خيال بكشي و كوچه و سر گذر محله ات را ببيني كه بوي آزادي مي دهد بعد توي يك صبح بهاري راه بيفتي توي كوچه هاي خرابه خرمشهر،كه دوباره مثل تمام سال هاي قبل مال توشده است، ديگر لازم نيست بترسي از سايه شوم مرد عراقي، از پشت سنگرها بيرون بيا ، حتي مي تواني از روي نعش ۱۶هزار نفر بعثي كه روي خاك خرمشهر تلف شده اندهم بگذري و لبخند بزني به اين كه چه خيال خامي داشتند ،بعد با خود زمزمه كني «هوس داشتن يك مشت از خاك وطن من خاك گورشان شد»اهل خرمشهر كه باشي مي تواني از نزديك به سربازهاي عمليات بيت المقدس يك دست مريزاد جانانه هم بگويي، تا خستگي منهدم كردن آن 20 درصد از توان ارتش عراق از تنشان در برود، بعد مي تواني از كنار 19 هزار بعثي متجاوز كه دست ها را حلقه كرده اند پشت گردن و يك ريز زمزمه مي كنند، الله اكبر ... خميني... العفو .... لبخند بزني ، بگذري و بروي روي آن 6 هزار كيلومترخاكي كه آزاد شد و نفس كشيد در عمليات بيت المقدس، مي تواني بدوي و آزادي را فرياد بكشي، بچه خرمشهر كه باشي بيشتر از همه ما به دست آوردهاي نظامي و سياسي اين نبرد عظيم دلخوش مي شوي و بهتر درك مي كني كه تا چه اندازه اين نبرد 26 روزه توانست مسير جنگ را به نفع ما تغيير دهد وجنگ را وارد مرحله جديدي كند.
بچه خرمشهر كه باشي آن وقت تمام تصويرت از اشغال و آزادي خرمشهر خلاصه نمي شود در جمله« خرمشهر را خدا آزاد كرد!» آن وقت معناي ۲۳روزجانفشاني در جنوب غربي اهواز را بهتر مي فهمي و مي تواني به صدام آن روزها نيشخند هم بزني وقتي كه باد توي گلو انداخته بود و گفته بود« اگر ايراني ها توانستند خرمشهر را آزاد كنند من كليد بصره را به آن ها خواهم داد!»آن وقت حتي مي تواني ترس و دلهره عراقي ها را در عمليات 23 روزه خرمشهر هم ببيني وقتي كه بچه هاي اين مرزو بوم تا نزديكي هاي بصره پيش رفتند و حالا نوبت اهالي بصره بود كه از حضور شير مردان اين سرزمين لرزه بر اندامشان بيفتد.
بچه جنوب كه باشي جنگ برايت يك جور ديگرمعنا مي شود ، آزادي خرمشهر را لمس مي كني ،ويژگي هاي عمليات بيت المقدس را نسبت به تمام نبردهاي آن هشت سال دفاع مقدس مي فهمي و مي داني كه پيروزي در زمان كوتاه،در منطقه اي به وسعت خرمشهر،مقاومتي وصف نشدني مي خواهدو بايد براي آن كه شهرت نفس بكشد دلير مرداني باشند كه براي اولين بار طي جنگ هشت ساله دفاع مقدس ، با يك عمليات تهاجمي از رودخانه بگذرند و يك عالمه آدم كت بسته را از اتاق خانه تو بكشند بيرون كه جا خوش كرده اند روي قاليچه اي كه مادر تو چشم هايش را گذاشت تا بافته شود.آن وقت اهميت و ارزش اين مناطق آزاد شده را بهتر مي فهمي،بچه جنوب كه باشي جنگ برايت مي شود خرمشهر، خونين شهروشهري كه خدا آزاد كرد.
پايان پيام
يکشنبه 29 ارديبهشت 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 491]