واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يک راز زيبا نويسنده: محمد ناصري شب از نيمه گذشته بود. تاريکي تمام شهر را پر کرده بود. پيرمرد آهسته آهسته، در حالي که حرکتش مثل نسيم، آرام و بي صدا بود، از دل کوچه، پس کوچه هاي شهر به طرف حرم امام علي ( ع )، حرکت مي کرد. او زير لب به آرامي ذکر خدا مي گفت.او از مشهورترين دانشمندان شيعه و مقدس ترين افراد روزگار بود. اگر صاحبان خانه هايي که در دل تاريک شب به آرامي خفته بودند ، مي دانستند، چه کسي در آن وقت شب از مقابل خانه شان، به آرامي حرکت مي کند، به احترامش در مقابل خانه ها صف مي کشيدند. اما او عبايش را چنان به خود پيچيده بود تا خود را حتي از چشم آشنايان هم مخفي نگه دارد.حرم حضرت علي ( ع ) در شعله هاي نور ، مي درخشيد. گنبد و بارگاه حرم ، حالت چشم هاي جذاب پيرمرد را آرام تر کرد و ناخود آگاه دست راستش را بر سينه اش گذاشت و سلام کرد.در حالي که نگاهي به اطراف صحن خلوت و ساکت حرم مي انداخت، آرام آرام به سوي درهاي بسته ي حرم به راه افتاد.طلبه ي جواني که خسته از مطالعات شبانه، از حجره اش خارج شده بود و در سکوت شبانه، به آسمان پر ستاره خيره شده بود، با ديدن روحاني پيري که عبا را به خود پيچيده بود، و عمامه اي سفيد و کوچک برسر داشت، به او خيره شد. توجه او هنگامي بيش تر شد که آن مرد روحاني، در مقابل در بسته ، چند لحظه اي ايستاد، و بعد ناگهان در حرم خود به خود باز شد. طلبه ي جوان با تعجب از جاي خود برخاست و زير لب زمزمه کرد:« يا امام زمان!» بعد براي اينکه مطمئن شود خواب نمي بيند، چشم هايش را کمي ماليد به سوي حرم حرکت کرد. فکرهاي زيادي به سرش هجوم آورده بود. او در حالي که سعي مي کرد احتياط را از دست ندهد، خود را به حرم رساند، و در کمال ناباوري مشاهده کرد که آن مرد روحاني، همين که دست بر هر دري مي گذارد، در آرام آرام باز مي شود و او به داخل مي رود. وقتي آخرين در باز شد، در مقابل ضريح حضرت علي (ع ) چشم هايش برقي زد. با شنيدن صداي مرد روحاني عرق سردي بر پيشاني مرد جوان نشست و با شنيدن صدايي که از داخل ضريح شنيد، دلش فرو ريخت و اشک به چشم هايش هجوم آورد. او اشتباه نمي کرد. صداي آن پيرمرد روحاني آشنا بود. او صداي استاد خود « مقدس اردبيلي » را مي شناخت و حالا که به طرف راست ضريح حرکت مي کرد، نيمرخ آشنا و نوراني او نيز، هر گونه خيال ديگري را از او دور مي کرد.مرد جوان، به سرعت خود را در گوشه اي پنهان کرد. زمزمه ي گفتگويي آرام و کوتاه شنيده مي شد. حرف هاي آن گفتگوي آرام براي آن طلبه ي جوان نامفهوم بود. صداي قلبش را آشکارتر از آن صدا مي شنيد. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود، که مقدس اردبيلي ، همچنان که دست بر سينه گذاشته بود، عقب عقب به طرف در آمد و وقتي که از داخل حرم خارج شد، در به آهستگي بسته شد.« مقدس اردبيلي» به آرامي از حياط بيرون رفت و با شوقي بي مانند، حرکت کرد. طلبه ي جوان نيز با فاصله اي که مقدس متوجه او نشود، او را دنبال کرد. مقدس اردبيلي در حالي که به خاطر حرکت تندش نفس نفس مي زد، از شهر خارج شد. طلبه ي جوان هم با احتياط در حالي که با دقت مراقب بود که تعقيب کردن او فاش نشود، دنبال مقدس حرکت مي کرد و لحظه اي از او چشم برنمي داشت.بالاخره مقدس اردبيلي به مسجد کوفه رسيد. در مقابل مسجد، مکث کوتاهي کرد و سپس متواضعانه همان طور که در مقابل ضريح قرارگرفته بود، وارد مسجد شد و به سوي محراب حرکت کرد. طلبه ي جوان ، نمي توانست داخل مسجد شود. با رفتن او به داخل مسجد، رازش فاش مي شد. همچنان که خود را در گوشه اي پنهان کرده بود، صداي گفتگوي استادش را مي شنيد، که با احترام خاصي حرف مي زد. صداي گفتگوي داخل مسجد ديگر براي او مفهوم نبود.طلبه ي جوان خصوصيات عجيب و بزرگي از استادش کشف کرده بود. با اين که اضطراب، سراسر وجودش را گرفته بود، اما ذوق زده بود. خيلي دوست داشت به گونه اي وارد مسجد کوفه شود و از ماجرايي که در چند قدمي او اتفاق مي افتاد، سردرآورد. در همين افکار بود که ناگهان صداي استادش را شنيد. مقدس اردبيلي از مسجد کوفه بيرون مي آمد. چهره ي نوراني اش خيس از عرق شده بود. او بعد از اين که به آرامي از مسجد بيرون آمد، به تندي به طرف شهر نجف به راه افتاد.طلبه ي جوان، همان طور که احتياط را رعايت مي کرد، به دنبال استادش به راه افتاد. هنوز مسافت زيادي را طي نکرده بودند که صداي عطسه اي، سکوت شب را شکست. طلبه ي جوان نتوانسته بود جلوي عطسه ي خود را بگيرد. مقدس اردبيلي به تندي بازگشت و در چند قدمي خود ، چهره ي طلبه جواني را ديده به دنبال او مي آمد. مرد جوان دست و پايش را گم کرد و با دلهره و احترام به استادش سلام کرد. مقدس اردبيلي جواب او را داد. از حالت چهره اش معلوم بود که از ديدن شاگردش در آن هنگام راضي نيست. طلبه ي جوان من من کنان همان طور که چشم به زمين دوخته بود ، گفت:« من شاگرد کوچک شما هستم، با عرض معذرت از شما، در طول شب، از لحظه ي ورود به حرم مطهر تا مسجد کوفه همراه شما بودم. اگر جسارتي نباشد و شاگرد کوچک خود را به خاطر اين سؤال سرزنش نکنيد، بفرماييد که در حرم مطهر و محراب مسجد کوفه با چه کسي سخن مي گفتيد؟»مقدس اردبيلي که سرافکندگي شاگرد خود را مي ديد، گفت:« اگر اين راز را از قبل مرگ من به هيچ کس نمي گويي، سؤالت را جواب ميدهم.»طلبه ي جوان با اشتياق، چشم به چشم استادش دوخت و با لحني که سرشار از احترام و اشتياق بود، گفت:« حتماً به اين فرمايش شما عمل خواهم کرد!»مقدس اردبيلي با مهرباني گفت:« فرزندم، گاهي حل بعضي از مسائل ديني براي من دشوار مي شود و عقلم از گشودن آن عاجز مي ماند. در چنين مواقعي خدمت حلال مشکلات ، حضرت علي ابن ابيطالب عليه السلام شرفياب مي شوم و جواب سؤالم را از مولا مي گيرم. اما اين بار حضرت اميرعليه السلام به من فرمود:« فرزندم مهدي درمسجد کوفه است. او امام زمان توست. نزد او برو و مسائلت را از او فرا گير!»من نيز به امر آن حضرت به مسجد کوفه رفتم و از وجود مقدس حضرت مهدي که در مقابل محراب ايستاده بودند، مشکلم را پرسيدم.منبع:شاهد نوجوان،شماره 54/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 451]