تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بخشنده ترین شما پس از من کسی است که دانشی بیاموزد آنگاه دانش خود را بپراکند. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835233976




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

انگار ديروز بود


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
انگار ديروز بود
انگار ديروز بود نويسنده : نسيم داودي پناه مصطفي خم شد و جورابش را پوشيد، بعد با ناراحتي نگاهي به پايش انداخت و گفت :«واي مامان اين که سوراخ است ،شست پايم از آن بيرون زده !»مادر گفت :«جورابت را بده تا سوراخش را بدوزم کمي بعد مصطفي آماده شد،جلوي آينه ايستاد و نگاهي به خودش انداخت . روپوش سرمه اي اش خيلي به او مي آمد و سرتراشيده اش او را شبيه بچه مدرسه اي ها کرده بود.مادر از حياط او را صدا زد :مصطفي !الان زنگ مدرسه مي خورد ؛نمي آيي؟مصطفي گفت :«آمدم .»و بعد تند دويد توي اتاق و ماشين پليسي را که خيلي دوست داشت ؛توي کيفش انداخت. کيفش را برداشت و با مادرش راهي مدرسه شد توي راه مصطفي مي دويد و مادرش را دنبال خودش مي کشيد . موقع دويدن کيف که روي دوشش بود بالا و پايين مي پريد و ماشين پليس به ليوانش مي خورد و تق تق صدا مي داد . مصطفي آن قدر دويد و دويد تا به مدرسه رسيد. دم در مدرسه ،مادر مصطفي رابوسيدو گفت :«مراقب خودت باش و ...»مصطفي خنديد و دويد. حتّي صبر نکرد تا بقيّه ي حرف هاي مادر را بشنود. از کنار باباي مدرسه گذشت ،حياط مدرسه پربود ازسرو صداي بچه هايي که روپوش سرمه اي پوشيده بودند. مصطفي با چشم دنبال خانم معلم مي گشت.دوست داشت زودتر او را ببيند.وقتي خانم معلم وارد کلاس شد با همه احوال پرسي کرد. مصطفي از او خيلي خوشش آمد. خانم معلم مهربان بود و خنده رو و کمي هم تپل ،درست مثل مادر خودش. او دستش را توي کيفش برد که ماشين پليس اش را در آورد و به خانم معلم نشان بدهد ،ولي فکر کرد نکند بچه هاي ديگر ماشين پليس نداشته باشندو غصّه بخورند خيلي زود دنگ و دنگ و دنگ. صداي زنگ آخر بلند شد بچه ها با شنيدن آن کيف هايشان را برداشتند و دويدند به سمت حياط. مصطفي با تعجّب به آنها نگاهي کردو پيش خودش گفت :«اين ها چرا کيف هايشان را با خودشان بردند؟مگر فردا نمي خواهند دوباره به مدرسه بيايند؟بعد در کيفش را باز کرد و ماشين پليس را بيرون کشيد. يواشکي به او گفت :تواينجا بمان و مواظب کلاس ما باش !من فردا مي آيم پيش تو . بعد ماشين را توي کيفش انداخت ،در آن را بست و کيفش را توي جا ميزي گذاشت و از مدرسه خارج شد مادر مصطفي با چادر سفيد گلدار سر کوچه منتظرش ايستاده بود. مصطفي او را ديد و برايش دست تکان داد. مادر نگاهي به مصطفي انداخت و پرسيد :«مصطفي جان کيفت کجاست ؟مصطفي گفت :«خيلي سنگين بود آن را با خودم نياوردم گذاشتم تو ي کلاس بماندمادر با تعجّب پرسيد : «گذاشتي کيفت توي کلاس بماند؟مصطفي جواب داد:«براي چي بايد آن را با خودم مي آوردم ؟مگر نبايد فردا به مدرسه بيايم ؟مادر خنديد،سر تکان داد و با مصطفي به مدرسه برگشت .در مدرسه بسته بود مادر چند ضربه روي در آهني بزرگ مدرسه زد. باباي پير مدرسه در را باز کرد مادر به او سلام کرد و ماجرا را برايش تعريف کرد. باباي مدرسه حسابي خنده اش گرفت،آن قدر که کم بود عينک بزرگش از روي بيني اش پايين بيفتد. بعد رفت وکيف مصطفي را از کلاس برداشت. همين که تکانش داد ،فهميد که حتما با خودش اسباب بازي آورده. به ياد روزاول مدرسه ي خودش افتاد ودر حالي که سر تکان مي داد با خودش گفت :«يادش بخير !انگار ديروز بود !»منبع: نشريه شاهد کودک ،شماره 45/س
#اجتماعی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 132]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن